eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
82 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
. "عشق" پیچیده ترین ڪشف بشر در هیچ است...!
لَبخند زدی، قالبِ شعرِ من عوض شد در شعر من اِنگار، اَلَم شَنگه به پا بود... 🖇💌
ما در شکست گوهر یکدانهٔ خودیم سنگ ملامت دل دیوانهٔ خودیم چون بلبل از ترانهٔ خود مست می‌شویم ما غافلان به خواب ز افسانهٔ خودیم در خون نشسته‌ایم ز رنگینی خیال چون لاله دلسیاه ز پیمانهٔ خودیم گیریم گل در آب به تعمیر دیگران هر چند سیل گوشهٔ ویرانهٔ خودیم دست فلک کبود شد از گوشمال و ما مشغول خاکبازی طفلانهٔ خودیم ما چون کمان ز گوشه نشینی درین بساط هر جا رویم معتکف خانهٔ خودیم صائب، شده است برق حوادث چراغ ما تا خوشه چین خرمن بی‌دانهٔ خودیم
ما در شکست گوهر یکدانهٔ خودیم سنگ ملامت دل دیوانهٔ خودیم چون بلبل از ترانهٔ خود مست می‌شویم ما غافلان به خواب ز افسانهٔ خودیم در خون نشسته‌ایم ز رنگینی خیال چون لاله دلسیاه ز پیمانهٔ خودیم گیریم گل در آب به تعمیر دیگران هر چند سیل گوشهٔ ویرانهٔ خودیم دست فلک کبود شد از گوشمال و ما مشغول خاکبازی طفلانهٔ خودیم ما چون کمان ز گوشه نشینی درین بساط هر جا رویم معتکف خانهٔ خودیم صائب، شده است برق حوادث چراغ ما تا خوشه چین خرمن بی‌دانهٔ خودیم
ز نظر اگر چه دوری، شب و روز در حضوری ز وصال شربتم ده که بسوختم ز دوری منم و شبی و گشتی به خرابه های هجران که عظیم دور ماندم ز ولایت صبوری چو به اختیار خاطر غم عشق برگزیدم ز جفا هر آنچه آید بکشیم از ضروری من اگر هلاک گردم، تو چه التفات داری؟ که ز غفلت جوانی به کرشمه غروری نه خیال بر دو چشمم، نه یکی هزار منت که توام ز دولت او شب و روز در حضوری چمن اینچنین نخندد، تو مگر بهشت و باغی بشر اینچنین نباشد، تو مگر پری و حوری گذری اگر توانی به بهار عاشقان کن که ز اشک من به صحرا همه لاله است و سوری به شب فراق خسرو چو چراغ سوخت آخر شبش ار چه تیره تر شد، به چراغ از تو نوری
نگه داشت غزالی دل مرا به نگاهش که آهوی ختن آمد به سیر چشم سیاهش چرا برابر چشمی هزار بار نمیرم که زنده می‌کندم از نگاه بی گه و گاهش گناه عشق بتی دامنم گرفته به محشر که کردگار نگیرد به صدهزار گناهش مگر به صید دل آن طفل نی سوار درآمد که طفل اشک من از سر دوید بر سر راهش از آن همیشه کشد شانه را به زلف مسلسل که خون کند دل دیوانگان سلسله خواهش به حالت دل من سنگ ناله کرد زمانی که بردم از در آن سنگ دل به حال تباهش نظر ز چاه زنخدان آن چگونه بپوشم که یوسف دلم افتاده در میانهٔ چاهش سزد که بر سر آتش بیفکنیم دلی را که رخنه در دل خوبان نکرد ناوک آهش میان معرکه تا کی دلم ربوده به افسون که مار بوالعجبی خفته در میان کلاهش ستم کشیدم از آن ترک کج‌کلاه به حدی که سر برهنه کشانم بر آستانهٔ شاهش 🌹🌹🌹
سوختم آتش گرفتم آب درمانم نشد خواستم رویا ببینم خواب درمانم نشد گفته بودم بی تو میمیرم نرو ،رفتی ولی بی تو حتی آن شرابِ ناب درمانم نشد آه از دوریِ تو میسوزم و می‌سازم و شعرهایِ ناب ، از ، سهراب درمانم نشد دردها بر قلب من افتاد اما بی دوا اشک و آه و ناله در محراب درمانم نشد من شدم دلتنگ و قابِ عکسِ تو در دست من بوسه بر عکسِ تو، رویِ قاب درمانم نشد بعد تو مستی ،خماری، دود، شد با من رفیق دوستی با مردمِ ناباب درمانم نشد خواستم درمان کنم دلتنگیَم را با غزل شد غزل چون گوهری نایاب درمانم نشد.
گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید .
وقت سحر، به آینه‌ای گفت شانه‌ای کاوخ! فلک چه کجرو و گیتی چه تند خوست ما را زمانه رنجکش و تیره روز کرد خرم کسی‌که همچو تواش طالعی نکوست هرگز تو بار زحمت مردم نمی‌کشی ما شانه می‌کشیم بهر جا که تار موست از تیرگی و پیچ و خم راههای ما در تاب و حلقه و سر هر زلف گفت‌گوست با آن‌که ما جفای بتان بیشتر بریم مشتاق روی تست هر آن‌کسی که خوبروست گفتا هر آن‌که عیب کسی در قفا شمرد هر چند دل فریبد و رو خوش کند عدوست در پیش روی خلق بما جا دهند از آن‌که ما را هر آن‌چه از بد و نیکست روبروست خاری بطعنه گفت چه حاصل ز بو و رنگ خندید گل که هرچه مرا هست رنگ و بوست چون شانه، عیب خلق مکن موبمو عیان در پشت سر نهند کسی را که عیب‌جوست زانکس که نام خلق بگفتار زشت کشت دوری گزین که از همه بدنام‌تر هموست ز انگشت آز، دامن تقوی سیه مکن این جامه چون درید، نه شایسته‌ی رفوست از مهر دوستان ریاکار خوش‌تر است دشنام دشمنی که چو آئینه راستگوست آن کیمیا که میطلبی، یار یکدل است دردا که هیچ‌گه نتوان یافت، آرزوست پروین، نشان دوست درستی و راستی است هرگز نیازموده، کسی را مدار دوست
ما وقار کوه را گاهی به کاهی دیده‌ایم ما ورای آنچه می‌بینید، گاهی دیده‌ایم   سالکِ روشن‌دلیم، از گم‌شدن تشویش نیست جای پای دوست را در کوره‌راهی دیده‌ایم   عاشق بی پا و سر شو، چون که بسیار از فلک کجروی‌ها در بساط کج‌کلاهی دیده‌ایم   ای کواکب! خیره‌چشمی بس، که در گَردان‌سپهر چون شما، ما هم گذشتِ سال و ماهی دیده‌ایم   رنگ و رو، ای گل! دلیل لطف باطن نیست نیست این کرامت را گَهی هم در گیاهی دیده‌ایم   ای به دست آورده قدرت! کار خلق آسان مگیر عالمی در خون کشیدن زاشتباهی دیده‌ایم   از نوای بینوایان اینقدَر غافل مباش بارها تأثیر صد آتش به آهی دیده‌ایم...
دِل‌شِكستَن بعدِ تو ، در شهرِ ما مرسوم شُد كاش مى‌ديدى چه كرده رفتَنَت با دينِ شَهر ؟!
جفا مکن که جفا رسم دلربائی نیست جدا مشو که مرا طاقت جدائی نیست مدام آتش شوق تو در درون منست چنانکه یکدم از آن آتشم رهائی نیست وفا نمودن و برگشتن و جفا کردن طریق یاری و آئین دل ربائی نیست ز عکس چهرهٔ خود چشم ما منور کن که دیده را جز از آن وجه روشنائی نیست من از تو بوسه تمنی کجا توانم کرد چو گرد کوی توام زهرهٔ گدائی نیست به سعی دولت وصلت نمیشود حاصل محققست که دولت به جز عطائی نیست عبید پیش کسانی که عشق میورزند شب وصال کم از روز پادشاهی نیست 🌹🌹🌹