🍃شبگرد عاشق خدا
پیش از عاشقانۀ امشب
میخواهم از تو چیزی بخواهم.
آقا!
من در این چند شب
درسهای زیادی را
از عاشقهای زمینی یاد گرفتهام
و حالا احساس میکنم
زیر بار دِینشان رفتهام.
میخواهم التماس کنم
وقتی سحر برای نماز شبت بلند شدی
برای کسانی که دلشان مهیای عاشقی است
و فقط در انتخاب معشوق
ره به خطا پیمودهاند دعا کنی.
حیف این دلها نیست که جایی برای عشق غیر تو باشند؟
اینها اگر عاشق تو شوند
یک شبه ره صد ساله را طی میکنند.
عاشق بود؛ ولی دستش به معشوق نمیرسید
شبها اگر برای همه
زمانی برای خوابیدن بود
او از تاریکی و سکوت شب
برای اشک ریختن و نالهزدن بهره میبرد.
امّا نه در خانه
از نگاه او خانهای که در آن یار نبود
تنگتر از قفس و تاریکتر از سیاهچال بود.
کوچههای شهر با نالههای او آشنا بودند.
وای اگر شبی نمیتوانست از خانه بیرون بزند
آن شب، شب مردن بود برایش.
تابستان و زمستان، برایش فرقی نداشت.
او فقط گریه کردن و التماس کردن به خدا را دوست داشت
به این امید که یکی از شبها
به صبح نرسیده، او به یارش رسیده باشد.
آقا!
چه قدر دوست دارم آوارگی برای تو را.
کاری ندارم که عشق آن عاشق، زمینی بود
من از آواره شدن برای عشق خوشم میآید.
آوارگی در غم فراق معشوق
نشانۀ صداقت عاشق است.
من هیچ گاه آوارۀ تو نبودم آقا!
دوست دارم همۀ وجودم بشود عشق تو
و همۀ ارادهام را عزم کنم برای بیابانگردی در فراق تو
و فقط برای این که تو امر میکنی که بمانم در خانه، بمانم در خانه.
من این ریاضت را بیشتر از آن آوارگی دوست دارم.
ولی باید قبول کنم که عاشق نیستم
و از این که ماندنم در خانه، نامش ریاضت نیست
از تو شرمسارم.
کسی که به امر تو در خانه میماند، آوارۀ حقیقی است.
مرا آوارۀ خودت کن آقا!
شبت بخیر شبگرد عاشق خدا!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
محسن عباسی ولدی
🍃گل بی عیب خدا
بالأخره روزی میرسد
که همۀ عاشقهایی زمینی را
دور هم جمع کنیم و سنگ عشق تو را به سینه بزنیم.
معشوقهایشان را هم میآوریم
تا عاشقانههایی را که برای تو سرودهاند برایمان بخوانند
تا دیگر کسی نباشد که صدای عشق به گوشش نرسیده باشد.
اگر همۀ عاشقها و معشوقهای زمینی
به آسمان عشق تو برسند
میتوانند همۀ زمین را عاشق تو کنند.
بسیاری از این عاشقها
نه تنها عاشقی کردن را از برند
تعلیم عشق را هم بلدند.
کافی است کمی از شراب عشق تو را بنوشند
تا ساقی عشق تو بشوند در هر کجا که هستند.
اینها را اگر دریابیم
ترویج عشق تو میشود شغل ثابتشان.
من میدانم که اینها برای انتشار عشق تو
روز و شب را نخواهند شناخت.
آقا!
یکی از این عاشقهای زمینی صحنهای را نشانم داد
که هر وقت به یادش میافتم
مجبورم فریاد بزنم عاشق نبودنم را.
اگر کسی از معشوقش بد میگفت
قلبش میگرفت
نفسش به شماره میافتاد
نقش زمین میشد
به قدری که گویی مرگ را در برابر چشمانش میدید.
همین قدر بس است برای این که
توان انکار عاشق نبودنم را از من بگیرد.
وقتی کسی از تو بد بگوید
آیا قلبم میگیرد
و نفسم به شماره میافتد
به قدری که گویی مرگ را در برابر چشمانم میبینم؟
کدام عاشق است که توان بدشنیدن از معشوق داشته باشد؟
وقتی کسی در برابر آن عاشق
از خوبیهای معشوقش میگفت
جان میگرفت
گویی که چند سالی جوانتر شده
این را از برق شادی که از چشمانش بیرون میزد
به راحتی میشد فهمید.
وقتی کسی از تو تعریف میکند
من چه قدر جوان میشوم؟
تا چه اندازه هیجان در خونم میدود؟
وقتی کسی به آن عاشق
اجازه میداد که از معشوقش بیهیچ واهمهای تعریف کند
گویی به آب حیات دست یافته بود
عمرش بیانتها شده بود.
من چه قدر دوست دارم از تو تعریف کنم؟
وقتی که اجازه یافتم که از تو تعریف کنم
چه قدر از تو گفتم و لذت بردم؟
او به دنبال فرصتی بود برای تعریف کردن از معشوقش
من با فرصتهایی که پیش آمد، چه کار کردم؟
معشوق او سراپا عیب بود
تو گل بیعیب خدایی
او چرا آن گونه بود و من چرا این گونهام؟
به این سؤال که فکر میکنم زبانم لال میشود.
شبت بخیر گل بیعیب خدا!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
شهادت همیشه پا به پای تو
هر جا که میرفتی میآمد
او تو را کم داشت، برای همین هم بیقرارت بود.
شهادت! در آغوش کشیدن حاج قاسم گوارای وجودت!
#حاج_قاسم_سلیمانی
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
May 11
🍃سردار خدا
دارم به «کاش»هایم فکر میکنم.
آنها را گذاشتهام در برابرم و یکی یکی نگاهشان میکنم.
خاک بر سرم!
تا امروز چگونه با این همه «کاشِ» دنیایی
بی آن که شرم کنم
سنگ تو را به سینه میزدم؟
تو چطور مرا تحمّل کردهای؟
چرا یک بار سنگی را که از تو بر سینه میزدم، بر سرم نکوفتی؟
امشب در بُهت پرواز کبوتری غوطه میخورم
که «کاش»هایش همه رنگ و بوی تو را داشت.
«قاسم» بود و نگاهش آسمان را تقسیم میکرد در میان مردم.
او برای زمین زاده نشده بود.
معلوم بود که در آسمان حکومتی دارد برای خودش.
هیبت «سلیمانی»اش فریاد میزد
که آسمانیها هم از او حساب میبرند، چه رسد به زمینیها.
دلش را متصل کرده بود به تو
برای همین هم هیبتش پادشاهانه نبود
از جنس هیبت مردان آسمانی بود.
«کاش شهید میشدم»، «کاشِ» از تهِ دلِ سرباز تو و سردار ما بود.
از آن «کاش»هایی که بیشتر به یک شعار توخالی میمانَد، نه
«کاش»ی که آرزوی در دل ریشه کرده بود.
آقا!
قاسمت اگر تا امروز با نگاهش آسمان را تقسیم میکرد در میانمان
حالا از آن بالا با شهادتش
دارد حسرت خوب بودن را هم تقسیم میکند.
تبریک به تو برای داشتن چنین سربازی!
تسلیت به ما برای پر کشیدن چنین سرداری!
سرت به سلامت سلطان زمین و آسمان!
شبت بخیر سردار خدا!
#شب_بخیر
#بهانه_بودن
#حاج_قاسم_سلیمانی
#محسن_عباسی_ولدی
🏴 @abbasivaladi
📌شاغل نبودن زن و احساس بطالت
❓یک سال است ازدواج کردهام. لیسانس کامپیوتر دارم.
شرط ازدواجم این بود که سرِ کار بروم. وقتی در خانه میمانم، حس میکنم وقتم به بطالت میگذرد.
احساس میکنم نیاز به کار نیمهوقت دارم. دوست دارم مدّت کوتاهی که از بچّهدار شدنم گذشت، به کار نیمهوقتی بپردازم و فرزندم را به مهد کودک ببرم و یا پیش کسی بگذارم.
🔰دلایل اشتغال یک مادر
1⃣ نیاز اقتصادی در حدّ ادارۀ حدّاقلی زندگی
✅برخی از افراد به جهت ناتوانی همسر در امور مالی، برای ادارۀ حدّاقلی زندگی، میخواهند سرِ کار بروند. اینها اگر نخواهند کمکْکارِ اقتصادی همسرشان باشند، چرخ زندگیشان حتّی به اندازۀ تأمین ضروریات زندگی هم نمیچرخد.
2⃣ نیاز اقتصادی برای ایجاد زندگی بهتر
❇️برخی هم با این که ضروریات زندگی توسّط مرد خانه تأمین میشود؛ امّا برای تأمین یک زندگی بهتر اقتصادی، میخواهند به سر کار بروند.
3⃣ احساس نیاز به استقلال اقتصادی
❌برخی از زنها دوست ندارند برای همیشه دستشان در مقابل همسرشان دراز باشد. به همین دلیل، برای قطع تعلّق اقتصادی خود به همسر، تصمیم به کار میگیرند. البتّه برخی از اینها معتقدند برای این که معلوم نیست زندگی ما ادامه داشته باشد، باید فکری به حال پس از طلاق کرد که در آن موقع، نمیتوان به کسی اتّکا کرد.
⬅️ ادامه دارد .....
📚تا ساحل آرامش، کتاب اول، ص۱۵۵
#تا_ساحل_آرامش
#کتاب_اول
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
هدایت شده از کتاب فطرت | سبک زندگی 💚
📌 نشانی غرفۀ ما در #نمایشگاه کتاب قم:
قم، خاکفرج، محل دائمی نمایشگاههای بین المللی قم، سالن غیر اصلی، راهرو دوم، غرفه ۲۰۵، انتشارات #آیین_فطرت
👈 ۱۳ تا ۲۰ دی
⏰ ساعت ۱۵ تا ۲۳
@bemaniha
هدایت شده از لالایی خدا
shahadte sardar Solymani(2).mp3
2.19M
#لالایی_خدا
#محسن_عباسی_ولدی
▪️صحبتهای عمو عباسی در باره شهادت سپهبد #حاج_قاسم_سلیمانی
✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب
@lalaiekhoda
🍃معشوق نازنین
میخواهم امشب پیش از آن که با تو درد دل کنم
کمی برای عاشقهای زمینی حرف بزنم.
اجازه میدهی؟
آهای عاشقهای زمینی!
چند شبی هست که با مرور خاطرههای شما
دارم عشق را مرور میکنم
و دعایتان میکنم که روزی
عشقی را بچشید که انتها ندارد
عشقی که نه در زمان میگنجد و نه در مکان.
عشقی که در حصار زمان و مکان گرفتار شود
عشقی نیست که بشود با آن زندگی را تفسیر کرد.
جز دعا کاری از دستم ساخته نیست
دعا میکنم عشقتان از زندان زمان و مکان آزاد شود.
آقا!
من عاشقهایی را دیدهام
که وقتی رشتۀ عشقشان گسسته شده
نگاهشان را به رگ حیاتشان خیره کردهاند
و به دنبال تیغی برای بریدن آن.
چه خوب که خیالم آسوده است
تو میدانی که من چه میگویم
و مهر تکفیر و انحراف را به پیشانیام نمیزنی.
من برای عاشقان این چنینی احترام قائلم
زیرا فهمیدهاند که وقتی عشق به پایان میرسد
بیهیچ فاصلهای باید زندگی هم به پایان برسد.
آنها دنیای بدون عشق را جهنّمی سوزان میدانند.
گر چه معشوقشان را اشتباه برگزیدهاند.
تا کسی عاشق نشود
حال این عاشقهای به آخر خط رسیده را نمیفهمد.
میخواهم عاشقت شوم
از جنس همین عشقهایی که
اگر احساس کردم به آخرش رسیده
دیگر زندگی را تاب نیاورم.
درست است که عشق تو هیچ گاه به انتها نمیرسد
ولی عاشق تو باید همیشه در این خوف باشد
که نکند کاری کند که رشتۀ عشق تو از دلش پاره شود.
عشق تو پایان یافتنی نیست
ولی میشود عشقت از دل کسی زدوده شود.
عاشق وقتی زندگی بدون عشق را مرگ حقیقی بداند
با همۀ وجودش از هر چه عشق تو را از او میگیرد پرهیز میکند.
این راز ناگفتۀ تقواست.
تقوا یعنی پرهیز از هرچه که عشق تو را میگیرد
آن هم به خاطر ترس از مرگ حقیقی.
من از این مرگ نمیترسم
زیرا دارم با آن نفس میکشم.
باز هم تحقیر شدم برای عاشق نبودن.
ولی هنوز امید دارم یک روز عاشقت میشوم آقا!
شبت بخیر معشوق نازنین!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
#داستان_واره
🍂دختر، لغزیده بود و در دام یک دوستی نابهجا افتاده بود. مادر، آرام و قرار نداشت. هر چیزی را میتوانست تحمّل کند، جز این.
🍂وقتی به او گفتند که دخترت را به همراه یک پسر دیده اند، آرزوی مرگِ دخترش را کرد. دختر که به خانه آمد، تا میتوانست او را به باد کتک گرفت. به هر زوری که بود، دختر را وادار کرده بود که نزد مشاوره برود. دختر می گفت: من خودم دردم را میدانم، نیاز به مشاوره نیست؛ امّا راهی برای درمانش ندارم.
🍂مادر که می پرسید: «دردت چیست؟»، دختر، سکوت میکرد و مادر، عصبانیتر میشد.
🍂مادر، روی صندلی مینشیند و دختر، ایستاده. به دختر هم میگویم که بنشیند. کمی با فاصله از مادرش می نشیند.
🍂مادر که حرف میزند، از بس عصبانی است، از واژه واژۀ حرفهایش، آتش میبارد. پای چشم دختر، کبود است. معلوم است که بد کتک خورده. سرش را هم که بالا نمیگیرد، برای همین است. نمیخواهد کبودی چشمانش را ببینم.
🍂 حرفهای مادر را میشنوم:
_ باور کنید به هر چیزی فکر میکردم، جز این که یک روز دخترم را با پسری ببیننم. مگر دختر من چند سال دارد؟ یک دانشآموز مدرسۀ راهنمایی چه قدر باید جسور باشد که بتواند چنین کاری بکند. مگر من و پدرش برای تربیتش کم گذاشتیم؟ برای تربیت این بچّه ها، روز و شب نداشتیم. حالا نمیدانم چه کنم؟ اگر پدرش بفهمد، تکّۀ بزرگش گوشش خواهد بود. خدا میداند روی پدرش در محلّه چه حسابهایی که باز نمی کنند.
_ حالا من مانده ام و یک لکّۀ ننگ که در کنار من و در مقابل شما نشسته. شما میگویید من با این افتضاحی که این دختر به بار آورده، چه خاکی به سر بریزم؟
🍂حرفهایش که تمام می شود، نگاه خشم آلودی به دخترش میکند. بعد هم چادرش را روی صورتش میکشد و زار زار گریه می کند.
🍂چیزی نمیگویم. دختر هم ساکت است. سکوت اتاق را هِق هِق گریۀ مادر و زمزمه هایی میشکند که او زیر لب با خدا دارد.
🍂دختر هم هنوز سر به زیر انداخته؛ امّا قبل از این که من سؤالی بپرسم، همان طور که چشم به زمین دوخته، به حرف می افتد و میگوید:آقای مشاور! من میدانم که چرا به این روز افتادم.
میگویم: چرا؟
میگوید: گدایی!
میگویم: شما که فقیر نیستید.
میگوید: از فقیر هم چیزی آن طرفتر هستیم!
🍂مادر، تعجّب میکند. خود را کمی به سمت دختر میکشد و میگوید: دختر ناشکر! مگر پدرت برای این که شما راحت زندگی کنید، شب و روز دارد؟ چه خواستی که برایت مهیّا نکرده؟
🍂دختر، چشم از زمین بر میدارد و خیرهخیره به مادر چشم میدوزد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده و اجازۀ خروج میخواهد، میگوید: محبّت!
🍂بعد هم رو به من میکند و میگوید: من دختر فاسدی نیستم؛ امّا گدای محبّتم. محبّتی را که در خانه ندیدم، در خیابان به دست آوردم.
🍂مادربلند می شود.در حالی که صدایش را بالا برده، به دخترش نگاه میکند و میگوید: من چه محبّتی باید میکردم که نکردم. صبح که بلند میشوی، سفرۀ صبحانه و چایِ تازهدَم، حاضر. لباسهایت، شسته و اتو کشیده. میانوعدۀ مدرسه ات را در کیفت گذاشته ام که فراموش نکنی. صبحانه ات را که میخوری، نمیگذارم دست به سیاه و سفید بزنی. هنوز لقمۀ آخر در دهانت است که به مدرسه میروی. وقتی که بر میگردی، ناهار را آماده کرده ام.تمیز کردن خانه، حتّی اتاقت هم که با من است. شب هم که شامِ آماده ات را میخوری و بی آن که بگذارم دست به سیاه و سفید بزنی، به رختخواب میروی. پدرت هم که هنوز آفتاب نزده، قبل از آن که تو بیدار شوی، بیرون میزند برای دو لقمه نان. هر چه هم خواستی که برایت فراهم کرده است.
🍂بعد هم رو به من میکند و میگوید: اگر اینها محبّت نیست، پس چیست؟
🍂دختر، بی آن که از کسی اجازه بگیرد، میگوید: وظیفه!
🍂من میدانم دختر چه میگوید، حرف مادر را هم می فهمم؛ امّا این دو، حرف یکدیگر را نمیفهمند. با یک پرسش، مادر را وادار به تفکّر میکنم:
میگویم: مادر! یک سؤال.
میگوید: میشنوم.
میگویم: مادرِ شما هم برای شما این کارها را انجام می داد؟
میگوید: بله. کدام مادر است که این کارها را برای بچّه اش نکند؟ تازه قدیم ترها بدون امکانات بیچاره مادرها که چه قدر برای بچّه هایشان زحمت می کشیدند.
می گویم: یک سؤال دیگر!
میگوید: بپرسید.
میگویم: وقتی که مادرتان برای شما این کارها را می کرد، شما از این کارها برداشت محبّت می کردید و می گفتید: مادرم چه قدر دوستم دارد؟
🍂مادر، همین دیروز به پسر کوچکش گفته بود: «دروغگو، دشمن خداست». پس نمیتواند دروغ بگوید. سکوت می کند و حرفی نمی زند.
از دختر می خواهم که چند لحظه ای بیرون باشد تا من راحتتر با مادرش حرف بزنم.
📚منِ دیگرِ ما، کتاب دوم، ص ۱۰۸
#من_دیگر_ما
#کتاب_دوم
#گزارههای_رفتاری
#تربیت_فرزند
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi