Pain
امروز خوشحال از رخت خواب بلند شدم و نشستم کنار پنجره و به طلوع افتاب سحر نگا کردم خانه را اب و جارو
امروز بوسیدمش در صف نانوایی
درحالی که دمپایی های لنگه به لنگه ام را به پا میکردم
و رو به مادرم باغر میگفتم، نان نخوریم چه میشود فلک میگردد و میگردد بخاطر نخوردن تکه نانی میکوبد بر فرق سرمان
همانطور که خسته و خابالود از کنار حوض رد میشدم اردک سیاه مادرم از بین پاهایم دوید که نزدیک بود با خاک باغچه یکی شوم زیرلب باخودمیگفتم الان چه وقت بیداری ست اردکهاهم دیگرکامروا شدند.
در حیاط را محکم بهم کوبیدم و با سری پایین افتاده به سمت نانوایی به راه افتادم خسته از راه طولانی بلخره به نانوایی رسیدم.
که هیهات صف نان خوران تابغداد ادامه دارد.
پشت صف ایستادم و نگاهم را میچرخاندم
اول صف لیلارا دیدم که ایستاده بود و نان میشمرد و چادرش را بادندان به خود چسبانده بود
او از روز خاستگاری دیگر جوابم رانمیدهد.
همراهش شروع به شمارش نان کردم؛ یک دو سه تا ده شمردم
نان هارا در دست فشرد و از صف خارج شد، همانطور که باهمان اخمو خابالودگی صبحگاهی به سمتش میرفتم که بگویم اگرچیزی میخواست به خودم میگفت و میان جماعت الواط سرگردان نمیشد وصدایش کنم گلی که از لباس زیرچادرگلگلیش به زمین افتاده بود رابهش بدهم
که تاگل را اززمین برداشتم چو نوری که کورسوی امیدی بکارد در دل و نابود کند انرا، رفت.
همانطور
گل را به سمت لبانم بردم، بوییدم و بوسیدم، بویش را میداد.
-سامِر