کی درد و یکی درمان پسندد
یک وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
عِشق آن اگَر باشَد کـه میگویَنـد
دِل هایِ صاف و ساده میخواهَد
عِـشـق آن اگَر باشَد که مَـن دیـدَم
انــســانِ فـوق الـعــاده میخواهَد
تویی که ناب ترین فصل هر کتاب منی
شروع وسوسه انگیز شعر ناب منی
من آن سکوت شکسته در آسمان توام
و تو درآمد دنیا و آفتاب منی
چقدر هجمه ی تشویش بی تو بودن ها
تویی که نقطه ی پایان اضطراب منی
برای زندگی ی بی جواب و تکراری
به موقع آمدی و بهترین جواب منی
روان در اوج خیالم چو رود می مانی
همیشه جاری و مانا در عمق خواب منی
نفس پس از گذرت از حساب می افتد
و تو دلیل نفس های بی حساب منی
رها مکن غزلم را همیشه با من باش
که ختم خاطره انگیزه شعر ناب منی
بلبلان از بوی گل مستند
و ما از روی دوست
دیگران از ساغر و ساقی
و ما از یاد دوست
گرچه دلم ز عشق تو هرگز معاف نیست
اما میان عقل و دلم ائتلاف نیست
دیدم شبی به جمع رقیبان نشستهای
از آن زمان به بعد، دلم با تو صاف نیست
گفتم دلم برای تو و او به طعنه گفت:
«باشد قبول کردمش اما کفاف نیست»
حتی کنار من دل تو جای دیگرست
بین فراق و وصل تو هیچ اختلاف نیست!
قصد بدی نداشت که قلب مرا شکاند...
"باران که در لطافت طبعش خلاف نیست"
من شبیه کوهم امّا از وسط تا خورده ام
تو تصوّر می کنی چوبِ خدا را خورده ام
نه! خیال بد نکن، چوب خدا اینگونه نیست
من هرآنچه خورده ام از دست دنیا خورده ام
ساده از من رد نشو ای دوست قدری بایست
من همان « فرش ِ گران سنگم » ، فقط پا خورده ام
قطره ام امّا هزاران رود ِ جاری در من است
غرق در دلشوره ام انگار دریا خورده ام
دائما در حال تغییرم ، بپرس از آینه
بارها از دیدن تصویر خود جا خورده ام
نبودی؛ در دلم انگار طوفان شد، چه طوفانی !
دو پلکم زخمی از شلاق باران شد، چه بارانی !
صدایت کردم و سیبی به کف با دامنی آبی
وزیدی بر لب ایوان و ایوان شد چه ایوانی !
نبودی؛ بغض کردم حرفها را خودخوری کردم
دلم ارگ است و ارگ از خشت؛ ویران شد چه ویرانی !
یکی مثل منِ بدبخت در دام نگاه تو
یکی در تنگیِ آغوش زندان شد، چه زندانی !
هلا ای پایتخت پیر! "طا"ی دستهدارت کو ؟
بگیرد دست من را؛ آه ! "طهران" شد چه "تهرانی"
پس از یوسف، تمام مصریان گفتند: عجب مصری
بماند گریه هم سوغات کنعان شد، چه کنعانی
من از "سهراب" بودن زخم خوردن قسمتم بوده
برو "گرد آفریدم" ! فصل پایان شد، چه پایانی
#حامد_عسکری
«به کجا چنین شتابان؟»
- «به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم»
- «سفرت به خیر!
اما،
تو و دوستی، خدا را
چو از این کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفهها، به باران
برسان سلام ما را.»
#شفیعی_کدکنی
جسم و جان و تن وروح همگی درگیر شداند
عقل و منطق هم که ز ما خرده گیر شده اند
چشم ها غرق به اشک و کل شب میگریند
دست دردست تهی و جملگی فرسود شده اند
مادر ای مرحم برای درد ما
گاه گاهی بکش دست ملامتت برسر ما
انصاف نیست...
دنیا آنقدر کوچک باشد
که آدمهای تکراری را روزی هزار بار ببینی
و آنقدر بزرگ باشد
که نتوانی آن کس را که دلت میخواهد
حتی یک بار ببینی...
#بهومیل_هرابال
هر کس،
برای دوست داشتنِ تو دلیلی دارد...
دلیل من اما جان دلم، شبیه هیچکس نیست...!
#زهرهحدادی