پنج سالم بود خواهرم مرا در کمد انداخت
و در را قفل کرد
به او فحش دادم و با خود فکرکردم:
او بیرحم ترین خواهردنیاست
در تاریکی گریه کردم
بیهوش شدم. بهوش آمدم
سربازان خواهرم را کشته بودند
در جهانی موازی، من کارگر ۴۷ سالهی افغانم
که امشب در طبقهی هجدهم برجی نیمه کاره
در شمال تهران، سرزمین منِ داوود سرخوش را
از ضبط کوچکش گوش میکند و بی صدا
اشک میریزد.