دلم هوای تو دارد، هوای زمزمهات
بخوان که جاریِ آوازِ جويبار تویی
برای من، تو زمانی، نه روز و شب، آری
که ديگران گذرانند و ماندگار تویی
#حسین_منزوی
ما دل سپرده ایم به گریه برای هم
باران به جای من، من و باران به جای هم
ابری گریست در من و در وی گریستم
تا دم زنیم، دم زدنی در هوای هم
#حسین_منزوى
@abadiyesher
سکوت میکنم و عشق، در دلم جاری است
که این شگفتترین نوع خویشتنداری است!
#حسين_منزوى
@abadiyesher
دلم هوای تو دارد، هوای زمزمهات
بخوان که جاریِ آوازِ جويبار تویی
برای من، تو زمانی، نه روز و شب، آری
که ديگران گذرانند و ماندگار تویی
#حسین_منزوی
@abadiyesher
مژگان به هم بزن که بپاشي جهان من
کوبي زمين من به سر آسمان من
درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
يک درد ماندگار! بلايت به جان من
مي سوزم از تبي که دماسنج عشق را
از هرم خود گداخته زير زبان من
تشخيص درد من به دل خود حواله کن
آه اي طبيب درد فروش جوان من
نبض مرا بگير و ببر نام خويش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من
گفتي : غريب شهر مني اين چه غربت است
کاين شهر از تو مي شنود داستان من
خاکستري است شهر من آري و من در آن
آن مجمري که آتش زرتشت از آن من
زين پيش اگر که نصف جهان بود بعد از اين
با تو شود تمام جهان #اصفهان من
#حسین_منزوی
@abadiyesher
بشارتی به من از کاروان بیار ای عشق
همیشه رفتن و رفتن، ز آمدن چه خبر؟
#حسین_منزوی
@abadiyesher
زلالِ چشمهی جوشیده از دل سنگی
الا که آینهی صبحِ بی غبار تویی
دلم هوای تو دارد، هوای زمزمهات
بخوان که جاریِ آواز جویبار تویی..
#حسین_منزوی
@abadiyesher
شمیم پیرهنی با نسیم صبح فرست،
که چشم در رهم ای گل به بوی درمانت ...
#حسین_منزوی
@abadiyesher
تنم تابوت غمگینی که جانم رانمیفهمد
دلِ تنگم حصار استخوانم را نمیفهمد
شبیه بغض نوزادی که ساعتهاست میگرید
پر از حرفم کسی اما زبانم را نمیفهمد
انارم دانه دانه دانه دانه دانه غم دارم
کسی تا نشکنم راز نهانم را نمیفهمد
دلم تنگ استو میگریم، دلم تنگ استو میخندم
کسی که نیست دیوانه جهانم را نمیفهمد
چنان در آتش غم سوخته جانم که میدانم
پس ازمرگم کسی نام و نشانم را نمیفهمد
#حسین_منزوی
@abadiyesher
بعد از تو کوچه بی تپش و سوت و کور ماند
سوگت به چشم پنجرهها خاک غم فشاند
بعد از تو هیچ حنجره از هیچ پنجره
شعر بلند و دلکش ناقوس را نخواند
بعد از تو ای ستون توانای سرنگون
آوار خستگی کمر خانه را شکاند
بر خاک خفت دست تو آن رأیت بلند
شاخی که گل به گیسوی خورشید مینشاند
تاریک شد چه زود جهان بین روشنت
چشمی که از ستاره و مه باج میستاند
در خون نشست آوخ و خاموش شد دریغ
آن حنجره که نعره به افلاک میرساند
#حسین_منزوی
@abadiyesher