eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
61 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
👤 هيچكس كاش نباشد نگهش بر راهى
به دریا میزنم شاید به سوی ساحلی دیگر مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر من از روزی که دل بستم به چشمان تو می دیدم که چشمان تو می افتند دنبال دلی دیگر به هر کس دل ببندم بعد از این خود نیز میدانم به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر من از آغاز در خاکم نَمی از عشق می بینم مرا می ساختند ای کاش از آب و گلی دیگر طوافم لحظه ی دیدار چشمان تو باطل شد من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر به دنبال کسی جامانده از پرواز می گردم مگر بیدار سازد غافلی را غافلی دیگر ‌‎‎‌‎‎‌‎‎‌فاضل_نظری#
من بودم و دلے و هزاران شڪستگی آن هم به زلف پرشڪنت رفته رفته رفت گفتے ڪه رفته رفته چو عمر آیمت به سر عمرم ز دیر آمدنت رفته‌ رفته رفت ࿐‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ࿐‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
یادم نمیکنی و ز یادم نمیروی! یادت بخیر یار فراموشکار من
لعنت اگر حلاوت آغوش دختری با لحظه ای زغصه ی هجرت عوض کنم
بگفت از عشق بازی چیست مقصود؟ بگفتا رستگی از بود و نابود
من گم شده ام هرچه بگردی خبری نیست جز این دو سه تا شعر که گفتم اثری نیست یک بار نشستم به تو چیزی بنویسم دیدم به عزیزان گله کردن هنری نیست دلگیرم از این شهر پس از من که هوایش آن گونه که در شأن تو باشد بپری نیست ای کاش کسی باشد و کابوس که دیدی در گوش تو آرام بگوید: خبری نیست هر جا نکنی باز سر درد دلت را چون دامن تر هست ولی چشم تری نیست ای کاش که می گفت نگاه تو؛ بمانم این لحظه که حرفت سند معتبری نیست دل خوش نکنم پشت وداع تو سلامی ست یا پشت خداحافظی من سفری نیست من چند قدم رفتم و برگشتم و دیدم در بسته شد آن گونه که انگار دری نیست
امتحان کردم ببینم سنگ می فهمد تو را از تو گفتم با دلم، کوتاه آمد گریه کرد!
به دور افکنده‌ام غم ها و شادی های کوچک را تویی رمز بزرگ انتخاب من سلام ای عشق! ✋🏻
مخموری ما باعث خوشحالی ساقی‌ست معمار چو ویرانه ببیند خوشش آید!
‌همیشه آن کسی که رفته را نفرین نباید کرد... کسی که بی محابا دل ببندد، کم مقصر نیست!
نمی‌آیی، نمی‌خوانی، نمی‌پرسی، نمی‌جویی چرا از آشنایان، این‌قدَر کس بی‌خبر افتد
اول هوس و شیطنتی پر هیجان بود، نوعی طپشِ قلب، شبیهِ ضربان بود! کم کم همه‌ی دغدغه‌ام دیدن او شد انگار که جذاب ترین فردِ جهان بود! هی رفتم و هی دیدم و هی آه کشیدم، دلبستگی‌ام بیشتر از تاب و توان بود... میخواستم اقرار کنم عاشقم اما... [ چیزی که عیان بود چه حاجت به بیان بود؟ ] فهمید که دیوانه و دلبسته‌ی اویم [ از بس‌که اشارات نظر، نامه‌رسان بود ] القصه گرفتار دل هم شده بودیم روزی که جوان بودم و او نیز جوان بود... از آنچه میان من و او بود چه گویم؟ مجنونِ زمان بودم و لیلایِ زمان بود اما وسط آنهمه دلبستگی و عشق، معشوقه‌ام انگار کمی دل‌نگران بود! خوردیم به یک مشکلِ معمولیِ ساده... من زاغه نشین بودم و او دختر خان بود! کم کم به خودش آمد و فهمید چه کرده... حق داشت که پا پس بکشد، بحثِ زیان بود! اصلا تو بگو، دختر خان با دک و پوزش، هم شأن من پاپَتیِ غاز چران بود؟! البته که نه! رفت... خدا پشت و پناهش اصرار چرا؟ قسمتِ او با دگران بود... او رفت و غمش شعله به جان قلم انداخت! من ماندم و یک دفتر و طبعی که روان بود... یک مشت غزل شد همه‌ی دار و ندارم، دیوان بزرگی که پر از آه و فغان بود... بیش از دو دهه دور خودم گشتم و گشتم دل در گروِ عشق و سرم در دَوَران بود... گفتم که بدانید وفا، عشق، دروغ است! من تجربه کردم، به همین قبله چَخان بود... حُسنش همه گفتند و من سر به هوا را... آگاه نکردند به شری که در آن بود...! ویروس، خطرناک تر از عشق ندیدم یک قاتل بِالفطره اگر بود، همان بود! هی ریشه زد و ریشه زد و ریشه کنم کرد این توده‌ی بدخیم گمانم سرطان بود...
اول هوس و شیطنتی پر هیجان بود، نوعی طپشِ قلب، شبیهِ ضربان بود! کم کم همه‌ی دغدغه‌ام دیدن او شد انگار که جذاب ترین فردِ جهان بود! هی رفتم و هی دیدم و هی آه کشیدم، دلبستگی‌ام بیشتر از تاب و توان بود... میخواستم اقرار کنم عاشقم اما... [ چیزی که عیان بود چه حاجت به بیان بود؟ ] فهمید که دیوانه و دلبسته‌ی اویم [ از بس‌که اشارات نظر، نامه‌رسان بود ] القصه گرفتار دل هم شده بودیم روزی که جوان بودم و او نیز جوان بود... از آنچه میان من و او بود چه گویم؟ مجنونِ زمان بودم و لیلایِ زمان بود اما وسط آنهمه دلبستگی و عشق، معشوقه‌ام انگار کمی دل‌نگران بود! خوردیم به یک مشکلِ معمولیِ ساده... من زاغه نشین بودم و او دختر خان بود! کم کم به خودش آمد و فهمید چه کرده... حق داشت که پا پس بکشد، بحثِ زیان بود! اصلا تو بگو، دختر خان با دک و پوزش، هم شأن من پاپَتیِ غاز چران بود؟! البته که نه! رفت... خدا پشت و پناهش اصرار چرا؟ قسمتِ او با دگران بود... او رفت و غمش شعله به جان قلم انداخت! من ماندم و یک دفتر و طبعی که روان بود... یک مشت غزل شد همه‌ی دار و ندارم، دیوان بزرگی که پر از آه و فغان بود... بیش از دو دهه دور خودم گشتم و گشتم دل در گروِ عشق و سرم در دَوَران بود... گفتم که بدانید وفا، عشق، دروغ است! من تجربه کردم، به همین قبله چَخان بود... حُسنش همه گفتند و من سر به هوا را... آگاه نکردند به شری که در آن بود...! ویروس، خطرناک تر از عشق ندیدم یک قاتل بِالفطره اگر بود، همان بود! هی ریشه زد و ریشه زد و ریشه کنم کرد این توده‌ی بدخیم گمانم سرطان بود...
سرگرم بی تو بودنم این روزها ولی... لعنت به شب که خاطره را زنده میکند!
عشق اگر پشت در خانه ات آمد روزی... درب را وا نکنی ، خانه خرابی دارد مسعود_محمدپور
من پریشانِ تو اینجا... و خدا می‌داند؛ تو کجا؟ در پیِ که؟ از چه پریشان هستی؟!
از همان روزی که گفتی اهلِ چای و قهوه‌اَم کافه گردی می‌کنم! شاید تو را پیدا کنم...
مثل خرمشهر سال 61 هستم ڪه بعد از سال ها حفظ ڪرده در دلش شیرینیِ یڪ سوّم خرداد را...
راز حافظ بعد از این ناگفته ماند ای دریغا راز داران یاد باد
پناه می‌برم از بغضِ در گلو مانده به دشت چادر گل‌دار مادرم گاهی...
مستِ خیال را... به وصال احتیاج نیست...
بازآی دلبرا ، که دلم بی قرار توست وین جان بر لب آمده، در انتظار توست در دست این خمار غمم، هیچ چاره نیست جز باده ای که در قدح غمگسار توست ساقی به دست باش که این مست مِی پرست چون خُم ز پا نشست و هنوزش خمار توست بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست ای سایه صبر کن که براید به کام دل آن آرزو که در دل امیدوار توست 🌹🌹🌹
عشق ها دام اند و دل ها صید و گیسوها ڪمند بگذر و بگذار، دل در هرچه می بینی مبند ..
ستاره های فلک را شمردن آسان است حساب داغِ دل ما کِه می تواند کرد؟
گر نمی آمیخت با ظاهرپرستی دین ما سایهء نفرین نمی افتاد بر آمین ما در تقّلای عبادت غافل از مقصد شدیم از سفر واداشت ما را توشهء سنگین ما عشق را گفتم چرا بر من نبستی راه؟ گفت راه بر گمراه رستن نیست در آیین ما بی تو چون بیمار، زیر دست عقل افتاده ایم این طبیب ای کاش برمی خاست از بالین ما ای که گفتی دوستانم رشک بر من می برند دشمنان هم چون تو ناچارند از تحسین ما
یک بوسه زان دوشکرِ شیرین‌‌تر از نبات ارزد به نـــزد من به همه مُـــلکِ کائنات
دلم نازک، چو خوی دلبران گردیده، ای همدم ندارم طاقت حرف بلند،  آهسته آهسته ...
تار و پود موج این دریا بهم پیوسته است می زند بر هم جهان را هر که یک دل بشکند
مرا ز ياد تو برد و تو را ز ديده‌ی من زمانه بيشتر از اين ستم چه خواهد كرد؟