بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و هفتم»بخش اول
چشمامو که باز کردم، دیدم دور و برم سه چهار تا از بچه های اداره هستن. رییسمون هم بود و تا دید چشمامو باز کردم، به بقیه نگاه کرد و گفت: «خب خدا را شکر! این از چشماش ... فقط مونده حنجره و صداش!»
اومدم سلام کنم که یهو درد زیادی را در ناحیه گلوم احساس کردم ... اذیت شدم و ابرو در هم کشیدم و دستمو آروم گذاشتم روی گلوم!
رییسمون گفت: «هیس! نه محمد جان! نمیخواد به خودت فشار بیاری! باید استراحت کنی... اصلا به گلوت فشار نیار!»
با حرف اون بنده خدا بیشتر احساس درد کردم و فهمیدم که اوضام خیلی خرابه و حالا حالاها درگیر درد کوفتی گلوم هستم!
من کلا حرف خیلی میزنم اما وراج و بی ملاحظه نیستم. نمیتونم جایی برم و ساکت بشینم و ارتباط نگیرم. یه لحظه به این فکر کردم که اگه دیگه نتونم حرف بزنم چی؟
دکتر اومد داخل. از دکترهای خودمون بود. خیلی جدی و خشک برخورد کرد. از همین چهره و برخوردش فهمیدم که اوضاع یه جوریه که حتی دکتر هم نمیخنده و دلداری نمیده و برام آرزوی شفا و بهبودی نمیکنه!
وقتی دکتر رفت بیرون، صندلی گذاشتن و نشستند. تا میخواستن شروع کنن، عمار هم اومد. شدند پنج نفر و شروع به صحبت کردند.
من فقط نگاشون میکردم...
رییسمون گفت: «خب الحمدلله وضع سلامتی و حیات محمد بهتره و خطر جدی رفع شده. حالا خلاصه پرونده را بگو ببینم!»
عمار که پشت کلش یه باند و چسب چسبونده بودند و معلوم بود که اونم تحت مراقبت پزشکی بوده، یه نفس عمیق کشید و یه نگاه عمیق به من کرد و گفت: «قربان ما الان ...»
رییس حرفاشو قطع کرد و گفت: «نپرسیدم الان کجایینا؟ خلاصه پرونده لطفا!»
عمار که معلوم بود اعصاب درستی اون لحظه نداشت، گفت: «چشم! ما با یه گروهک روبرو نیستیم. حداقل دو یا سه گروهک بودنشون قطعی هست و هر کدوم به روش خودشون دارن بازی میکنن. اینو میشه از تیپ و قیافه و روش برخورد و وسایل شخصی و نحوه عملیاتشون و... فهمید. شاید اینقدر هماهنگی با هم در طول این چهار دهه انقلاب کم سابقه باشه...بگذریم ...
دو نفر در حال بازجویی داریم که از سر پنجه ها هستند ...
دو نفر هم جنازه رو دستمونه که ... متاسفانه خودشون دست به عملیات حذف همدیگه زدند...
یه نفر هم همین غول بیابونی بود که فعلا تخلیه ذهنی و اطلاعاتی نشده ...»
رییسمون که داشت مثل همه رئسای دیگه در چنین مواقعی، با تسبیحش بازی میکرد و گاهی هم سری تکون میداد و مثلا تایید میکرد، یه نگا به من کرد و بعدش به عمار گفت: «خدمت شما و محمد آقا ارادت داریم اما اگه رییس یه کلانتری محله هم فرستاده بودیم دنبال یه سوژه، با چیزی کمتر از مطالبی که شما گفتید برنمیگشت!»من که خیلی بهم برخورد!
عمار که مشخص بود داره کظم غیظ میکنه، گفت: «ولی ما هنوز برنگشته بودیم! هنوز وسط یه عملیات هستیم و شما تقاضای خلاصه پرونده دارین! ما هنوز خونه های دیگه ی شطرنجمون خالیه و ابتکار و غافلگیری دست ماست!»
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
🌷قصهی دلدادگی🌷
#بسم_رب_الشهدا
اوایل دی ماه ۸۵ بود و من از سرنوشتی که برام رقم میخورد بیخبر بودم،روزهام رو با درس و دانشگاه میگذروندم ، یه شب مادرم دستام رو تو دستاش گرفت و با مهربونی بهم گفت : فاطمه جان میخوام چیزی بهت بگم، قراره برات خاستگار بیاد
خیلی تعجب نکردم،
گفت چیه باور نمیکنی؟
هر خواستگاری رو بمن نمیگفتن، اگه از نظر خودشون تایید شده بود اونوقت بمن میگفتن،
گفتم چرا مامان باورمیکنم،
اسمش #حسنِ؟
مامانم چشماش گرد شد، اول فکر کرد مسئله عشق و عاشقی در میونه و من بهش نگفتم،
بهش گفتم نه مامان ،
دو هفته پیش #خوابش رو دیدم !!
داخل حرم عبدالعظیم آقایی صدام کرد و انگشتری به دستم انداخت و گفت :
مالِ حسن آقاست
دوباره پرسیدم : اسمش حسن آقاست؟
مامانم با تعجب گفت بله دخترم
حسن آقای غفاری ..
خانواده حسن ۳ بار به خونه ما اومدن، بار سوم حسن آقا هم باهاشون اومد
همه از زیبایی چهره و نظمش حرف میزدن
اما من به دنبال انگشتری بودم که توی خواب نشانه ای رو به امانت برام گذاشته بود،وقتی که چایی اوردم انگشتر #عقیق قرمز رو توی انگشتش دیدم بسیار زیبا و بی نظیر بود، یقین کردم بین خواب و این انگشتر یه ارتباط مقدسی باید باشه
گفتن بریم تو اتاق صحبت کنیم و باهم آشنا بشیم
هر دوی ما میدونستیم که من باید پشت سر راه برم،با دو سه قدم فاصله وارد اتاق شدیم و روبروی هم نشستیم،سرم پایین بود،یاد سفارش بابا افتادم،خوب نگاه کنم،ببینم و حرف بزنم،حسن سرش پایین بود،فرصت خوبی بود که کامل نگاهش کنم چون قرار بود شریک زندگیش بشم، مدتی به سکوت گذشت ..
حرف زدیم، ازهمه چیزوهمه جا،ازعلایقمون گفتیم،از سلیقه هامون
ولایت مداری و #رهبری حرف زدیم، هر دو تو یه خط بودیم
من بیشتر میپرسیدم،از آشپزی کردن آقایون تو منزل،کمک به همسرو اشتغال زن خارج از منزل و ..
جواب من برای ازدواج با حسن مثبت بود
بلند شدیم بیرون بیایم،فهمیدم بهش علاقمند شدم
قلبم براش میتپید، اون جلوتر از من رفت و من پشت سرش
همونطور که قدم برمیداشت و ازم دور میشد، دلتنگی عجیبی به سراغم اومد،
دیگه فکروخیالم حسن شده بود،
ای کاش اونروز جای جای اون اتاق عاشقانه هامون رو می نوشتن،،شاید امروز کمتر دلتنگش میشدم
پای سفره عقد یه جا دلم تپید و جای دیگه لرزید
اون لحظه که (( هفت سفر عشق)) مهریه ام شد دلم بدجور براش تپید
نه برای سفر، برای مردانگی و مرد بودنش
بهم گفت :فاطمه تو الان پای سفره عقد نشستی شنیدم تو این لحظه دعای عروس برآورده میشه یه خواهشی دارم ازت اما نه نگو
تو چشمام نگاه کرد وگفت
دعا کن #شهید بشم سکوت کردم
خدایامن هنوزحلاوت زندگی رو نچشیدم ،من باید برای عزیزم کسی که قراره محبوب و #معشوق و انیس سالهای زندگیم باشه آرزوی شهادت کنم
امامگه میشه به حسن ، به همه زندگیم نه بگم!
اون روز و همون لحظه اولین پیوندمون اشک دلتنگی برای حسن عزیزم ریختم
عاقدخطبه میخواند..
برای بار سوم میپرسم، عروس خانوم من وکیلم؟
بله
انگار که گفتم حسن رو #قبول دارم
قبول کردم که بی اون دنیام رو سر کنم و فرزندانم رو بزرگ کنم...
میگفت فاطمه وقتی تورو دیدم و بله رو ازت گرفتم خدارو شکر کردم
#سجده_شکر به جا آوردم که دختر خوب و پاکی قسمت من کرده
#شهیدان_اینگونه_اند
خیلی دوست دارم اولین جائی که بعد از محضر میریم حرم عبدالعظیم باشه
آقارو زیارت کنیم، کنار حرمش عهد ببندیم که با هم صادق و مهربان و #دوست باشیم و همیشه برای خدا قدم برداریم ..
قبول کردم ، هرچی حسن میگفت نه نمیگفتم
رفتیم حرم
باهم شام خوردیم
یه شب بیادموندنی ...
اِنّ الجهاد باب من ابواب الجنة
فتحهُ الله لخاصة اولیائه
نام : حسن
نام خانوادگی : غفاری
سال تولد : ۱۳۶۱
سال ازدواج : ۱۳۸۵
سال شهادت : ۱۳۹۴
محل شهادت : سوریه "درعا"
هفت شهرعشق
عاشقانه ای از شهید مدافع حرم #حسن_غفاری
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و هفتم بخش دوم
رییسمون اومد حرف بزنه که طاقت نیاوردم و انگشت اشارمو بلند کردم و نشونشون دادم! ینی اجازه هست؟
رییسمون گفت یه قلم و کاغذ بیارین تا بنویسه!
آوردن و نوشتم: «حاج آقا شما از چیزی نگرانین؟ لطفا نگین بخاطر وضعیت پیش آمده برای من هست!»
برگه را گرفتم روبروش!
خوند و فقط به چشمام نگاه کرد و هیچچچی نگفت!
نوشتم: «نگین به خاطر فشار مقامات هست! چون هنوز موعد ارائه گزارش شما نشده و قطعا فشاری هم بر سرتون نیست! درسته؟»برگه را گرفتم روبروش!
بازم فقط خوند و تسبیحشو گردوند و فقط به چشمام نگاه کرد و هیچچچی نگفت!نوشتم: «پس فقط یه احتمال میمونه! »برگه را گرفتم روبروش!
بازم فقط خوند و چیزی نگفت!
نوشتم: «کدومشون؟»گرفتم روبروش!
نفس عمیقی کشید ... چشماشو یه کم مالید و زیر لب یه لا اله الا الله ... و بعدش سرشو آورد بالا و گفت: «همون دیشیبیه ... همون سوسوله که با عمار لفظ قلم حرف میزد و وقتی برگشتین دیدین اون یارو خرخرشو جوییده!»
نوشتم: «بسیار خوب! پس حدسم درسته! لزومی داره بدونم کیه و وصل به کدوم مقامات بوده و از اقوام کی میشده؟ اینو از این بابت میگم که ممکنه کمک کنه به پرونده!»گرفتم روبروش!
یه نگا به اطرافیانش انداخت و گفت: «الان نه! اما ممکنه امشب یا فرداشب وسط اضافاتش به بهانه احترام به اقوام و اقلیت های مذهبی بزنه دهنمونو آسفالت کنه و بعدش هم کار به هیئت دولت و از ما بهترون بکشه!»نوشتم: «ولی ما که در رجال کشوریمون زرتشتی نداریم!»گرفتم روبروش!
گفت: «ولی نزدیک به گرایشات سلطنت طلبی و پلورالیزه کردن حکومت و قدرت از طیف ها و اشخاص در لباس مشاور و مباشر فراوون داریم!»
خیلی جا خوردم و خشکم زد!
نوشتم: «منو نترسون حاجی!»گرفتم روبروش!
گفت: «ترسش مونده هنوز!»
نوشتم: «چطور؟!»گرفتم روبروش!
یه نگا به عمار کرد و بهش گفت: «هنوز خبر نداره؟»
عمار با تعجب گفت: «منظورتون چیه؟»
من و عمار به هم نگا میکردیم و داشت قلبمون میومد تو حلقمون! فقط نگا به لب و دهن رییس کردیم تا اینکه باز شد و گفت:
«چون تو خونه ای که صبح ریختین اونجا و از قضا این غول بیابونی هم اونجا بوده، متوجه حضور و حمله قریب الوقوع شما به خونه میشه و از قضا یه دختری هم اونجا بوده و از قضا اون دختره چند لحظه قبل از ورود شما به خونه، به طرز وحشیانه ای کشته میشه و از قضا شما هم میریزین داخل و دختره که داشته جون میکنده، تموم میکنه!»
واااااااای ... خدای من ...
حالم داشت بدتر میشد...
انتظار شنیدن اینو نداشتم ...یه جنازه دیگه ... بازم خودشون، خودشونو حذف کردند!
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺