سردارم جمعه باشد عید باشد تولدتان باشد ، شما نباشید ؟؟🥀
پس ای کاش این ها خواب هم باشد🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
مداحی آنلاین - آغاز این سال است با «موسی بن جعفر» - میثم مطیعی.mp3
4.97M
⏯مداحی جدید حاج #میثم_مطیعی به مناسبت روز شهادت حضرت موسی بن جعفر (ع) و تحویل سال ۱۳۹۹
#رفـیق_چادرے
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
چون حکمت انتظارمان امّید است
هر ساله نگاهمان به یک خورشید است
تکرار شعار سال بی حکمت نیست...
پیروزی ما در جهش تولید است...
⚙☄ #جهش_تولید
#پیام_رهبری
#سال_۹۹
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
˼ رفیق چادرۍ !' ˹
♥️🍃♥️🍃 #عـطـر_یـاس #قـسـمت_دهم اقاسیدبهم گفت مطمئنیدشما؟!کارسختی هستا . توچشماش نگاه کردم و باحر
💚🍃💚🍃
#عـطـر_یـاس
#قـسـمـت_یازدهم
که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه😢
.
نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود😢
.
من اولش فقط دوست داشتم با اقا سید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟!
.
نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟!😞
.
تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم
.
میگفتم شاید این انگشتره شبیهشه
.
ولی نه..جعبه انگشتر هم گوشه ی میز کنار سر رسیدش بود😔
.
بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت
.
دلم خیلییی شکسته بود😔
.
وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام همینطوری بی اختیار میومد.
.
به سمانه گفتم من باید برم جلو و زیارت کنم😣
.
سمانه گفت خیلی شلوغه ها ریحانه 😯
.
گفتم نه من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم.فقط گریه میکردم. چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه .فقط میگفتم کمکم کن.
.
وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت وایسا زیارت وداع بخونیم
.
تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت😢
.
یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه 😔
.
دیگه نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم 😕
.
سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم😕
.
-باشه ریحانه جان☺️
.
مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله
.
اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه...فقط به حال بد خودم فکر میکردم😔
.
بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم.
.
.
بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم:
.
-سمانه؟!😕
.
-جانم؟!☺️
.
-میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!😯
.
ادامه دارد ...
🍃 😍🌿♥️
{@zfzfzf
#عطر_یاس
#قسمت_دوازدهم🌱
- میخواستم بپرسم این آقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!
: آره دیگه...زهرا دختر خاله اقا سیده 😊
وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت . آخه رابطشون خیلی صمیمیتر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه.
حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن . ولی به سمانه چیزی نگفتم.
: چیزی شده ریحان؟!
- نه...چیزی نیست .
: آخه از ظهر تو فکری
- نه..چون آخرین روزه دلم گرفته.
خلاصه سفر ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته ها وخاطرات هرکدوممون حرف میزدیم..که ازش پرسیدم:
-سمانه؟!
: جانم ؟!
- اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟!
: کلک.. نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما 😃😃
- نه بابا.من اصلا داداش ندارم که 😐 داشتمَم به توی خل و چل نمیدادم 😂😂 کلا میگم .
: اولا هرچی باشم از تو خل تر که نیستم 😂 ثانیا آخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم. الان منظورت چیه شبیه تو؟!
-مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی. نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه. و کلا شرایط من دیگه.
: روحت خیلی پاکه 😊 اینو جدی میگم. وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده 😊 .
-کاش اینطوری بود که میگفتی.
: حتما همینطوره..تو فقط یکم معلوماتت درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاک تری..اگه پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه 😊😊 حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟! 😉
-اصلا راهش نمیدادم تو خونه 😃😃
: واااا...بی مزه 😐😐 من به این آقایی 😃😃
-خدا نکشه تو رو دختر 😄
خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون. یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات آخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر آقا سید. دروغ چرا... من عاشق آقا سید شده بودم . عاشق مردونگی و غرورش. عاشقه... اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم. فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد. احساس آرامش و امنیت داشتم، همین .
بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد. خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب میموندم . چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم.
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقا سید.
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃 🌸🍃
#عطر_یاس
#قسمت_سیزدهم
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقا سید.
-تق تق
: بله. بفرمایید
-سلام آقا سید
-تا گفتم آقا سید یه برقی تو چشماش دیدم و اینکه سرشو پایین انداخت و گفت : سلام خواهر...بله؟! کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و دررو باز گذاشت 😐 انگار جن دیده. نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد. همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت...تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این
کارها.
-کار خاصی که نه...میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم؟
:شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن.
-چشممم...ممنونم 😐😐
دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست. از اطاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم
-سلام
: سلام...اینجا چیکار میکردی؟! یه پا بسیجی شدیا. از پایگاه مایگاه بیرون میای 😄 .
-سر به سرم نزار مینا..حالم خوب نیست .
: چرا ؟! چی شده مگه؟!
-هیچی بابا...ولش....ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم..خوب دیگه چه خبر؟!
:هیچی. همه چیز اُکِیه. ولی ریحانه؟
-چی؟!
: خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم 😊 .
- ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن...مگه نگفته بودی بهشون؟! 😡
: چرا گفتم...ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟
- چون نمیخوامش...اصلاً فک کن دلم با یکی دیگست .
: اِاِاِاِ...مبارکه...نگفته بودی کلک، کی هست حالا این آقای خوشبخت؟! 😄
-گفتم فک کن، نگفتم که حتما هست.
در حال حرف زدن بودیم که آقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد. این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم.
: ریحانه؟!چی شد؟!
- ها ؟!؟...هیچی هیچی! 😞
: اما وقتی این پسره رو دیدی... ببینم...نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟!
-هااا؟!...نه.
: ریحانه خر نشیا! اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که 😡 فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن. اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن 😒 .
- چی میگی اصلا تو...این حرفها نیست...به کسی هم چیزی نگو.
: خدا شفات بده دختر 😐
-تو توی اولویت تری 😒
: ریحانه ازدواج شوخی نیستا !
- میناااا...میشه بری و تنهام بزاری؟! 😐
: نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن .
-بروووو 😡
مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم...نمیدونستم از کجا باید شروع کنم ? .
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#عطر_یاس
#قسمت_چهاردهم
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقا سید میده و باهم حرف هم میزنن.
اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید 😔 دلم میخواست خفش کنم 😠 .
وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته:
-سلام سمی
: اااا...سلام ریحان جان خودم...چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم 😊
- ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم. چیا میخواد؟
: اول خلوص نیت 😂
- مزه نریز دختر...بگو کلی کار دارم 😐
: واااا...چه عصبانی..خوب پس اولیو نداری .
-اولی چیه؟!
: خلوص نیت دیگه 😄😄
-میزنمت ها 😐 !
: خوب بابا...باشه...تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییتو بیار بقیه با من .
خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدتی تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم. چون همیشه مخالف این چیزها بودن.
یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت: ریحانه
- بله؟!☺️
-دختره بود مسئول انسانی !
-خوب .
-اون داره فارغ التحصیل میشه.میگم تو میتونی بیای جاشا !
وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به آقا سید و بیشتر دیدنش و گفتم: نیست؟!
: چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش 😊
....ولی!
- ولی چی؟!
-باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی 😐 .
-وقتی گفت دلم هری ریخت و گفتم: تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟!
-کار نداره که.. بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن.
-دلت خوشه ها. میگم کاملا مخالفن .
-دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه 😉😉 .
توی مسیر خونه با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم .
-مامان؟
: جانم
-من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟! 😐
: آره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی.
بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟!
-هیچی...چیز مهمی نیست .
مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی..با ما راحت باش عزیزم.
-نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم.
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری.بزار درسِت تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد.
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf