eitaa logo
محسن عباسی ولدی
57.6هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
350 فایل
صفحه رسمی حجت الاسلام #محسن_عباسی_ولدی متخصص | نویسنده | مدرّس 🌱 مسائل تربیتی و سبک‌زندگی‌دینی 🌐 پایگاه‌های اطلاع رسانی: ktft.ir/v 📬 ارتباط با مدیر: @modir_abbasivaladi 📱نشـانی صفحات مجازی حاج‌آقا در پیام‌رسان‌ها: @abbasivaladi
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃شبگرد عاشق خدا پیش از عاشقانۀ امشب می‌خواهم از تو چیزی بخواهم. آقا! من در این چند شب درس‌های زیادی را از عاشق‌های زمینی یاد گرفته‌ام و حالا احساس می‌کنم زیر بار دِینشان رفته‌ام. می‌خواهم التماس کنم وقتی سحر برای نماز شبت بلند شدی برای کسانی که دلشان مهیای عاشقی است و فقط در انتخاب معشوق ره به خطا پیموده‌اند دعا کنی. حیف این دل‌ها نیست که جایی برای عشق غیر تو باشند؟ اینها اگر عاشق تو شوند یک شبه ره صد ساله را طی می‌کنند. عاشق بود؛ ولی دستش به معشوق نمی‌رسید شب‌ها اگر برای همه زمانی برای خوابیدن بود او از تاریکی و سکوت شب برای اشک ریختن و ناله‌زدن بهره می‌برد. امّا نه در خانه از نگاه او خانه‌ای که در آن یار نبود تنگ‌تر از قفس و تاریک‌تر از سیاه‌چال بود. کوچه‌های شهر با ناله‌های او آشنا بودند. وای اگر شبی نمی‌توانست از خانه بیرون بزند آن شب، شب مردن بود برایش. تابستان و زمستان، برایش فرقی نداشت. او فقط گریه کردن و التماس کردن به خدا را دوست داشت به این امید که یکی از شب‌ها به صبح نرسیده، او به یارش رسیده باشد. آقا! چه قدر دوست دارم آوارگی برای تو را. کاری ندارم که عشق آن عاشق، زمینی بود من از آواره شدن برای عشق خوشم می‌آید. آوارگی در غم فراق معشوق نشانۀ صداقت عاشق است. من هیچ گاه آوارۀ تو نبودم آقا! دوست دارم همۀ وجودم بشود عشق تو و همۀ اراده‌ام را عزم کنم برای بیابانگردی در فراق تو و فقط برای این که تو امر می‌کنی که بمانم در خانه، بمانم در خانه. من این ریاضت را بیشتر از آن آوارگی دوست دارم. ولی باید قبول کنم که عاشق نیستم و از این که ماندنم در خانه، نامش ریاضت نیست از تو شرمسارم. کسی که به امر تو در خانه می‌ماند، آوارۀ حقیقی است. مرا آوارۀ خودت کن آقا! شبت بخیر شبگرد عاشق خدا! @abbasivaladi
محسن عباسی ولدی
🍃گل بی عیب خدا بالأخره روزی می‌رسد که همۀ عاشق‌هایی زمینی را دور هم جمع کنیم و سنگ عشق تو را به سینه بزنیم. معشوق‌هایشان را هم می‌آوریم تا عاشقانه‌هایی را که برای تو سروده‌اند برایمان بخوانند تا دیگر کسی نباشد که صدای عشق به گوشش نرسیده باشد. اگر همۀ عاشق‌ها و معشوق‌های زمینی به آسمان عشق تو برسند می‌توانند همۀ زمین را عاشق تو کنند. بسیاری از این عاشق‌ها نه تنها عاشقی کردن را از برند تعلیم عشق را هم بلدند. کافی است کمی از شراب عشق تو را بنوشند تا ساقی عشق تو بشوند در هر کجا که هستند. اینها را اگر دریابیم ترویج عشق تو می‌شود شغل ثابتشان. من می‌دانم که اینها برای انتشار عشق تو روز و شب را نخواهند شناخت. آقا! یکی از این عاشق‌های زمینی صحنه‌ای را نشانم داد که هر وقت به یادش می‌افتم مجبورم فریاد بزنم عاشق نبودنم را. اگر کسی از معشوقش بد می‌گفت قلبش می‌گرفت نفسش به شماره می‌افتاد نقش زمین می‌شد به قدری که گویی مرگ را در برابر چشمانش می‌دید. همین قدر بس است برای این که توان انکار عاشق نبودنم را از من بگیرد. وقتی کسی از تو بد بگوید آیا قلبم می‌گیرد و نفسم به شماره می‌افتد به قدری که گویی مرگ را در برابر چشمانم می‌بینم؟ کدام عاشق است که توان بدشنیدن از معشوق داشته باشد؟ وقتی کسی در برابر آن عاشق از خوبی‌های معشوقش می‌گفت جان می‌گرفت گویی که چند سالی جوان‌تر شده این را از برق شادی که از چشمانش بیرون می‌زد به راحتی می‌شد فهمید. وقتی کسی از تو تعریف می‌کند من چه قدر جوان می‌شوم؟ تا چه اندازه هیجان در خونم می‌دود؟ وقتی کسی به آن عاشق اجازه می‌داد که از معشوقش بی‌هیچ واهمه‌ای تعریف کند گویی به آب حیات دست یافته بود عمرش بی‌انتها شده بود. من چه قدر دوست دارم از تو تعریف کنم؟ وقتی که اجازه یافتم که از تو تعریف کنم چه قدر از تو گفتم و لذت بردم؟ او به دنبال فرصتی بود برای تعریف کردن از معشوقش من با فرصت‌هایی که پیش آمد، چه کار کردم؟ معشوق او سراپا عیب بود تو گل بی‌عیب خدایی او چرا آن گونه بود و من چرا این گونه‌ام؟ به این سؤال که فکر می‌کنم زبانم لال می‌شود. شبت بخیر گل بی‌عیب خدا! @abbasivaladi
شهادت همیشه پا به پای تو هر جا که می‌رفتی می‌آمد او تو را کم داشت، برای همین هم بی‌قرارت بود. شهادت! در آغوش کشیدن حاج قاسم گوارای وجودت! @abbasivaladi
🍃سردار خدا دارم به «کاش»هایم فکر می‌کنم. آنها را گذاشته‌ام در برابرم و یکی یکی نگاهشان می‌کنم. خاک بر سرم! تا امروز چگونه با این همه «کاشِ» دنیایی بی آن که شرم کنم سنگ تو را به سینه می‌زدم؟ تو چطور مرا تحمّل کرده‌ای؟ چرا یک بار سنگی را که از تو بر سینه می‌زدم، بر سرم نکوفتی؟ امشب در بُهت پرواز کبوتری غوطه می‌خورم که «کاش»هایش همه رنگ و بوی تو را داشت. «قاسم» بود و نگاهش آسمان را تقسیم می‌کرد در میان مردم. او برای زمین زاده نشده بود. معلوم بود که در آسمان حکومتی دارد برای خودش. هیبت «سلیمانی‌»اش فریاد می‌زد که آسمانی‌ها هم از او حساب می‌برند، چه رسد به زمینی‌ها. دلش را متصل کرده بود به تو برای همین هم هیبتش پادشاهانه نبود از جنس هیبت مردان آسمانی بود. «کاش شهید می‌شدم»، «کاشِ» از تهِ دلِ سرباز تو و سردار ما بود. از آن «کاش»هایی که بیشتر به یک شعار توخالی می‌مانَد، نه «کاش»ی که آرزوی در دل ریشه کرده بود. آقا! قاسمت اگر تا امروز با نگاهش آسمان را تقسیم می‌کرد در میانمان حالا از آن بالا با شهادتش دارد حسرت خوب بودن را هم تقسیم می‌کند. تبریک به تو برای داشتن چنین سربازی! تسلیت به ما برای پر کشیدن چنین سرداری! سرت به سلامت سلطان زمین و آسمان! شبت بخیر سردار خدا! 🏴 @abbasivaladi
📌شاغل نبودن زن و احساس بطالت ❓یک سال است ازدواج کرده‌ام. لیسانس کامپیوتر دارم. شرط ازدواجم این بود که سرِ کار بروم. وقتی در خانه می‌مانم، حس می‌کنم وقتم به بطالت می‌گذرد. احساس می‌کنم نیاز به کار نیمه‌وقت دارم. دوست دارم مدّت کوتاهی که از بچّه‌دار شدنم گذشت، به کار نیمه‌وقتی بپردازم و فرزندم را به مهد کودک ببرم و یا پیش کسی بگذارم. 🔰دلایل اشتغال یک مادر 1⃣ نیاز اقتصادی در حدّ ادارۀ حدّاقلی زندگی ✅برخی از افراد به جهت ناتوانی همسر در امور مالی، برای ادارۀ حدّاقلی زندگی، می‌خواهند سرِ کار بروند. اینها اگر نخواهند کمکْ‌کارِ اقتصادی همسرشان باشند، چرخ زندگی‌شان حتّی به اندازۀ تأمین ضروریات زندگی هم نمی‌چرخد. 2⃣ نیاز اقتصادی برای ایجاد زندگی بهتر ❇️برخی هم با این که ضروریات زندگی توسّط مرد خانه تأمین می‌شود؛ امّا برای تأمین یک زندگی بهتر اقتصادی، می‌خواهند به سر کار بروند. 3⃣ احساس نیاز به استقلال اقتصادی ❌برخی از زن‌ها دوست ندارند برای همیشه دستشان در مقابل همسرشان دراز باشد. به همین دلیل، برای قطع تعلّق اقتصادی خود به همسر، تصمیم به کار می‌گیرند. البتّه برخی از اینها معتقدند برای این که معلوم نیست زندگی ما ادامه داشته باشد، باید فکری به حال پس از طلاق کرد که در آن موقع، نمی‌توان به کسی اتّکا کرد. ⬅️ ادامه دارد ..... 📚تا ساحل آرامش، کتاب اول، ص۱۵۵ @abbasivaladi
📌 نشانی غرفۀ ما در #نمایشگاه کتاب قم: قم، خاکفرج، محل دائمی نمایشگاه‌های بین المللی قم، سالن غیر اصلی، راهرو دوم، غرفه ۲۰۵، انتشارات #آیین_فطرت 👈 ۱۳ تا ۲۰ دی ⏰ ساعت ۱۵ تا ۲۳ @bemaniha
هدایت شده از لالایی خدا
shahadte sardar Solymani(2).mp3
2.19M
▪️صحبت‌های عمو عباسی در‌ باره شهادت سپهبد ✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب @lalaiekhoda
🍃معشوق نازنین می‌خواهم امشب پیش از آن که با تو درد دل کنم کمی برای عاشق‌های زمینی حرف بزنم. اجازه می‌دهی؟ آهای عاشق‌های زمینی! چند شبی هست که با مرور خاطره‌های شما دارم عشق را مرور می‌کنم و دعایتان می‌کنم که روزی عشقی را بچشید که انتها ندارد عشقی که نه در زمان می‌گنجد و نه در مکان. عشقی که در حصار زمان و مکان گرفتار شود عشقی نیست که بشود با آن زندگی را تفسیر کرد. جز دعا کاری از دستم ساخته نیست دعا می‌کنم عشقتان از زندان زمان و مکان آزاد شود. آقا! من عاشق‌هایی را دیده‌ام که وقتی رشتۀ عشقشان گسسته شده نگاهشان را به رگ حیاتشان خیره کرده‌اند و به دنبال تیغی برای بریدن آن. چه خوب که خیالم آسوده است تو می‌دانی که من چه می‌گویم و مهر تکفیر و انحراف را به پیشانی‌ام نمی‌زنی. من برای عاشقان این چنینی احترام قائلم زیرا فهمیده‌اند که وقتی عشق به پایان می‌رسد بی‌هیچ فاصله‌ای باید زندگی هم به پایان برسد. آنها دنیای بدون عشق را جهنّمی سوزان می‌دانند. گر چه معشوقشان را اشتباه برگزیده‌اند. تا کسی عاشق نشود حال این عاشق‌های به آخر خط رسیده را نمی‌فهمد. می‌خواهم عاشقت شوم از جنس همین عشق‌هایی که اگر احساس کردم به آخرش رسیده دیگر زندگی را تاب نیاورم. درست است که عشق تو هیچ گاه به انتها نمی‌رسد ولی عاشق تو باید همیشه در این خوف باشد که نکند کاری کند که رشتۀ عشق تو از دلش پاره شود. عشق تو پایان یافتنی نیست ولی می‌شود عشقت از دل کسی زدوده شود. عاشق وقتی زندگی بدون عشق را مرگ حقیقی بداند با همۀ وجودش از هر چه عشق تو را از او می‌گیرد پرهیز می‌کند. این راز ناگفتۀ تقواست. تقوا یعنی پرهیز از هرچه که عشق تو را می‌گیرد آن هم به خاطر ترس از مرگ حقیقی. من از این مرگ نمی‌ترسم زیرا دارم با آن نفس می‌کشم. باز هم تحقیر شدم برای عاشق نبودن. ولی هنوز امید دارم یک روز عاشقت می‌شوم آقا! شبت بخیر معشوق نازنین! @abbasivaladi
🍂دختر، لغزیده بود و در دام یک دوستی نابه‌جا افتاده بود. مادر، آرام و قرار نداشت. هر چیزی را می‏توانست تحمّل کند، جز این. 🍂وقتی به او گفتند که دخترت را به همراه یک پسر دیده ‏اند، آرزوی مرگِ دخترش را کرد. دختر که به خانه آمد، تا می‏توانست او را به باد کتک گرفت. به هر زوری که بود، دختر را وادار کرده بود که نزد مشاوره برود. دختر می‏ گفت: من خودم دردم را می‏دانم، نیاز به مشاوره نیست؛ امّا راهی برای درمانش ندارم. 🍂مادر که می ‏پرسید: «دردت چیست؟»، دختر، سکوت می‏کرد و مادر، عصبانی‏تر می‏شد. 🍂مادر، روی صندلی می‏نشیند و دختر، ایستاده. به دختر هم می‏گویم که بنشیند. کمی با فاصله از مادرش می‏ نشیند. 🍂مادر که حرف می‏زند، از بس عصبانی است، از واژه واژۀ حرف‏هایش، آتش می‏بارد. پای چشم دختر، کبود است. معلوم است که بد کتک خورده. سرش را هم که بالا نمی‏گیرد، برای همین است. نمی‏خواهد کبودی چشمانش را ببینم. 🍂 حرف‏های مادر را می‏شنوم: _ باور کنید به هر چیزی فکر می‏کردم، جز این که یک روز دخترم را با پسری ببیننم. مگر دختر من چند سال دارد؟ یک دانش‌آموز مدرسۀ راه‌نمایی چه‏ قدر باید جسور باشد که بتواند چنین کاری بکند. مگر من و پدرش برای تربیتش کم گذاشتیم؟ برای تربیت این بچّه‏ ها، روز و شب نداشتیم. حالا نمی‏دانم چه کنم؟ اگر پدرش بفهمد، تکّۀ بزرگش گوشش خواهد بود. خدا می‏داند روی پدرش در محلّه چه حساب‏هایی که باز نمی‏ کنند. _ حالا من مانده ‏ام و یک لکّۀ ننگ که در کنار من و در مقابل شما نشسته. شما می‏گویید من با این افتضاحی که این دختر به بار آورده، چه خاکی به سر بریزم؟ 🍂حرف‏هایش که تمام می‏ شود، نگاه خشم‏ آلودی به دخترش می‏کند. بعد هم چادرش را روی صورتش می‌کشد و زار زار گریه می‏ کند. 🍂چیزی نمی‏گویم. دختر هم ساکت است. سکوت اتاق را هِق هِق گریۀ مادر و زمزمه‏ هایی می‏شکند که او زیر لب با خدا دارد. 🍂دختر هم هنوز سر به زیر انداخته؛ امّا قبل از این که من سؤالی بپرسم، همان طور که چشم به زمین دوخته، به حرف می‏ افتد و می‏گوید:آقای مشاور! من می‏دانم که چرا به این روز افتادم. می‏گویم: چرا؟ می‏گوید: گدایی! می‏گویم: شما که فقیر نیستید. می‏گوید: از فقیر هم چیزی آن طرف‏تر هستیم! 🍂مادر، تعجّب می‏کند. خود را کمی به سمت دختر می‏کشد و می‏گوید: دختر ناشکر! مگر پدرت برای این که شما راحت زندگی کنید، شب و روز دارد؟ چه خواستی که برایت مهیّا نکرده؟ 🍂دختر، چشم از زمین بر می‏دارد و خیره‌خیره به مادر چشم می‏دوزد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده و اجازۀ خروج می‏خواهد، می‏گوید: محبّت! 🍂بعد هم رو به من می‏کند و می‏گوید: من دختر فاسدی نیستم؛ امّا گدای محبّتم. محبّتی را که در خانه ندیدم، در خیابان به دست آوردم. 🍂مادربلند می‏ شود.در حالی که صدایش را بالا برده، به دخترش نگاه می‏کند و می‏گوید: من چه محبّتی باید می‏کردم که نکردم. صبح که بلند می‏شوی، سفرۀ صبحانه و چایِ تازه‌دَم، حاضر. لباس‏هایت، شسته و اتو کشیده. میان‌وعدۀ مدرسه‏ ات را در کیفت گذاشته‏ ام که فراموش نکنی. صبحانه‏ ات را که می‏خوری، نمی‏گذارم دست به سیاه و سفید بزنی. هنوز لقمۀ آخر در دهانت است که به مدرسه می‏روی. وقتی که بر می‏گردی، ناهار را آماده کرده‏ ام.تمیز کردن خانه، حتّی اتاقت هم که با من است. شب هم که شامِ آماده ‏ات را می‏خوری و بی آن که بگذارم دست به سیاه و سفید بزنی، به رخت‏خواب می‏روی. پدرت هم که هنوز آفتاب نزده، قبل از آن که تو بیدار شوی، بیرون می‏زند برای دو لقمه نان. هر چه هم خواستی که برایت فراهم کرده است. 🍂بعد هم رو به من می‏کند و می‏گوید: اگر اینها محبّت نیست، پس چیست؟ 🍂دختر، بی آن که از کسی اجازه بگیرد، می‏گوید: وظیفه! 🍂من می‏دانم دختر چه می‏گوید، حرف مادر را هم می‏ فهمم؛ امّا این دو، حرف یکدیگر را نمی‏فهمند. با یک پرسش، مادر را وادار به تفکّر می‏کنم: می‏گویم: مادر! یک سؤال. می‏گوید: می‏شنوم. می‏گویم: مادرِ شما هم برای شما این کارها را انجام می‏ داد؟ می‏گوید: بله. کدام مادر است که این کارها را برای بچّه‏ اش نکند؟ تازه قدیم ترها بدون امکانات بیچاره مادرها که چه‏ قدر برای بچّه‏ هایشان زحمت می‏ کشیدند. می‏ گویم: یک سؤال دیگر! می‏گوید: بپرسید. می‌گویم: وقتی که مادرتان برای شما این کارها را می‏ کرد، شما از این کارها برداشت محبّت می‏ کردید و می ‏گفتید: مادرم چه‏ قدر دوستم دارد؟ 🍂مادر، همین دیروز به پسر کوچکش گفته بود: «دروغ‏گو، دشمن خداست». پس نمی‏‏‏تواند دروغ بگوید. سکوت می‏ کند و حرفی نمی‏ زند. از دختر می‏ خواهم که چند لحظه‏ ای بیرون باشد تا من راحت‏تر با مادرش حرف بزنم. 📚منِ دیگرِ ما، کتاب دوم، ص ۱۰۸ @abbasivaladi