🌹 امام خمینی:
آن صلح تحمیلی که در زمان امام حسن(ع) واقع شد، آن حکمیت تحمیلی که زمان امیرالمومنین واقع شد و هردویش به دست اشخاص حیله گر درست شد ما را هدایت می کند به اینکه نه زیربار صلح تحمیلی برویم و نه زیربار حکمیت تحمیلی.
(۲ شهریور ۶۵)
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
۲ مهر ۱۳۹۹
🔸 درس مقدس
رهبر معظم انقلاب:
🔹️ «این خاطراتی که از این عزیزان منتشر میشود، این حوادث بسیار پُرشکوهی که امروز به قلم رزمندگان و بعضاً شهدای ما بر صفحهی کاغذ نقش بسته و در اختیار همه است، برای ما درس است.» ۱۳۷۰/۱۱/۳۰
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
۲ مهر ۱۳۹۹
دقیقا سال پیش همین روز ها رفتیم حماة تازه رسیده بودیم که مامان گفت بریم کیک بخریم که تولد باباست با همون خستگی راه که داشتیم سریع بلند شدیم و دستبکار شدیم که برای بابا جشن بگیریم با اینکه حماة شیرینی پزی خوب نداشت یه کیک خوب براش گرفتیم و شبی قشنگ ساختیم
هدیه تولد بابا رو هم مامان انتخاب کرده بود که چند روز بعد رسید
اون هدیه چی بود؟؟؟
آخر هفته بود و بابا دوست هاش که مثل برادر بودن براش دعوت کرده بود حماة (عمو های عزیزم به یادتون بودم امشب) بیان پیش ما .
تو همین لحظه دوست صمیمی بابام از ایران رسید و کادو بابا رو آورد. کادو چی بود؟ شیرینی ناپلئونی که بابا دوست داشت
امشب همون دوست صمیمی بابام شیرینی ناپلئونی خریده بود (ما که دلمون نیومد سمت شیرینی بریم....
شهید #اصغر_پاشاپور
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
۲ مهر ۱۳۹۹
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
#داستانی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست
✍رمان #فنجانی_چای_باخدا
#قسمت_چهل_هفت:
❤️نمیدانم به لطف مسکنهای سنگینِ پرستار چند ساعت در کمایِ تزریقی فرو رفتم. اما هرچه که بود درد و تهوع را به آن آشفتگیِ خوابنما ترجیح میدم.. بیهوشی که جز تصویر دانیال و دستانِ خونیِ این جوان مسلمان، چیزی در آن نبود.
گوشهایم هوشیاریش را پس گرفته بود و چشمانم جز پرده ایی از نور نمیدید.. صدای مسن دکتر و آن جوانِ حسام نام را شنیدم از جایی درست کنارِ تخت ( دکتر.. یعنی شرایطش خوب نیست؟ ) و پیرمردی که موج تارهای صوتی اش صاف و بی نقص حریم شنوایم را شکست ( نه متاسفانه.. توده ها تمام سطح معده اش را پوشوندن.. خودمم موندم چطور تا حالا درد رو تحمل کرده.. امید چندانی وجود نداره.. اما بازم خدا بزرگه.. ما شیمی درمانی رو به درخواست شما شروع میکنیم.. نمیخوام ناامیدتون کنم اما احتمال اینکه جواب بده خیلی کمه..).
شیمی درمانی مساوی بود با سرطان.. سرطان یعنی اوج ترسم از دنیا.. ریختن مو.. نا پدید شدنِ ابرو و مژه ها.. دردی که رِبِکا را از پای درآورد و من دیدم مچاله شدنش را روی تابوتِ منتظرِ بیمارستان..
و من لرزیدم.
کلیتی دستپاچه از حسام به چشمم میرسید. (دکتر تو رو خدا هر کاری از دستتون برمیاد انجام بدین.. من قول دادم..)
قول؟؟ قول مرا به چه کسی داده بود این قصاب مسلمان.. لابد به سفارشِ دانیال چوبِ حراج زده بود به دخترانه هایم محض قربانی در راهِ خدایِ قصی القلبشان.. اما من هانیه، صوفی، یا هر زن دیگری نبودم.. من سارا بودم.. سارا..
به محض هوشیاری درد به سلول سلول بدنم فشار میآوردم و توان را دریغ میکرد.. اما من باید با یان حرف میزد.. مطمئنا او از همه چیز خبر داشت.. همه چیزی که هیچ پازلی برای رسیدن به جوابش نداشتم.
پروین آمد. با اشاره دست به او فهماندم که موبایلم را میخواهم. و او فردای آن روز برایم آورد. درست در ساعتی از زندگی که درد امانم را بریده بود.. هیچ وقت نمیداستم تا این حد از مرگ میترسم.. و بیچارگیم را وقتی فهمیدم که نه دانیالی بود برای محبت و نه دوستی برای دادن آرامش.. حسِتهی بودن، بد طعم ترین حسِ دنیاست.. باید به کجا پناه میبردم؟ من طالب دستی بودم که نجاتم دهد.. از مرگ.. از ترس.. از درد.. از حسامی داعش صفت که برایم نقشه داشت.. به ته دنیا رسیده بودم جایی که روبه رویم دیواری بی انتها تا عمق آسمان ایستادگی میکرد و پشت سرم، دیواری طویل که لحظه به لحظه برای کوبیدنم نزدیک میشد..
با یان تماس گرفتم. صدایم از قعر چاه بیرون میآمد و اون با نگرانی حالم پرسید. دوست داشتم سرش فریاد بزنم اما توانی نبود. پرسیدم دوست ایرانی ات کیست و او بحث را عوض کرد. پرسیدم چه کسی زن پرستار را به خانه ام آورد و او باز بحث را عوض کرد. پرسیدم چه نقشه ایی برایم کشیده و باز هم جوابی بی معنا عایدم شد.. گوشی را قطع کردم.. باید با عثمان حرف میزدم. شماره اش را گرفتم اما اثر داروی بیهوشی آنقدر زیاد بود که فقط الو الو گفتنهای بلند و محکمش در گوشم ماند. دنیا و خدایش چه خوابی برایم دیده بودند.. ؟؟
روز بعد در اوج ناتوانی و بی حالیم، شیمی درمانی شروع شد.. چیزی که تمام زندگیم را بارها و بارها مقابل چشمانم به صف کرد. شرایط انقدر بد بود که حتی توان نفس کشیدن را هم دریغ میکرد و کل هوشیاریم خلاصه میشد در گوشهایی که تنها میشنید. و صدایی که هر شب کنارِ گوشم قرآن میخواند.. صدایی از حنجره یِ حسام.. حسامی که بی توجه به تنفرم از خدایش،کلامش را چنگ میکرد بر تخته سیاهِ روحم.. او مدام قرآن میخواند و من حالم بدتر میشد.. آنقدر بدتر که حس سبکی کردم.. حسی از جنس نبودن.. حسی از جنس ایستادن و تماشای فریادهای حسام و دست پاچگیِ دکتر و پرستاران برای برگرداندنم.. حسی که لحظه به لحظه دهانم را تلختر میکرد..
مرگ هم شیرین نبود.. و دستی مرا به کالبدم هل داد..
پرستاران رفتند و حسام ماند.. با قرآنی در دست و صدایی پریشان کنار گوشم ( سارا خانووم.. مقاومت کن.. به خاطر برادرتون.. نه اون دانیالی که صوفی ازش حرف میزد.. )
روحم آتش گرفت و او قرآن خواند.. آرام و آهنگین.. اینبار کلماتش چنگ نشد.. سنگ نشد .. اینبار خنک شدم درست مثله کودکیم که برفهای آدم برفیم را دردهانم میگذاشتم و دندانم درد میگرفت از شیرینیِ سرما..
نمیدانم چقدر گذشت اما تنها خاطرات به یاد مانده از آن روزهایم آوای قرآن خواندنِ حسام بود و حس ملسِ آرامش..
بهوش آمدم.. رنجورتر از همیشه.. اما حالا گوشهایم به کلماتی عربی عادت داشت که از بزرگترین دشمن زندگیم، یعنی خدا بود وصدایی که صاحبش جهنم زندگیم را شعله ورتر کرده بود..
و این یعنی عمقِ فاجعه ی زندگی..
ادامه دارد....
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
۲ مهر ۱۳۹۹
تمام دنیای من چشمان توست؛
چشمانت را برنگردان
که دنیایم بر می گردد!
#شهید روح الله طالبی اقدم
🏴 📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
۲ مهر ۱۳۹۹
⭕️ #پيامبر_اکرم صلی الله عليه و آله:
💠مَن قضى لأخيهِ المُؤمِنِ حاجَةً كانَ كَمَن عَبَدَاللّه َ دَهرَهُ ؛
🔷كسى كه حاجت برادر مؤمن خود را برآورده سازد، مانند كسى است كه عمر خود را به عبادت گذرانده باشد.
📕امالى (طوسى) ص ۴۸۱
#پيامبر_اکرم
📡 کانال_ رسمی شهید مدافع حرم آل الله_ روح الله_طالبی اقدم
@shahidtalebi 🕊🌺
۳ مهر ۱۳۹۹
🕌 در محضر امام روح الله (۱۲۱۰)
💢 تاریخ مصور انقلاب
امام خمینی (ره):
به همه نیروهای مسلح کشور و به شما اطمینان بدهم که تا زنده هستم و تا رمق در جسم و جان دارم، از حمایت و دعای خیر برای شما دریغ نخواهم کرد و شما را از بهترین عزیزان و همراهان خود می دانم و همان گونه که در ایام جنگ در کنار شما بوده ام و شاید یکایک شما محبت و ارادتم را به خود احساس کرده اید، بعد از این نیز چنین خواهم بود. شما آینه مجسم مظلومیت ها و رشادت های این ملت بزرگ در صحنه نبرد و تاریخ مصور انقلابید، شما فرزندان دفاع مقدس و پرچمداران عزت مسلمین و سپر حوادث این کشورید، شما یادگاران و همسنگران و فرماندهان و مسؤولان بیدار دلانی بوده اید که امروز در قرارگاه محضر حق ماوا گزیده اند.
#امام_خمینی
صحیفه امام؛ جلد ۲۱؛ صفحه ۱۳۳
مورخ: ۲۴ شهریور ۱۳۶۷
📡 کانال_ رسمی شهید مدافع حرم آل الله_ روح الله_طالبی اقدم
@shahidtalebi 🕊🌺
۳ مهر ۱۳۹۹
مطلقاً بایستی اجازه ندهید که یأس و ناامیدی بر شما غالب بشود. اگر بنا باشد که انسان از شکستها مأیوس بشود، ما صد بار باید در دوران مبارزه و صد بار باید در جنگ هشتساله تحمیلی مأیوس میشدیم، عقبنشینی میکردیم / رهبر انقلاب، ۹۶/۳/۱۷
📡 کانال_ رسمی شهید مدافع حرم آل الله_ روح الله_طالبی اقدم
@shahidtalebi 🕊🌺
۳ مهر ۱۳۹۹
آفتابنزده از خانه زد بیرون. همینطور آمد و نشست کنار راننده که بروند اهواز. از کرمان راه افتادند و دو سه ساعت بعد رسیدند به سیرجان. آن موقع بود که حرف دل فرمانده آمد سر زبانش. معلوم شد قلبش را پشت در خانهاش جاگذاشته و آمده. به رانندهاش گفت: «دیشب شب ازدواجم بود.»
ــ حاجآقا شما میموندید. چرا اومدید؟
ــ نه، جبهه الان بیشتر به من نیاز داره.
▪️
به جای رخت دامادی، لباس رزم به تن آمده بود پشت خاکریز، توی سنگر، وسط میدان نبردی که آتش و خمپاره و گلوله از زمین و آسمانش، جای نقلونبات را گرفته بود. تازهعروس خانهاش را از همان روزها سپرده بود به خدا. یقین داشت که خدا بیشتر از خود حاجی مراقب اوست.
راوی: مهدی ایرانمنش
📚 منبع: سلیمانی عزیز، ص 19
🌷یازهرا🌷
📡 کانال_ رسمی شهید مدافع حرم آل الله_ روح الله_طالبی اقدم
@shahidtalebi 🕊🌺
۳ مهر ۱۳۹۹
✍رمان #فنجانی_چای_باخدا
#قسمت_چهل_هشتم
❤️بهوش بودم.. اما فرقی با مردگان نداشتم.. چرا که ته مانده ایی از نیرو حتی برای درست دیدن هم نبود.
صدایشان را شنیدم.. همان دکتر و قاریِ لحظه های دردم..(آقای دکتر شرایطش چطوره؟)موج صدایش صاف و سالخورده بود(الحمدالله خوبه.. حداقل بهتر از قبل.. اولش زود خودشو باخت.. اما بعد از ایست قلبی،ورق برگشت..داره میجنگه.. عجیبه اما شیمی درمانی داره جواب میده.. بازم توکلتون به خدا ..)
دکتر رفت و حسام ماند..(سارا خانووم.. دانیال خیلی دوستتون داره.. پس بمونید..).
معنی این حرفها چه بود؟نمیتوانستم بفهمم.. دوست داشتن دانیال و حرفهای صوفی هیچ هم خوانی با یکدیگر نداشتند..صوفی میگفت که دانیال در مستی اش از رستگار کردن من با جهاد نکاح در خدمتِ داعش حرف میزد..یعنی حسام به خواستِ برادرم،محض اینکار تا به اینجا آمده؟؟ یان مرا به این کشورِ تروریست خیز هُل داد.. اما چرا؟؟ اصلا رابطه اش با این مرد چیست؟ و عثمان.. همان مسلمانِ ترسو مهربان.. نقش او در این ماجراها چه بود؟؟ اگر هدفش اهدای من به داعش بود که من با پای خودم عزم رفتن کردم و او جلویم را گرفت.. سرم قصدِ انفجار داشت .
و حسام بی خبر از حالم، خواند.. صدایش جادویی عجیب را به دوش میکشید.. این نسیم خنک از آیاتِ خدایش بود یا تارهایِ صوتی خودش؟حالا دیگر تنها منبع آرامشم در اوجِ ناله هایِ خوابیده در شیمی درمانی و درد، صوتِ قرآنِ جوانی بود که روزی بزرگترین انتقام زندگیم را برایش تدارک دیده بودم. صاحب این تارهای صوتی، نمیتوانست یک جانی باشد.. اما بود.. همانطور که دانیالِ مهربان من شد.. این دنیا انباری بود از دروغهای ِواقعی.
در آن لحظات فقط درد نبود که بی قرارم میکرد.. سوالهایی بود که لحظه به لحظه در ذهنم سلامی نظامی میداد و من بی توانتر از همیشه، نایی برایِ یافتنِ جوابش نداشتم. در این مدت فقط صدا بود و تصویری مه گرفته از حسام..
مدتی گذشت و در آن عصر مانند تمام عصرهای پاییز زده ی ایران،جمع شده در خود با چشمانی بسته،صدایِ قدمهایِ حسام را در اتاقم شنیدم. نشست.روی صندلی همیشگی اش،درست در کنار تختم..بسم اللهی گفت و با باز شدنِ کتاب، خواندن را آغاز کرد. آرام، آرام چشمهایم را گشودم. تار بود..اما کمی بهتر از قبل.چند بار مژه بر مژه ساییدم.حالا خوب میدیدم.. خودش بود.. همان دوست..
همان جوان پر انرژی و شوخ طبعِ عکسهای دانیال.. با صورتی گندمگون.. ته ریشی مشکی.. و موهایی که آرایشِ مرتب و به روزش در رنگی از سیاهی خود نمایی میکرد. چهره اش ایرانی بود، شک نداشتم. و دیزاینِ رنگها در فرمِ لباسهایِ شیک و جذابِ تنش، شباهتی به مریدان و سربازان داعش نداشت.. این مرد به هر چیزی شبیه بود جز خونخواری داعش پسند.. کتاب به دست کنار پنجره ایستاد و به خواندنش ادامه داد.. قدش بلند بود و چهارشانه و به همت آیه آیه ایی که از دهانش بیرون میآمد انگار در این دنیا نبود..
در بهبوحه ی غروب خورشید، نم نمِ باران رویِ شیشه مینشست و درختِ خرمالویِ پشت اش به همت نسیم، میوه ی نارنجی نشانش را به رخ میکشید.. نوای اذان بلند شد.. حالا دیگر به آن هم عادت کرده بودم.. عادتی که اگر نبود روحِ پوسیده ام، پودر میشد محض هدیه به مرگ.. حالا نفرت انگیز ترین های زندگیم، مسکن میشدند برایِ رهاییم از درد و ترس..
صدایش قطع شد. کتاب را بست و بوسید. به سمت میزِ کنارِتختم آمد. ناگهان خیره به من خشکش زد.. (سا.. سارا خانوم.. )ضعف و تهوع همخوابه های وجودم شده بودند. کتاب را روی میز گذاشت و به سرعت از اتاق خارج شد. چند ثانیه بعد چند پرستار وارد اتاق شدند. اما حسام نیامد..
چند روز گذشت و من لحظه به لحظه اش را با تنی بی حس، چشم به در، انتظارِ آوازه قرآنِ دشمنم را میکشیدم و یافتن پاسخی از زبانش برای سوالاتم. اما باز هم نیامد.. حالا حکم معتادی را داشتم که از فرط درد از خود میپچید و نیازش را طلب میکرد و من جز سه وعده اذان از مسکن اصلیم محروم بودم. این جماعت ایدئولوژی شان محتاج کردن بود.
بعد از مدتی حکم آزادیم از بیمارستان صادر شد. و من با تنی نحیف بی خبر از همه جا و همه کس آویزان به پروین راهی خانه شدم.
او با قربان صدقه های مادرانه اش مرا به اتاقم برد. به محض جا گیری روی تخت و خروج پروین از اتاق با دستانی لرزان گوشی را از روی میز قرض گرفتم. باید با یان یا عثمان حرف میزدم. تماس گرفتم اول با عثمان. یک بار.. دو بار.. سه بار.. جواب نمیداد و این موضوع عصبیم میکرد.. شماره ی یان را گرفتم.. بعد از چندین بار جواب داد ( سلام دختر ایرانی..) صدایم ضعیف بود ( بگو جریان چیه؟ تو کی هستی؟ )لحنش عجیب شد( من یانم.. دوست سارا..)دوست داشتم فریاد بزنم و زدم، هرچند کوتاه (خفه شو.. من هیچ دوستی ندارم.. من اصلا کسی رو تو این دنیا ندارم..)آرام بود(داری.. تو دانیال و داری..)
ادامه دارد.🍂
📡 کانال_ رسمی شهید طالبی
۳ مهر ۱۳۹۹
ای دیدنت، قشنگترین خواهش دلم،
فڪری بڪن برای من و آتش دلم....!💔
〖#شہیدروح الله طالبی اقدم 〗
👇👇👇👇
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
۳ مهر ۱۳۹۹
پیامبر صلی الله علیه و آله:
هشت نفرند كه اگر مورد اهانت [و تحقير] قرار گرفتند، نبايد كسى جز خود را سرزنش كنند: كسى كه بر سرسفرهاى ناخوانده بنشيند و مهمانى كه به صاحبخانه دستور بدهد و كسى كه از دشمنان خود اميد خيرى داشته باشد و كسى كه از افراد پست فطرت بخششى خواستار شود و آنكه ناخوانده در راز ميان دو كس مداخله نمايد و كسى كه بزرگی را سبك بشمارد و كسى كه در جايگاهى كه شايستگى آن را ندارد بنشيند و كسى كه سخن بگويد با آن كسی كه گوش شنوائى از او را ندارد
ثَمَانِيَةٌ إِنْ أُهِينُوا فَلاَ يَلُومُوا إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ اَلذَّاهِبُ إِلَى مَائِدَةٍ لَمْ يُدْعَ إِلَيْهَا وَ اَلْمُتَأَمِّرُ عَلَى رَبِّ اَلْبَيْتِ وَ طَالِبُ اَلْخَيْرِ مِنْ أَعْدَائِهِ وَ طَالِبُ اَلْفَضْلِ مِنَ اَللِّئَامِ وَ اَلدَّاخِلُ بَيْنَ اِثْنَيْنِ فِي سِرٍّ لَهُمْ لَمْ يُدْخِلاَهُ فِيهِ وَ اَلْمُسْتَخِفُّ بِالسُّلْطَانِ وَ اَلْجَالِسُ فِي مَجْلِسٍ لَيْسَ لَهُ بِأَهْلٍ وَ اَلْمُقْبِلُ بِالْحَدِيثِ عَلَى مَنْ لاَ يَسْمَعُ مِنْهُ
الخصال، جلد۲، صفحه۴۱۰
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
۴ مهر ۱۳۹۹