292.7K
💠 #عشق
🔹 امام علی علیه السلام:
هر کس عاشق چیزی شود محبت آن چیز چشم و گوش او را از حقیقت کور و کر می سازد. پس شخص عاشق نگاه می کند با چشمی که سالم نیست و گوش می کند با گوشی که شنوایی درستی ندارد و شهوات پرده عقل او را پاره می کند.
⚜️ مَن عَشِقَ شَيئا أعشى (أعمى) بَصَرَهُ و أمرَضَ قَلبَهُ ، فَهُوَ يَنظُرُ بِعَينٍ غَيرِ صَحيحَةٍ ، و يَسمَعُ بِاُذُنٍ غَيرِ سَميعَةٍ ، قَد خَرَقَتِ الشَّهَواتُ عَقلَهُ ، و أماتَتِ الدّنيا قَلبَهُ
📚نهج البلاغه/خ109
در مطلب بالا از عشق نکوهش شده است ، و منظور امام علیه السلام عشق به تمام مظاهر مادی است. آیا عشق انسان به انسان هم مورد نظر ایشان است ؟ در اینصورت لطفا بفرمایید عشق حضرت زهرا و امام علی علیهما السلام یا عشق حضرت رسول الله و حضرت خدیجه سلام الله علیهما و یا عشق مادر به فرزند چگونه تعریف میشود.
8.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دو بار خودکشی در اوج زندگی لاکچری ؟!
زندگی خوشگل اما ...
پدر ۱۰۵۷ نفر!
کمی #آدم_خوشبخت ببینید.
#عشق
بسم رب الشهدا
سید #ششکلاسه ما را هم شفیع باش؛ چهقدر این طعنهها آشنا بود و نفهمیدیم؛ #پیامبر_اعظم را هم #امی خوانده بودند و شد خاتم پیامبران.
آری شاگرد مکتب پیامبر فقط شش کلاس را گذرانده بود؛ 👇👇👇
کلاس اول: ایمان
کلاس دوم: اخلاص
کلاس سوم: ادب
کلاس چهارم: ثباتقدم در مسیر الهی
کلاس پنجم: جهاد و مبارزه در راه عقیده
کلاس ششم: گذر از خود و حتی آبروی خود برای خدا
و در شب ولادت امام مهربانی و بامدد از حضرتش، #کلاس_هفتم را هم بهنیکی گذراند و فارغالتحصیل مدرسه #عشق و #شهادت شد و راهی #کلاس_هشتم شد و به زندگان همیشگی تاریخ پیوست و جامهای نو برای #خدمت به مستضعفین امت بر تن نمود؛ چرا که امام امت فرمود:
«مفقودین عزیز، محور دریاى بیکران خداوندىاند و فقراى ذاتى دنیاى دون در حسرت مقام والایشان در حیرتند؛ از شهدا که نمىشود چیزى گفت؛ شهدا شمع محفل دوستانند.
شهدا در قهقهه مستانهشان و در شادى وصولشان #عِندَ_رَبِّهِم_یُرزَقوناند و از نفوس مطمئنهاى هستند که موردخطاب فَادخُلِی فِی عِبادِی و ادخُلی جَنَّتِی پروردگارند؛ اینجا صحبت عشق است و عشق و قلم در ترسیمش بر خود مىشکافد؛ والسلام.»
خوشا چنین بیسوادی و چنین پایان شیرینی که خود نمایانگر شروعی قویتر است برای #دولت_مردمی_ایران_قوی. 🇮🇷
📝مرتضی جوادی
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_هشتم
💠 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمین افتادم.
گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بیسر #مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت.
💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!»
پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت.
💠 عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید.
در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط #عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست #داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای #اذان صبح در گوش جانم نشست.
💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود.
هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر #مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم.
💠 در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست.
با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.
💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!»
💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.»
دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک #عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!»
💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!»
اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟»
💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم #جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.»
و من میترسیدم تا آغاز عملیات #کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت...
ادامه دارد ...
نویسنده فاطمه ولی نژاد
#یا_امیرالمؤمنین_علیه_السلام❤️
هستے ما زهسٺ #علــے هسٺ مےشود
دیوانہاٺ بہ #عشـق زبر دسٺ مےشود
نامٺ عجیب جاذبہ دارد ڪه عاشقٺ
دیوانہ وار پاے تو پابسٺ مےشود
#صبحتون_علوی_فاطمی🌤
#یکشنبه_های_علوی_فاطمی💚