eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2هزار ویدیو
77 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
تا وقتی در شعرها و واژه هایم هستی ترشرو نباش ، شیرین من  زیرا گرچه در گذر زمان پیر می شوی اما در نوشته های من هرگز پیر نمی شوی..
🌸 یک اتفاق ساده 🌸 یک اتفاق ساده مرا بیقرار کرد باید نشست و یک غزل تازه کار کرد در کوچه می گذشتم و پایم به سنگ خورد سنگی که فکر و ذکر دلم را دچار کرد از ذهن من گذشت که با سنگ می شود آیا چه کارها که در این روزگار کرد ! با سنگ می شود جلوی سیل را گرفت طغیان رودهای روان را مهار کرد یا سنگ روی سنگ نهاد و اتاق ساخت بی سرپناه ها همه را خانه دار کرد یا می شود که نام کسی را بر آن نوشت با ذکر چند فاتحه، سنگ مزار کرد یا مثل کودکان شد و از روی شیطنت زد شیشه ای شکست و دوید و فرار کرد با سنگ مفت می شود اصلا به لطف بخت گنجشک های مفت زیادی شکار کرد یا می شود که سنگ کسی را به سینه زد جانب از او گرفت و بدان افتخار کرد یا سنگ روی یخ شد و القصه خویش را در پیش چشم ناکس و کس شرمسار کرد ناگاه بی مقدمه آمد به حرف سنگ اینگونه گفت و سخت مرا بیقرار کرد : تنها به یک جوان فلسطینی ام بده با من ببین که می شود آنگه چه کار کرد!
سلامُ الله علیٰ مَن عندهُ اســــرار یزدانش تعالیَ الله از این منزلت، زین رتبه وشانش سلام الله علیٰ مَن عنِدهُ علمُ الکتاب،آری شهادت میدهد بر علم او آیات قرآنش منـــور کرد بیت الله را در شـــام آغازش مشرف کرد بیت الله را در صبح پایانش کلیــــمُ الله را دیدم کنــــار وادی طورش خلیل الله را دیدم یکی از ریزه خوارانش صَفیُّ الله می فـرمــــود هذا قُـرَّةُ عَینی ذبیحُ الله می فرمود ای جانم به قربانش اگر چشمش بیفتد بر جمال بی مثال او ز یوسف چشم می بندد یقینا پیر کنعانش توسل کرد شیخ الانبیا برحضرتش،فوراً به ذکر یا علی مولا ترحم کرد طوفانش کمی از خاک نعلین علی برداشت ابراهیم که گردید آتش نمــــرودیان ، آناً گلستانش عیانش را نفهمیدند این مردم و پیغمبر... چگونه فاش گرداند از او اسرار پنهانش؟ چه بابایی! ابوطالب ، سلام الله علیه آنکه بود سنگنین تر از ایمـــان کل خلق،ایمانش چه بانویی ! که قرآن را مُزَیَّن کرده باکوثر ندارد کفو این بانو به غیر از شاه مردانش دو آقا زاده دارد ، خوانده قرآن لؤلؤ و مرجان دلم را برده این لؤلؤ ، ومجنونم به مرجانش عجب نورگریبانش گریبان گیرمان کرده نمیدانم چه سرّی هست در نور گریبانش چه کرده با عطای لقمه‌ی نانی ، که در قرآن به شأنش هل اَتی نازل شده از ذات منّانش تمام انبیــا بهـر تبـــرک اذن می گیرند که بردارند لقمه نان خشکی از سر خوانش سلام الله علی مالک که فانی گشت در عشقش سلام الله علی قنبـــــر کـه گــردید از غلامانش خودش که جای خود،مارا نکن تکفیر با این حرف به اِذن الله «کُن» می آید از امثــــالِ سلمـــانش به جز بیت امیر عالم امکان کجا دیدید؟ که میکائیل خادم باشد و جبریل دربانش نمک آماده کرده بهر نانش حضرت زهرا الهی جان عالــــم باد قــــربان نمکدانش شنیدم از نبی ، مولا به محشر میرود منبر شنیدن دارد آن منبر که او گردد سخنرانش یقیـن دارم سعـــادتمند می گــردد یقین دارم اگر بر سجده افتد پیش او با توبه شیطانش چگــونه میتـوانم از غلامی دم زنم اصلاً ؟ در این درگه که حکم مور را دارد سلیمانش جنان را دوست دارم تا شوم مهمان مولایم به این امّید که گردم یکی از ریزه خوارانش نلرزد دست و پایش ، نه ، نیاید خم به ابرویش تمـــام خلق اگــر مَرحَب شـــود آید به میدانش کَاَنّ گردش تیغ علی با سرعت نور است که عزرائیل بهر جان گرفتن مانده حیرانش نجف،آری به قدری صاحب قدراست که باید زند طعنــه به یاقـــوت جنـان ، ریگ بیابانش خداوند اختیار مطلقش داده که می باشد تمـام عالــم کون و مکان در تحت فرمانش به اِذن الله تام الاختیاراست و دهد فرمان زمین را بهر رویاندن ، سما را بهر بارانش مَلَک راواجبُ الطّاعَه است وقتی امر فرماید فلانی را کن احیـــــا و فلانی را بمیـــــرانش مقـــامش را بنـــازم ، در کتابُ الله می بینم قسم خورده به سُمّ مرکب او ذاتِ سبحانش بلا تردید خورشید فلک مستور می گردد اگر روشن کند مولای ما شمع شبستانش خدا در عالـــــــــم بالا شبیهی آفـــرید از او زیارت می کند فوج ملک در عرش رحمانش نظرکردم به عرش و فرش و کرسی و قلم،دیدم به دست حیـــدر کــــــــــــــرار باشد کلّ ارکانش به زیر سایه‌ی طوبا ، یقینا قبطه خواهم خورد به گـــــرمای لطیف آفتــــــاب صحن و ایوانش اگر این مصرع شیرین نمیشد کفر، می گفتم خدا مبهــــوت مانده بهــر تشریفات اسکانش بنـــازم آن ملاحت را که هنگام نظــــر کردن به جای تیر ، جان می ریزد از پیکان مُژگانش خدارا... آرزو کـــردم یتیــــم بی کسی باشم چو دیدم طفل بی بابا نشسته روی دامانش نمی سوزد در آتش ، آنکه دارد حب مولارا اگر آرد به روز حشر با خود کوه عصیانش نمی تـرسـم من از یَـــومَ یَفِــــــرُّ المــــرء مِن اُمِّه نه چون پاکم،چون این آقاست آن جاپای میزانش فقط راه امیــرالمـــــــؤمنین عرفان بالله است کسیکــه بی علی عارف شــود لعنت به عرفانش کسیکه بعد پیغمبــر امامی جز علی داند مسلمان نیستم والله اگر دانم مسلمانش چه بد بختند آنها که سَلونیٖ را رها کرده و رفتند ازپیِ آنکه اَقیلونی است عنوانش رها کردند باب علــم را ، رفتند این جُهّـــال پیِ آن کس که دلّال است بهر چهارپایانش خلایق هرچه لایق ، آنکه پاکی را نمی خواهد همـــــان نامـرد مَنحـــوسِ حرامی باد ارزانش حسادت می کنند آن قوم ، زیرا خوب می دانند خدایش بــرگـــزیده بــر تمــــام دَهـر ، سلطانش بر آن افریطه‌ی ملعونه‌ی جنگ جمل لعنت که می بارید بغض مرتضی از برق چشمانش بگو با لشگـــر کفـــــر جمل ، آری همان اُشتر کند لعنت به آن زن کو نشسته روی کوهانش اگر چه من حقیرم، روسیاهم، خواهشی دارم به آقا زاده ات مهدی بگو رو بر مگردانش تعهد داده «خادم» با امیرالمؤمنین ، آری نباشد غیــــر ذکــــر یاعلی در کل دیوانش
. بی تو چون شب زدگان تا به سحر بیدارم از همه پنجره ها تا به ابد بیزارم زده ام‌حرف دلم را به جَبَل، بعد از تو مثل فرهاد به دل حسرت شیرین دارم چشم دل ابر ، جهان خیس، نبودت طوفان مثل یعقوب به ڪعنان غمت میبارم ازگلستان وصالت ثمرم شد دورے در بیابان فراقت گل غم میڪارم میروم بر، لب پَرتگاه نبودت هرشب من از این عمق غم و، فاصله ها بیزارم...
. "عشق" پیچیده ترین ڪشف بشر در هیچ است...!
لَبخند زدی، قالبِ شعرِ من عوض شد در شعر من اِنگار، اَلَم شَنگه به پا بود... 🖇💌
ما در شکست گوهر یکدانهٔ خودیم سنگ ملامت دل دیوانهٔ خودیم چون بلبل از ترانهٔ خود مست می‌شویم ما غافلان به خواب ز افسانهٔ خودیم در خون نشسته‌ایم ز رنگینی خیال چون لاله دلسیاه ز پیمانهٔ خودیم گیریم گل در آب به تعمیر دیگران هر چند سیل گوشهٔ ویرانهٔ خودیم دست فلک کبود شد از گوشمال و ما مشغول خاکبازی طفلانهٔ خودیم ما چون کمان ز گوشه نشینی درین بساط هر جا رویم معتکف خانهٔ خودیم صائب، شده است برق حوادث چراغ ما تا خوشه چین خرمن بی‌دانهٔ خودیم
ما در شکست گوهر یکدانهٔ خودیم سنگ ملامت دل دیوانهٔ خودیم چون بلبل از ترانهٔ خود مست می‌شویم ما غافلان به خواب ز افسانهٔ خودیم در خون نشسته‌ایم ز رنگینی خیال چون لاله دلسیاه ز پیمانهٔ خودیم گیریم گل در آب به تعمیر دیگران هر چند سیل گوشهٔ ویرانهٔ خودیم دست فلک کبود شد از گوشمال و ما مشغول خاکبازی طفلانهٔ خودیم ما چون کمان ز گوشه نشینی درین بساط هر جا رویم معتکف خانهٔ خودیم صائب، شده است برق حوادث چراغ ما تا خوشه چین خرمن بی‌دانهٔ خودیم
ز نظر اگر چه دوری، شب و روز در حضوری ز وصال شربتم ده که بسوختم ز دوری منم و شبی و گشتی به خرابه های هجران که عظیم دور ماندم ز ولایت صبوری چو به اختیار خاطر غم عشق برگزیدم ز جفا هر آنچه آید بکشیم از ضروری من اگر هلاک گردم، تو چه التفات داری؟ که ز غفلت جوانی به کرشمه غروری نه خیال بر دو چشمم، نه یکی هزار منت که توام ز دولت او شب و روز در حضوری چمن اینچنین نخندد، تو مگر بهشت و باغی بشر اینچنین نباشد، تو مگر پری و حوری گذری اگر توانی به بهار عاشقان کن که ز اشک من به صحرا همه لاله است و سوری به شب فراق خسرو چو چراغ سوخت آخر شبش ار چه تیره تر شد، به چراغ از تو نوری
نگه داشت غزالی دل مرا به نگاهش که آهوی ختن آمد به سیر چشم سیاهش چرا برابر چشمی هزار بار نمیرم که زنده می‌کندم از نگاه بی گه و گاهش گناه عشق بتی دامنم گرفته به محشر که کردگار نگیرد به صدهزار گناهش مگر به صید دل آن طفل نی سوار درآمد که طفل اشک من از سر دوید بر سر راهش از آن همیشه کشد شانه را به زلف مسلسل که خون کند دل دیوانگان سلسله خواهش به حالت دل من سنگ ناله کرد زمانی که بردم از در آن سنگ دل به حال تباهش نظر ز چاه زنخدان آن چگونه بپوشم که یوسف دلم افتاده در میانهٔ چاهش سزد که بر سر آتش بیفکنیم دلی را که رخنه در دل خوبان نکرد ناوک آهش میان معرکه تا کی دلم ربوده به افسون که مار بوالعجبی خفته در میان کلاهش ستم کشیدم از آن ترک کج‌کلاه به حدی که سر برهنه کشانم بر آستانهٔ شاهش 🌹🌹🌹
سوختم آتش گرفتم آب درمانم نشد خواستم رویا ببینم خواب درمانم نشد گفته بودم بی تو میمیرم نرو ،رفتی ولی بی تو حتی آن شرابِ ناب درمانم نشد آه از دوریِ تو میسوزم و می‌سازم و شعرهایِ ناب ، از ، سهراب درمانم نشد دردها بر قلب من افتاد اما بی دوا اشک و آه و ناله در محراب درمانم نشد من شدم دلتنگ و قابِ عکسِ تو در دست من بوسه بر عکسِ تو، رویِ قاب درمانم نشد بعد تو مستی ،خماری، دود، شد با من رفیق دوستی با مردمِ ناباب درمانم نشد خواستم درمان کنم دلتنگیَم را با غزل شد غزل چون گوهری نایاب درمانم نشد.
گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید .