eitaa logo
شهید مدافع حرم آل الله روح الله طالبی اقدم
435 دنبال‌کننده
45.6هزار عکس
7.3هزار ویدیو
12 فایل
شهید روح الله طالبی اقدم ظهر تاسوعای سال ۱۳۹۴ در دفاع از حرم اهل بیت در سوریه به شهادت رسید. ارتباط با ادمن: @abo_ammar
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 امام خمینی (ره): ✅ما هنوز هم چوب اعتمادهای فراوان خود را به گروه ها و #لیبرال_ها میخوریم... کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane 🕊🌺
امام على ع: بايد منفورترين مردم نزد تو و دورترين آنها از تو كسى باشد،كه بيش از همه عيب جوى مردم است. غررالحكم حدیث7378 کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane 🕊🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و هفتم»بخش اول چشمامو که باز کردم، دیدم دور و برم سه چهار تا از بچه های اداره هستن. رییسمون هم بود و تا دید چشمامو باز کردم، به بقیه نگاه کرد و گفت: «خب خدا را شکر! این از چشماش ... فقط مونده حنجره و صداش!» اومدم سلام کنم که یهو درد زیادی را در ناحیه گلوم احساس کردم ... اذیت شدم و ابرو در هم کشیدم و دستمو آروم گذاشتم روی گلوم! رییسمون گفت: «هیس! نه محمد جان! نمیخواد به خودت فشار بیاری! باید استراحت کنی... اصلا به گلوت فشار نیار!» با حرف اون بنده خدا بیشتر احساس درد کردم و فهمیدم که اوضام خیلی خرابه و حالا حالاها درگیر درد کوفتی گلوم هستم! من کلا حرف خیلی میزنم اما وراج و بی ملاحظه نیستم. نمیتونم جایی برم و ساکت بشینم و ارتباط نگیرم. یه لحظه به این فکر کردم که اگه دیگه نتونم حرف بزنم چی؟ دکتر اومد داخل. از دکترهای خودمون بود. خیلی جدی و خشک برخورد کرد. از همین چهره و برخوردش فهمیدم که اوضاع یه جوریه که حتی دکتر هم نمیخنده و دلداری نمیده و برام آرزوی شفا و بهبودی نمیکنه! وقتی دکتر رفت بیرون، صندلی گذاشتن و نشستند. تا میخواستن شروع کنن، عمار هم اومد. شدند پنج نفر و شروع به صحبت کردند. من فقط نگاشون میکردم... رییسمون گفت: «خب الحمدلله وضع سلامتی و حیات محمد بهتره و خطر جدی رفع شده. حالا خلاصه پرونده را بگو ببینم!» عمار که پشت کلش یه باند و چسب چسبونده بودند و معلوم بود که اونم تحت مراقبت پزشکی بوده، یه نفس عمیق کشید و یه نگاه عمیق به من کرد و گفت: «قربان ما الان ...» رییس حرفاشو قطع کرد و گفت: «نپرسیدم الان کجایینا؟ خلاصه پرونده لطفا!» عمار که معلوم بود اعصاب درستی اون لحظه نداشت، گفت: «چشم! ما با یه گروهک روبرو نیستیم. حداقل دو یا سه گروهک بودنشون قطعی هست و هر کدوم به روش خودشون دارن بازی میکنن. اینو میشه از تیپ و قیافه و روش برخورد و وسایل شخصی و نحوه عملیاتشون و... فهمید. شاید اینقدر هماهنگی با هم در طول این چهار دهه انقلاب کم سابقه باشه...بگذریم ... دو نفر در حال بازجویی داریم که از سر پنجه ها هستند ... دو نفر هم جنازه رو دستمونه که ... متاسفانه خودشون دست به عملیات حذف همدیگه زدند... یه نفر هم همین غول بیابونی بود که فعلا تخلیه ذهنی و اطلاعاتی نشده ...» رییسمون که داشت مثل همه رئسای دیگه در چنین مواقعی، با تسبیحش بازی میکرد و گاهی هم سری تکون میداد و مثلا تایید میکرد، یه نگا به من کرد و بعدش به عمار گفت: «خدمت شما و محمد آقا ارادت داریم اما اگه رییس یه کلانتری محله هم فرستاده بودیم دنبال یه سوژه، با چیزی کمتر از مطالبی که شما گفتید برنمیگشت!»من که خیلی بهم برخورد! عمار که مشخص بود داره کظم غیظ میکنه، گفت: «ولی ما هنوز برنگشته بودیم! هنوز وسط یه عملیات هستیم و شما تقاضای خلاصه پرونده دارین! ما هنوز خونه های دیگه ی شطرنجمون خالیه و ابتکار و غافلگیری دست ماست!» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane 🕊🌺
🌷قصه‌ی دلدادگی🌷 اوایل دی ماه ۸۵ بود و من از سرنوشتی که برام رقم میخورد بیخبر بودم،روزهام رو با درس و دانشگاه میگذروندم ، یه شب مادرم دستام رو تو دستاش گرفت و با مهربونی بهم گفت : فاطمه جان میخوام چیزی بهت بگم، قراره برات خاستگار بیاد خیلی تعجب نکردم، گفت چیه باور نمیکنی؟ هر خواستگاری رو بمن نمیگفتن، اگه از نظر خودشون تایید شده بود اونوقت بمن میگفتن، گفتم چرا مامان باورمیکنم، اسمش ؟ مامانم چشماش گرد شد، اول فکر کرد مسئله عشق و عاشقی در میونه و من بهش نگفتم، بهش گفتم نه مامان ، دو هفته پیش رو دیدم !! داخل حرم عبدالعظیم آقایی صدام کرد و انگشتری به دستم انداخت و گفت : مالِ حسن آقاست دوباره پرسیدم : اسمش حسن آقاست؟ مامانم با تعجب گفت بله دخترم حسن آقای غفاری .. خانواده حسن ۳ بار به خونه ما اومدن، بار سوم حسن آقا هم باهاشون اومد همه از زیبایی چهره و نظمش حرف میزدن اما من به دنبال انگشتری بودم که توی خواب نشانه ای رو به امانت برام گذاشته بود،وقتی که چایی اوردم انگشتر قرمز رو توی انگشتش دیدم بسیار زیبا و بی نظیر بود، یقین کردم بین خواب و این انگشتر یه ارتباط مقدسی باید باشه گفتن بریم تو اتاق صحبت کنیم و باهم آشنا بشیم هر دوی ما میدونستیم که من باید پشت سر راه برم،با دو سه قدم فاصله وارد اتاق شدیم و روبروی هم نشستیم،سرم پایین بود،یاد سفارش بابا افتادم،خوب نگاه کنم،ببینم و حرف بزنم،حسن سرش پایین بود،فرصت خوبی بود که کامل نگاهش کنم چون قرار بود شریک زندگیش بشم، مدتی به سکوت گذشت .. حرف زدیم، ازهمه چیزوهمه جا،ازعلایقمون گفتیم،از سلیقه هامون ولایت مداری و حرف زدیم، هر دو تو یه خط بودیم من بیشتر میپرسیدم،از آشپزی کردن آقایون تو منزل،کمک به همسرو اشتغال زن خارج از منزل و .. جواب من برای ازدواج با حسن مثبت بود بلند شدیم بیرون بیایم،فهمیدم بهش علاقمند شدم قلبم براش میتپید، اون جلوتر از من رفت و من پشت سرش همونطور که قدم برمیداشت و ازم دور میشد، دلتنگی عجیبی به سراغم اومد، دیگه فکروخیالم حسن شده بود، ای کاش اونروز جای جای اون اتاق عاشقانه هامون رو می نوشتن،،شاید امروز کمتر دلتنگش میشدم پای سفره عقد یه جا دلم تپید و جای دیگه لرزید اون لحظه که (( هفت سفر عشق)) مهریه ام شد دلم بدجور براش تپید نه برای سفر، برای مردانگی و مرد بودنش بهم گفت :فاطمه تو الان پای سفره عقد نشستی شنیدم تو این لحظه دعای عروس برآورده میشه یه خواهشی دارم ازت اما نه نگو تو چشمام نگاه کرد وگفت دعا کن بشم سکوت کردم خدایامن هنوزحلاوت زندگی رو نچشیدم ،من باید برای عزیزم کسی که قراره محبوب و و انیس سالهای زندگیم باشه آرزوی شهادت کنم امامگه میشه به حسن ، به همه زندگیم نه بگم! اون روز و همون لحظه اولین پیوندمون اشک دلتنگی برای حسن عزیزم ریختم عاقدخطبه میخواند.. برای بار سوم میپرسم، عروس خانوم من وکیلم؟ بله انگار که گفتم حسن رو دارم قبول کردم که بی اون دنیام رو سر کنم و فرزندانم رو بزرگ کنم... میگفت فاطمه وقتی تورو دیدم و بله رو ازت گرفتم خدارو شکر کردم به جا آوردم که دختر خوب و پاکی قسمت من کرده خیلی دوست دارم اولین جائی که بعد از محضر میریم حرم عبدالعظیم باشه آقارو زیارت کنیم، کنار حرمش عهد ببندیم که با هم صادق و مهربان و باشیم و همیشه برای خدا قدم برداریم .. قبول کردم ، هرچی حسن میگفت نه نمیگفتم رفتیم حرم باهم شام خوردیم یه شب بیادموندنی ... اِنّ الجهاد باب من ابواب الجنة فتحهُ الله لخاصة اولیائه نام : حسن نام خانوادگی : غفاری سال تولد : ۱۳۶۱ سال ازدواج : ۱۳۸۵ سال شهادت : ۱۳۹۴ محل شهادت : سوریه "درعا" هفت شهرعشق عاشقانه ای از شهید مدافع حرم کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane 🕊🌺
عطر موهایت قرار از شهر مے گیرد بگو دل ربودن را ڪدام #عطار یادت داده است؟! #شهید_روح الله_طالبی کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane 🕊🌺
🍂🌹🍂💔🕯💔🍂🌹 عید الله الاکبر، یوم اکمال الدین، یوم تمام النعمة، یوم السرور، عید #سعید #غدیر بر تمامی مسلمانان، مومنین، مومنات و حق جویان عالم مبارک باد. کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane 🕊🌺
امام خامنه‌ای: غدير كربلای عوام بود،و كربلا،غدير خواص.در غدير با آنكه بيعت گرفته شد۵«جفا»شد و در كربلا با آنكه بيعت برداشته شد«وفا»شد. کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane 🕊🌺
عید غدیر ...عید محرومان است،عید مظلومان جهان است...👆👆👆 امام خمینی ره کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane 🕊🌺
امام رضا(ع): تبلیغ عید غدیر واجب است. اقبال الاعمال کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane 🕊🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و هفتم بخش دوم رییسمون اومد حرف بزنه که طاقت نیاوردم و انگشت اشارمو بلند کردم و نشونشون دادم! ینی اجازه هست؟ رییسمون گفت یه قلم و کاغذ بیارین تا بنویسه! آوردن و نوشتم: «حاج آقا شما از چیزی نگرانین؟ لطفا نگین بخاطر وضعیت پیش آمده برای من هست!» برگه را گرفتم روبروش! خوند و فقط به چشمام نگاه کرد و هیچچچی نگفت! نوشتم: «نگین به خاطر فشار مقامات هست! چون هنوز موعد ارائه گزارش شما نشده و قطعا فشاری هم بر سرتون نیست! درسته؟»برگه را گرفتم روبروش! بازم فقط خوند و تسبیحشو گردوند و فقط به چشمام نگاه کرد و هیچچچی نگفت!نوشتم: «پس فقط یه احتمال میمونه! »برگه را گرفتم روبروش! بازم فقط خوند و چیزی نگفت! نوشتم: «کدومشون؟»گرفتم روبروش! نفس عمیقی کشید ... چشماشو یه کم مالید و زیر لب یه لا اله الا الله ... و بعدش سرشو آورد بالا و گفت: «همون دیشیبیه ... همون سوسوله که با عمار لفظ قلم حرف میزد و وقتی برگشتین دیدین اون یارو خرخرشو جوییده!» نوشتم: «بسیار خوب! پس حدسم درسته! لزومی داره بدونم کیه و وصل به کدوم مقامات بوده و از اقوام کی میشده؟ اینو از این بابت میگم که ممکنه کمک کنه به پرونده!»گرفتم روبروش! یه نگا به اطرافیانش انداخت و گفت: «الان نه! اما ممکنه امشب یا فرداشب وسط اضافاتش به بهانه احترام به اقوام و اقلیت های مذهبی بزنه دهنمونو آسفالت کنه و بعدش هم کار به هیئت دولت و از ما بهترون بکشه!»نوشتم: «ولی ما که در رجال کشوریمون زرتشتی نداریم!»گرفتم روبروش! گفت: «ولی نزدیک به گرایشات سلطنت طلبی و پلورالیزه کردن حکومت و قدرت از طیف ها و اشخاص در لباس مشاور و مباشر فراوون داریم!» خیلی جا خوردم و خشکم زد! نوشتم: «منو نترسون حاجی!»گرفتم روبروش! گفت: «ترسش مونده هنوز!» نوشتم: «چطور؟!»گرفتم روبروش! یه نگا به عمار کرد و بهش گفت: «هنوز خبر نداره؟» عمار با تعجب گفت: «منظورتون چیه؟» من و عمار به هم نگا میکردیم و داشت قلبمون میومد تو حلقمون! فقط نگا به لب و دهن رییس کردیم تا اینکه باز شد و گفت: «چون تو خونه ای که صبح ریختین اونجا و از قضا این غول بیابونی هم اونجا بوده، متوجه حضور و حمله قریب الوقوع شما به خونه میشه و از قضا یه دختری هم اونجا بوده و از قضا اون دختره چند لحظه قبل از ورود شما به خونه، به طرز وحشیانه ای کشته میشه و از قضا شما هم میریزین داخل و دختره که داشته جون میکنده، تموم میکنه!» واااااااای ... خدای من ... حالم داشت بدتر میشد... انتظار شنیدن اینو نداشتم ...یه جنازه دیگه ... بازم خودشون، خودشونو حذف کردند! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane 🕊🌺