eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.5هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
374 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @Katrin_a ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 دختر مگه با بچه‌داری حرف میزنی؟عزیز دلم من مگه میزارم بازم اذیتت کنه... این قضــــیه باید به پدر ومادرت گـفته شــــه .... بین بزرگـترا!! مگه میشه همین باشه! _ اره مامان بخدا همینه! علی نمیخواست وابستش شم... بفکرمن بود... میخواست وقتی میخواد بره بتونم راحت دل بکنم! به دستم اشاره میکند و با تندی جواب میدهد: _ اره دارم میبینم چقدبفکرته! _ هسـت!هسـت بخدا!!... فقط...فقط... تا امشـب فکرمی‌کرد روشـش‌درسـته! حاال..درسـت‌میشـه...دعوا بین همه‌زن و شـوهراهسـت‌قربونت بشم.. تو دست‌هایت را از پشت‌دور مادرت حلقه‌میکنی... _ مادر عزیزم!! تو اگر اینقد بهم ریختی چون حرف رفتن منو شــنیدی فدات شــم. منم که‌هنوز اینجام....حق با شــماســت اشـــتباه من‌بود. اینقد بخودت فشار نیار سکـته میکنی خدایـی نکرده. نگاهت میکنم. باورم‌نمیشــوداز کســی دفاع کرده‌ام‌که‌قلب‌مرا شـکســته... اما نمیدانم چه‌رازی در چشــمان غمگینت‌موج میزندکه‌همه چیز را از یاد میبرم... چیزی که‌به‌من میگویدمقصرتونیستی! و من اشتباه میکنم! زهراخانوم‌دستهایت را کنار میزندو ازهال خارج میشود... بدون اینکه‌بخواهد حرف دیگری بزند. با تعجب اهسته میپرسم _ همیشه اینقدزودقانع‌میشن؟ _ قانع نشـد! یکم اروم شـد... میره فکرکنه! عادتشـه... سـخت ترین بحثا با مامان سـر جمع ده دقیقس... بعدش سـاکت میشـه و میره تو فکر! _ خب پس خیلیم سخت نبود!! _ باید صبر کنیم نتیجه فکرشو بگه! _ حداقل خوبه‌قضیه‌ازدواج صوری رو نفهمیدن..! لبخندمعناداری میزنی،پیرهنت را چنگ میزنی‌وبخش‌روی‌سینه‌اش‌راجلومیکشی.. _ اره! من برم لباسمو عوض کنم... بدجور خونی شده ! * مادرت تا یک هفته با تو ســر ســنگین بود و ما هر دو ترس‌داشــتیم ازینکه چیزی به‌پدرت بگوید. اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شــد و ارامش نسـبی دوباره بینتان برقرار شـد. فاطمه خیلی کنجکاوی میکرد و تو بخوبی جواب های سـر باالا به او میدادی. رابطه‌بین خودمان بهتر از قبل شــــده بود اما انطور که‌انتظار میرفت‌نبود! تو گاها جواب ســــوالم را میدادی و لبخندهای کوتاه میزدی. از ابراز محبت وعاشـقی خبری نبود! کامال مشـخص،بودکه‌فقط میخواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشـته‌باشی. اما هنوز چیزی به‌اسم‌دوست داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمیشد. سجاد هم تا چندروز سعی میکرد سرراه من قرار نگیرد . هردو خجالت میکشیدیم و خودمان را مقصر میدانستیم. * با شیطنت منو را برمیدارمو رو میکنم به‌زینب _ خب شما چی میل میکنید؟ و سریع نزدیکش میشوم و در گوشش اهسته ادامه میدهم: _ یا بهتره بگم کوشولوت چی موخواد بخلم... میخنددو از خجالت‌سرخ میشود. فاطمه منو را ازدستم میکشد و میزند توی سرم _ اه اه دو ساعت طول میکشه یه بستنی انتخاب کنه! _ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم زینب لبش را جمع میکند و اهسته میگوید _ هیس چرا داد میزنیدزشته!!! یکدفعه تو از پشت‌سرش‌می آیی کـف دستت را روی میزمیگذاری و خم میشوی سمت‌صورتش... °•° 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
۲۹ چی زشته ابجی؟ زینب سرش را مینداز پایین. فاطمه سرکج میکند و جواب میدهد _ اینکه سلام ندی وقتی میرسی _ خب سلام علیکم و رحمه الله وبرکاته... االان خوشگل شد؟ فاطمه چپ چپ نگاهش میکند _ همیشه مسخره بودی!! خنده ام میگیرد _ سلام اقاعلی! اینجا چیکار میکنی؟ نگاهم میکنی و روی تنها صندلی باقی مانده مینشینی _ راستش فاطمه گـفت بیام. مام که حرف گوش کن! امدیم دیگر ازینکه توهم هسـتی خیلی خوشحال میشوم و برای قدردانی دست فاطمه‌را میگیرم و با لبخند گرم فشار میدهم. اوهم چشمک کوچکی میزند. سفارش میدهیم و منتظر میمانیم.دست چپت را زیر چانه گذاشته ای و به زینب زل زده ای... _ چه کم حرف شدی زینب! _ کی من؟ _ اره! یکمم سرخ و سفید! زینب‌بااسترس‌دست‌روی‌صورتش‌میکشدو جواب میدهد _ کجام سرخ شده‌؟ _ یکمم تپل! اینبار خودش را جمعو جور میکند _ ااا داداش. اذیت نکن کجام تپل شده؟ با چشم اشاره میکنی به شکمش و لبخند پر رنگی تحویل‌خواهرخجالتی‌ات‌میدهی! فاطمه با چشم های گرد و دهانی باز میپرسد _ تواز کجا فهمیدی؟ میخندی _ بابا مثالا یه‌مدت غابله بودما! همه‌می‌خندیم ولی زینب با شرم منو را از روی میزبرمیداردو جلوی‌صورتش‌میگیرد. توهم بسرعت منو را ازدستش میکشی و صورتش را میبوسی _ قربون ابجی باحیام با خنده نگاهت میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشود. با ترس یک دستمال کاغذی از جعبه‌اش‌بیرون میکشم، بلند میشوم،خم میشوم طرفت و دستمال را روی بینی ات میگذارم... همه یکدفعه ساکت میشوند. _ علی... دوباره داره خون میاد! دستمال را میگیری و میگویـی _ چیزی نیست‌زیرافتاب بودم ...طبیعیه. زینب هل میکند و مچ دستت را میگیرد. _ داداش چی شد؟ _ چیزی نیست‌عه!افتاب زده پس کلم همین خواهرم! تو نگران نشو برات خوب نیست. و بلند میشوی و از میزفاصله‌میگیری. فاطمه به‌من اشاره میکند برودنبالش و من هم از خدا خواسته بدنبالت میدوم. متوجه میشوی و میگویـی _ چرا اومدی؟... چیزی نیست‌که! چرا اینقد گندش میکنید!؟ _ این دومین باره! _ خب باشه!طبیعیه عزیزم می‌ایستم این کلمه‌رامیگویـی. _ کجاش طبیعیه! _ خب وقتی توافتاب زیاد باشی خون دماغ میشی.. مسیر نگاهت رادنبال میکنم. سمت‌سرویس بهداشتی...! _ دیگه دستمال نمیخوای؟ _ نه همراه ام دارم. و قدمهایت را بلند ترمیکنی.. ٫٬٫نویسنده 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
دوستان امروز ۲۹ فروردین تولد آقاے مہربونے هاس 🎈🎁 بیاین براے سلامتیشون و دیدار با این آقاے عزیز دعـــ🤲ـا ڪنیم😇😇
🌱💞 تولللللد توللللد تولللدت مباااااااارڪڪڪ 😍👏🙊🎊🎉 #چش‌نخورے‌آقآ 🎈 #تولدحضرت‌‌آقامونہ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
با تو از مـرگ نـدارم بہ خـدا واهمـہ‌اے! جانمـان پیشڪشِ سیـدنا خامنـہ‌اے♥️ :)
#جانم_فدای_ولایت_فقیه✌️🏻 🇮🇷 ○•حضرت عشق😍 ●°جان دلم♥️ ○•تولدتان مبارک✨💛 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
صحبت های آقا که تمام می شود، رئیس مرکز آمار اجازه می گیرد تا فرم سرشماری مربوط به حضرت آیت الله خامنه ای را پر کند. رهبر هم از او می پرسند: "کارت شناسایی هم که آوردید؟" و با خنده حضار و پاسخ مثبت عادل آذر (رئیس مرکز آمار ایران) ، سرشماری آغاز می شود. اولین سؤال: نام و نام خانوادگی؟ - سید علی حسینی خامنه ای. جمعیت صلوات می فرستد. سؤال دوم، تاریخ تولد است. - تیرماه ۱۳۱۸. البته این در شناسنامه است. ظاهراً تاریخ صحیح باید فروردین ماه باشد. جمعیت مجدد صلوات می فرستد. قبل از این که عادل آذر به سؤال بعدی برسد، آقا می گوید: «نمی شود که با هر سؤال یک صلوات بفرستید»....😄❤️ 🌹شرکت رهبری در سرشماری ملّی سال ۹۰ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙♥️ [...رهبرم‌سیدعلے تولدآقــاستـــ‌امروز....] 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
♥️•|ٺُــۅ ✨•|ـہمانْ 👤•|سردارِ ‌عۺقۍҨ ‹[ ✌️🏼 ‹[ساٻہ‌اٺ‌مُسٺدام‌ْ‌رۿبرِ‌خاصماڹ♥️ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
🌖☘🌸 " أنت لسّت فِي قلبي بَل قلبي أصبح أنت " تو توے قلبم نیستی قلبم شده تو . . . 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
••♥️🍃•• 😍 ♥️ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf