حالم شبیه همان پسری است که از سربازی آمده با سر تراشیده و خسته
می آید خانه و کوله اش را در اتاقش میگذارد مینشیند جلوی مادرش
حالش را میپسرد و شامش را که میخورد از مادرش میپرسد عروسی دو کوچه بالاتر عروسی کیست؟
_عروسی دختر ملوک خانم است.
فردا صب
سه جنازه در قبرستان نزدیکی روستا دفن شد.
پنج سالم بود خواهرم مرا در کمد انداخت
و در را قفل کرد
به او فحش دادم و با خود فکرکردم:
او بیرحم ترین خواهردنیاست
در تاریکی گریه کردم
بیهوش شدم. بهوش آمدم
سربازان خواهرم را کشته بودند
در جهانی موازی، من کارگر ۴۷ سالهی افغانم
که امشب در طبقهی هجدهم برجی نیمه کاره
در شمال تهران، سرزمین منِ داوود سرخوش را
از ضبط کوچکش گوش میکند و بی صدا
اشک میریزد.