آمده بود جلوی درب بیت الزهرا می خواست سید را ببیند. صدایش کردم آمد جلوی درب و گفت «بفرمایید!؟» آن خانم گفت: «من رو می شناسید؟!» سید هر وقت می خواست با خانمی صحبت کند سرش را بالا نمی آورد. آن روز هم همین طور، سرش پایین بود و گفت: «خیر.» گفت: «دو تا پسر دارم که ظاهراً چند وقته با شما آشنا شدند. دوقلو هستند و هفده سال سن دارند.» سید گفت: «بله، بله، حال شما خوبه؟» آن مادر ضمن تشکر گفت: «من باید مطلبی رو بگم. امیدوارم من رو ببخشید.» بعد ادامه داد: «خانواده ما هیچ کدام اهل مذهب و دین و ... نیستند.
🌷 مدتی پیش بچه های من موقع فوتبال با شما آشنا شدند. توی خانه هم از شما زیاد تعریف می کردند، من فکر کردم شما مربی فوتبال و ... هستید. من چند وقتی هست که می بینم رفتار و اخلاق بچه های من تغییر کرده! روز به روز برخورد بچه ها، با من و پدرشان بهتر از قبل می شد. مدتی بود که می دیدم این بچه ها توی اتاقشون هستند و کمتر پیش ما می آیند. یک روز از لای در مشاهده کردم که دوتایی دارند نماز می خونن، خیلی تعجب کردم. خیلی هم شرمنده شدم که بچه های من از من خداشناس تر شدند.» مدتی رفتار و اخلاق پسرها رو زیر نظر داشتم، تا اینکه فهمیدم بعضی از روزها به مکانی می روند و آخر شب بر می گردند. فکر کردم باشگاه می رن، اما وقتی بر می گشتند چشم هایشان کبود بود. معلوم بود که خیلی گریه کرده اند! ناراحت بودم. گفتم شاید کسی اون ها رو اذیت می کنه. برای همین چادر خانم همسایه را قرض گرفتم و امروز آن ها را تعقیب کردم. فهمیدم که به اینجا آمده اند، به بیت الزهرا. از همسایه ها پرسیدم:“اینجا كجاست؟! گفتند: حسینیه است. جوان ها می آیند و سخنرانی و مداحی دارند. مسئول اینجا هم نامش آقا سید علمدار است”. من هم نام شما را شنیده بودم برای همین اینجا ماندم و تا آخر هیئت را گوش کردم. مطمئن شدم خدا دست بچه های من رو گرفته، برای همین اومدم از شما تشکر کنم و بگم بیشتر مراقب بچه های من باشید. همان موقع دو قلوها از در بیرون آمدند. با تعجب مادرشان را دیدند که با سید در حال صحبت است. سید جلو رفت و دست انداخت گردن هر دوی آن ها و گفت: «حاج خانم، بچه های شما عالی اند، این ها معلم اخلاق من هستند. خدا این ها رو خیلی دوست داره. ما هم که کاره ای نیستیم. این بچه ها باید ما رو یاری کنند.» چند روز بعد دوباره همین مادر را دیدم. آمده بود تا سید را ببیند. سید جلوی در آمد. مادر، یک دسته اسکناس که داخل پاکت بود به سید داد و گفت: «کل پس انداز من همین سی هزار تومن هست که آوردم برای بیت الزهرا. من هرچه دارم از شما دارم شما هم هر طور می دانید خرج کنید.»
🌷 سید تشکر کرد و مبلغ را به مسئول مالی هیئت تحویل داد. این دو نفر بعدها از بهترین نیروهای هیئتی شدند.
منبع کتاب علمدار
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
🌹یازهرا🌹
12.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تموم عالم میدونن، که دخترا باباییاند
🎥لحظه اعلام خبر شهادت شهید مدافع حرم #علیرضا_بابایی به دختر کوچکش ...
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
#حــــلقہ_ی_نامزدے
روایت همسر شهید اسماعیل دقایقی:
💢سادگی و آسان گیرے اسماعیل از همان روز اول معلوم بود.از یکی پول قرض کرده بود و خودش تنها راه افتاده بود مثلا برای خرید.
جلوی ویترین مغازه طلافروشی از حلقه ای خوشش آمده بود.مغازه دار حلقه را داده بود ڪه نگاهش کند،او هم پولش را داده بود و همین جورے گذاشته بود توی جیبش،مغازه دار تعجب کرده بود،گفته بود:مگر حلقه را برای عقد نمیخواهی؟....بله.
طلافروش گفته بود،"تنها آمده ای حلقه بخری حالا هم همین طوری میندازی تو جیبت؟این طور که نمیشود،جعبه ای کادویی"کلی خجالت کشیده بود که تا حالا فرصت نکرده بود این رسم و رسومات رو یاد بگیرد.
مراسم عروسیمان مختصر و ساده برگزار شد.اسماعیل کت و شلوار پوشیده بود،ڪه گمانم مال برادرش بود،من هم ساده و بدون تشریفات ،با بلوز و دامن ساده ای که یکی از دوستانم دوخته بود،و یک چادر سفید......
سفره عقد از این سفره های غذاخوری بود و گران ترین چیز رویش.همان انگشتری که #اسماعیل خریده بود.
#لذت_قناعت
#ازدواج_آسان
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
#نماهنگ زیبای مدافعان حرم با نوای حاج صادق آهنگران و حمید قربانی
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺