eitaa logo
❤️اباالفضلی‌ام‌افتخارمه❤️
1.3هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
4.9هزار ویدیو
184 فایل
اَلسّلامُ عَلیک یاأبَاالْفَضْلِ الْعَبّاسَ یابْنَ أمِیرِالمُؤمِنِینَ 🌺اینستاگرام https://instagram.com/abalfazleeaam?igshid=je9syv0r6w83 ارتباط باادمین👇تبادل @yadeshbekheyrkarbala
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 نوزدهم محرم 📜 🔘 #بخش_اول 🔰روز از پس روز سپری می شد ••• 🔰سیدالساجدین، در غُل و زنجیر ••• ••• اما ساکت و در سکوت ••• 🔰و زنان سوار بر اَستران عریان ••• ••• آرام، ولی بیقرار ••• 🔰فاطمه، چشم به بیابان دوخته بود و در خاطرات تلخ روز عاشور غوطه ور بود ••• 🔺عصر روز عاشور را به یاد آورد🔻 🔹آن هنگام، که تمام یاران به شهادت رفته بودند🔹 ••• و تنها بنی هاشم مانده بودند ••• ❌سپاه ظلم و ستم و طغیان و بیدادگری، نا آرام هلهله می کرد و خون می طلبید ••• * و صدای قافله سالار که گفت: "پسرم، علی جان! آماده شو، جدّت به انتظار تواست." 🔸فاطمه رنگ بر چهره باخت، تا به خود بیاید🔸 🔸علی اکبر، سوار بر اسب سوی میدان شده بود🔸 🔰و آنچه نصیب فاطمه شد، ماندن و تماشای برادر بود ••• * قافله سالار گفت: "کسی را سوی شما فرستادم که در خِلقت و خُلق و منطق، شبیه تریت مردمان است به رسول الله." "ما هر زمان دلتنگ جدّمان شویم، به علی اکبر نظر کنیم." ❌اما سپاه کُفر، تحت سلطۀ شیطان بود و اصلاً نمی شنید ••• 🔹علی اکبر به میدان که رسید، لحظه ای ایستاد، و پا در رکاب محکم کرد.🔹 + گفت: 💠"لا حَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلاّ بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظیمِ."💠 🔹نهیبی بر اسب زد و سوی آنان تاخت.🔹 ••• رجز می خواند ••• ✔️ ادامه دارد • • • ● ۳۰ روز تا #اربعین ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده
📜 بیست و چهارم محرم 📜 🔘 #بخش_اول 🔰شب بود و سکینه لب فرو بسته بود به سکوت••• دل داده بود به سکوت، تا شاید باز، نغمه ای از پدر آید به گوش••• 🔰بازماندگان کاروان، با آنکه مسافت ها از کربلا دور بودند، اما دل و روحشان در کربلا مانده بود••• •••جسم شان اینجا بود، روح شان کربلا••• 🔹به یاد آورد که عصر روز عاشور بود و پدر تنها، آمده بود تا با اهل حرم وداع کند.🔹 * قافله سالار گفت: "عبدالله را بیاورید تا با او وداع کنم." 🔺رباب چسبیده بود بر زمین، پلک فرو بست و جُم نخورد.🔻 ••• سکوت بود و سکوت ••• 🔵به صدای عبدالله، که غزل عشق را کودکانه سرود، رباب با شوق و هراس چشم گشود••• 🔸عبدالله خود را بر زمین سایید و به آستانۀ خیمه رسید.🔸 🔰زینب او را بغل گرفت و بوسید، قافله سالار، او را در آغوش گرفت و بویید••• ••• و رباب چشم به آسمان دوخته بود ••• ✔️ ادامه دارد • • • ● ۲۵ روز تا #اربعین ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده
📜 بیست و پنجم محرم 📜 🔘 #بخش_اول 🔰نسیم می وزید و باد شعله های مشعل را بازی می داد••• ••• و پیرمرد، از پس پنجره ناظر بود ••• 🔰در تابش نور مشعل، بازماندگان کاروان را دید، که در غم و ماتم، سر به گریبان برده اند••• 🔹مشک آب را برداشت و سوی آنان آمد.🔹 ••• کاسه پُر آب کرد و به آنان داد ••• ~ گفت: "خوشا بحال ماتم زدگان، زیرا تسلّی خواهند یافت،" "خوشا بحال تشنگان عدالت، زیرا که این عطش، فرو خواهد نشست." ••• و نگاه اش به سر آویخته بر نیزه خیره ماند ••• •••مشک را به آنان داد و به تندی رفت••• 🔸لحظه ای بعد، با دو شمعدان نقره برگشت.🔸 🔰به نگهبان نزدیک شد و زمانی با او به گفتگو پرداخت، عاقبت دو شمعدان را به او داد، سر را تا صبح، به امانت گرفت و رفت ••• 🔰پیرمرد وارد دِیر که شد، دستی به محراب کشید و سر را صدر محراب گذاشت، و مقابل سر زانو زد ••• ••• لحظه ای ساکت ماند ••• 🔰همه تن چشم شد و چشم خود را به او سپرد، و سپس، آیات انجیل را تلاوت کرد ••• ••• دوباره ساکت شد ••• 🔺در کور سوی پیه سوز، سر خونین خودنمایی کرد، دلش به درد آمد و روح اش فغان کشید.🔻 ••• برخاست و رفت، و زمانی بعد، با کاسه ای از آب برگشت ••• 🔹از پارچۀ محراب، قدری به امانت گرفت، نگاه به سر سپرد و گریه کرد.🔹 🔰خس و خاشاک از سر گرفت و روی او را از خون شُست، دوباره سر را، صدر محراب گذاشت، مقابل آن زانو زد، آرام آرام زمزمه کرد ••• ✔️ ادامه دارد • • • ● ۲۴ روز تا #اربعین ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده
📜 بیست و ششم محرم 📜 🔘 🔰روز بود و بازماندگان کاروان، در حصار سپاهِ ظلمت شب، از کوره راه‌ها ره سپرد••• 🔹و رَمله، در خلوتِ تنهایی سوار بر اَستر، به یاد و خاطره ای از قاسم بود.🔹 ••• قاسم از خمیه برون شد ••• - رمله گفت: "کجا قاسم؟" 🔸قاسم، ایستاد و نگاه غمباری به مادر کرد.🔸 + گفت: "عمویم تنهاست." - رمله گفت: "کجا دُردانۀ مادر؟" + گفت: "بی تابم از شوق دیدار پدر، مادر!" ••• رمله ایستاد و بغض ترکاند و آغوش گشود ••• 🔺قاسم، سر بر شانۀ مادر نهاد و او را تسلّی داد.🔻 - رمله گفت: "برو عزیز مادر. برو." 🔸قاسم عِنان اسب به دست، رفت و مقابل قافله سالار ایستاد.🔸 + گفت: "بروم عموجان؟!" ••• قافله سالار تنها نگاهش کرد ••• + دوباره گفت: "بروم عموجان؟!" 🔵دست بر سر قاسم کشید و چشمانش به اشک نشست ••• ••• محو جمال قاسم، موهایش را مرتب کرد، لباسش را آراست ••• ••• و فقط نگاهش کرد ••• 🔰قاسم، که از درون می جوشید و می خروشید، به تمنّا، تبسم کرد ••• ••• و قافله سالار در سکوت، تنها مهربانی کرد ••• ✔️ ادامه دارد • • • ● ۲۳ روز تا ✔️ @abalfazleeaam
📜 بیست و هفتم محرم 📜 🔘 🔰شب بود و بازماندگان کاروان، در اندوه و غم، تن خَسته از این سفر، آرمیده بودند ••• •••آسمان پُر ستاره بود و در التهاب••• 🔰از عمق آسمان ناگاه، نوری درخشید و روشنی بخشید، درهای آسمان از ملکوت گشوده شد، راهی کشیده شد سوی زمین••• 🔰محمّد و ابراهیم و نوح و اسماعیل و اسحاق و آدم، همراه جبرییل، با خیل بسیار ملائک، فرود آمدند به مهمانی و لقاء حسین ••• 🔹جبرییل در صندوق را گشود، سر را به آغوش گرفت و بوسید🔹 + جبرییل گفت: "مولای من، بر همدم گهواره ات، ناگوار است که تو را چنین ببیند.' ••• سر را به آدم سپرد، آدم او را بوسید ••• ~ آدم گفت: "ای شفیع آدم. آدم از پس هبوط، با گریه بر مصیبت تو رهایی یافت." ••• سر را به اسحاق سپرد، اسحاق سر را بوسید ••• - اسحاق گفت: "یهود در حسرت فرزندی از موسی بن عمران است تا او را در حد پرستش گرامی بدارند، وای این قوم، اهل بیت نبی را یک به یک به دم تیغ داده اند." ••• سر را به اسماعیل سپرد، اسماعیل سر را بوسید ••• ¤ اسماعیل گفت: "تنها خیال بود که گمان می بردم، که به ذبح من، ذبح عظیم واقع خواهد شد." ••• سر را به نوح سپرد، نوح او را بوسید ••• ^ نوح گفت: "در تو چه گوهری است که کشتی طوفان زده در امواج بلند و مهیب، در سرزمین تو، در کربلا آرام و قرار گرفت." ✔️ ادامه دارد • • • ● ۲۲ روز تا ✔️ @abalfazleeaam
📜 بیست و هشتم محرم 📜 🔘 #بخش_اول •••شب بود و مظلومیت و سکوت••• 🔰زینب در قنوت به نماز، سیدالساجدین، سر بر تربت کربلا نهاده بود و با خدای خویش در راز و نیاز••• 🔰پنجاه روز بود که این کاروان، مکه را به مقصد و مقصودی والا ترک کرده بود، و کربلا مقصد بود و آینده ای دور، مقصود!••• 🔰سیدالساجدین، با خروج از کوفه به بعد، تا کنون ساکت بود و در سکوت، بیمار بود، اما بیماری بهانه بود، در شب و روز عاشورا بیمار بود و بعد از آن••• * گوییا قافله سالار در شب عاشورا به زینب گفته بود: "همانگونه که خداوند جدّمان را به تار عنکبوتی از مرگ رهایی بخشید، فرزندم علی را به این بیماری از مرگ برهاند، تا زمین از نسل آل محمّد خالی نماند." 🔹سیدالساجدین، سر از سجده برداشت و چون پدر، نگاه سوی آسمان بُرد و آسمان پُر ستاره را نظاره کرد.🔹 ••• و در این میان، من بودم و پنجاه روز همراهی این کاروان ••• 🔸نه! 🔸تنها من نبودم! 🔸همه بودند••• 🔺همۀ ارواح شیعیان و محبین آل الله، همه با روح شان در این سفر، همراه کاروان بودند.🔻 🔸و همه شاهد بودند که در روز عاشور، چه ها بر قافله سالار گذشت.🔸 🔹شاهد بودند که بر آل الله چه ظلمی واقع شد.🔹 🔵شاهد بودند، چون پیوندی ناگسستنی میان آنان و مولایشان پا برجاست••• ✔️ ادامه دارد • • • ● ۲۱ روز تا #اربعین ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده
📜اول صفر📜 🔘 #بخش_اول 🔰دروازه های شام گشوده بود وباروها به زر وزیور وحریر ودیبا،زینت شده بود•• •شهریکپارچه جشن بودوسرور• 🔰بانگ شادی،فریاد و هلهله،به صدای طبل ودف وکُرنا،درهم آمیخته بود••• 🔰خبیث ترها،چشم‌هاسرمه کشیده و دستهاراخضاب کرده وهمراه رقصندگان با شمشیر،تا بیرون شهر به صف بودند•• 🔺سپاه ایستاد،و بازماندگان کاروان رااز حرکت باز داشت🔻 🔹زینب یکی ازمردان سپاه راسوی خودخواند🔹 +گفت: "به فرمانده ات بگو بیاید" •لحظه ای بعد،شمرسواره آمد• +زینب گفت: "ماراازدروازه ای عبور دهید که تماشاگران کمتری دارد" "وسرهای شهدایمان رااز مادورکنیدتااین جماعت کمتربه اهل بیت پیامبرنظرکنند" •شمر پوزخند زد• _گفت: "همین" •سر اسب چرخاند و سوی سپاه رفت• 🔰مردان سپاه به هجوم آمدند وباز ماندگان کاروان رابه صف کردند•• 🔺یکی ریسمان آورد،دیگری تازیانه کشید🔻 🔵سرهادوباره بر نی شد وسپاه ظلمت و طغیان وبیدادگری،به شادی هلهله کردندوفریادپیروزی سر دادند•• 🔰ازسر بالای نی،قطرات خون گرم و تازه بردست مردنیزه دار فرو می افتاد، و مرد،مَست درغفلت بود و هیچ نمی نفهمید•• 🔰سرهای شهیدان رامیان بازماندگان برافراشتند وبه ضرب تازیانه آنان را حرکت دادند•• ❌دف زنان بر دف کوبیدند ورقصندگان لودگی کردند وشامیان کِل کشیدند×× 🔰وبازماندگان کاروان را،ازدروازۀ پُر جمعیت شهرعبوردادند،شامیان در شادی وشعف،پای کوبان رقصیدندو آنان راتماشاکردند•• •بازماندگان کاروان،در زیر نگاه سنگین شامیان،سربه زیر افکندند ونگاه از آنان گرفتند• ✔️ادامه دارد••• ● ۱۹ روز تا اربعین ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده
📜 دوم صفر 📜 🔘 🔰یزید بر تخت لَم داده بود و دیگران، صف کشیده بودند در تالار به انتظار••• 🔰پرده ها یک به یک فرو افتاد و گَرد مرگ بر تالار پاشیده شد••• 🔺همه بی حرکت چون مردگان، جُم نخوردند جز یزید.🔻 🔰همه جا همچون ظلمت شب، تاریک شد و سیاه، و یزید وحشت کرد••• •••مشعلی خاموش، یکباره شعله گرفت و شعلۀ آن رقصان شد••• 🔹شبح پیرمردی ژولیده و کثیف، با گیسوانی بلند ظاهر شد.🔹 •••یزید نگاهی به افراد حاضر کرد••• 🔸کسی جُم نمی خورد، گویی همه مرده بودند.🔸 •••ترسید••• 🔺شمشیر کشید و فریاد کرد.🔻 _ گفت: "تو که هستی؟" 🔹پیرمردِ ژولیده و کثیف، رقصید و دور او چرخید.🔹 ~ گفت: "منم صاحب نام بزرگ و طبل بزرگ،" "منم صاحب آتش ابراهیم و هودج در جمل،" "منم شیخ ناکثان و رُکن قاسطان و ظِل مارقان،" "منم مسافر کشتی نوح و پی کنندۀ ناقۀ صالح،" "منم رقاصۀ قتل یحیی،" "جادو ساز و جادوپرداز با موسی، "گوساله ساز اسراییلیان،" "منم معمار سقیفه،" "منم قرآن بر نیزه،" "منم بدعت در دین محمّد،" "منم پیشوای طاغوتیان، از قابیل و نمرود و فرعون و هرود، تا آیندگان." ✔️ ادامه دارد • • • ● ۱۸ روز تا ✔️ @abalfazleeaam
📜 سوم صفر 📜 🔘 🔰شامیان، از اطراف و اکناف به شتاب آمدند تا خود را به باب الجیرون رسانند••• ••• کوچه ها مملو از مردمان بود و جنایت یزید، نَقلِ محفل شان ••• 🔰باب الجیرون، بار دوم بود که چنین جمع کثیری را به خود می دید••• ❌یکبار به هنگامی که سر نبیِ خدا یحیی را بر آن آویختند××× ❌و امروز که یزید، سر سیدالشهداء را به آن آویخته بود××× •••تا عبرت مردمان شود و خلافت او را اَرج نهند••• 🔹سر بالای دروازه بود و مردمان در نگاه به سر، سر از فراز باب الجیرون، نگاه سرزنش باری به آنها کرد.🔹 🔰چون که او می دانست، زمانی که خلافت، به جای ولایت بنشیند، بدعت پا بگیرد و معاویه و یزید سر برآورند و نوادگان ابوسفیان حاکم شوند••• 🔸مردمان، سر سوی سر داشتند و گروهی در بُهت، و گروهی به شادی نظاره گر بودند.🔸 ✔️ ادامه دارد • • • ● ۱۷ روز تا ✔️ @abalfazleeaam
📜 چهارم صفر 📜 🔘 🔺خطیب بالای منبر بود به سخنرانی🔻 🔰یزید لَم داده بود و نگاه پُر امیدش را دوخته بود به مسلمانان سُفیانی، تا جبران کند زخم حقارتی را که زینب در تالار به جانش نشانده بود••• •••باز ماندگان کاروان، در گوشه ای ایستاده بودند، مظلوم و غمزده••• ~ خطیب گفت: "حمد و سپاس خدایی که محمّد را به پیامبری برگزید، و آل ابوسفیان را برگزید به خلافتِ بر مسلمین." "مردانِ این زنان و کودکان اسیر، آنانی بودند که بر خلیفه شوریدند،" "سپاس خدا را که آنان را به سزای کردارشان رساند و سردمدارشان، حسین را نیست و نابود کرد." "حسین فرزند آن کسی بود که فرزندان شما را در صفین کُشت." "او فرزند کسی بود که حُرمت قرآن را نگه نداشت و به حکمیت تن نداد،" "او فرزند علی بود. همان کس که هر زمان معاویه دست نوازش بر سر ایتام می کشید،" "و با بره ها و بزغاله های نوپا از آنان دلجویی می کرد، علی شبانه آنها را به یغما می برد،" "و حسرت و آه بر دلهای کوچک ایتام می نشاند." •••به صدای خروش سیدالساجدین، خطیب از سخن ماند••• + سیدالساجدین گفت: "وای برتو! چرا برای خشنودی خلق اکاذیب می گویی؟!" •••نگاه‌ها سوی او چرخید، یزید ترسید••• + سیدالساجدین گفت: "من هم می خواهم از فراز این چوبها با مردم سخن بگویم." •••و به سوی منبر حرکت کرد••• ✔️ ادامه دارد • • • ● ۱۶ روز تا ✔️ @abalfazleeaam
📜 ششم صفر 📜 🔘 #بخش_اول 🔰پردۀ شب بر باب الصغیر گسترده بود و پیه سوز کهنه سوسو می زد••• 🔰نسیم بر ویرانۀ باب الصغیر می وزید و کالبد خسته و رنجور بازماندگان کاروان را نوازش می داد••• 🔹همه آرمیده بودند، بدنها آرام و خَمود، اما روح و روان آنان در خُروش.🔹 🔰سکینه کِز کرده بود، غلتی زد و پلاس را بر خود کشید••• 🔰چهره اش سرشار از غم بود و افسرده، پلک بر هم فِشرد••• •••در خواب، محو رویایی بود که دید••• ✨ناگاه آسمان نور باران شد.✨ 🔹فوج بسیار ملائک، فرود آمدند با پنج مرکب از نور🔹 🔺وصیف از وصائف بهشت، سوی او شد.🔻 + سکینه گفت: "این بزرگان کیستند؟" ~ گفت: "آدم صفوه الله، ابراهیم خلیل الله، موسی کلیم الله و عیسی روح الله." + سکینه پرسید: "آن که دست بر محاسن دارد و گاه فرود آید و گاه برخیزد، او کیست؟" ~ گفت: "جدَّت رسول الله، به لقاء حسین آمده اند." 🔹سکینه خواست تا سوی او رود🔹 ✨بار دیگر آسمان نور باران شد.✨ ✔️ ادامه دارد • • • ● ۱۴ روز تا #اربعین ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده
📜 هفتم صفر 📜 🔘 _ یزید گفت: "قصد دارم وفا کنم، سه حاجتی را که به تو وعده کرده ام." + سیدالساجدین گفت: "اول آنکه، سر مقدس پدرم را به من دهی،" "دوم آنکه، اموال به غارت رفته مان را باز پس دهی،" "سوم آنکه، اگر قصد کُشدن مرا داری، بانوان را با فرد امینی به مدینه بفرستی." _ یزید گفت: "صورت پدر را، هرگز نخواهی دید،" "زنان را تو خود به مدینه ببر، از کشتن تو صرف نظر کردم." "و در ازای اموالتان، چندین برابر عوض می دهم." + سیدالساجدین گفت: "از اموال تو، هیچ نمی خواهیم، اموال تو ارزانی خودت،" "آنچه از ما به غارت برده اند را باز گردان،" "چون در میان آنها، بافته ها و مقنعه و گردنبند و پیراهن مادرم فاطمه است." 🔺یزید پذیرفت و بازماندگان کاروان، آمادۀ سفری دگر شدند.🔻 🔹صدای زنگولۀ اشترانِ زینت شده با منگوله ها و زنگوله ها، در کوچه پس کوچه های شهر پیچید🔹 🔸نعمان بن بشیر، همراه قافله بود که بازماندگان کاروان را تا مدینه همراهی کند🔸 🔸رهگذرانِ کنجکاو، به دنبال قافله روان شدند تا به باب الصغیر رسید.🔸 •••بازماندگان کاروان، از ویرانه بیرون آمدند••• ✔️ ادامه دارد • • • ● ۱۳ روز تا ✔️ @abalfazleeaam