🍃با یه عده طـــلبه آمدند قم.
همه شهــــید شدند الا محــــسن.
خواب #امام حسیــــــن'ع' رو دیده بود.
#آقــــــا بهش گفته بود:
👈"ڪارهات رو بڪن این بـــار دیگه بار آخــــره"
یه ســـــربند داده بود به یکےاز رفقاش،
گفته بود شهید که شدم ببندیدش به ســـــینه ام.
آخه از آقا خواســـتم بـےســــر شهید شم
با چند تا از #فرماندهان رفته بود توی دیدگـــــاه.
گلوله 120خورده بود وسطـــــــشون
جنـــــازه اش که اومد،ســـــر نداشت.😔😭
سربند رو بستیم به سیـــنه اش..
روی سربند نوشته بود ؛
🌹"أنا زائر الحســــــین ع"🌹
#شهید_محسن_درودی🕊❤️
🦋🦋یاد شهدا کمتر از شهادت نیست 🦋🦋
🦋💐🦋 @abbass_kardani 🦋💐🦋
📩
#ڪـلامشهــید
🌹شهــید علمـــدار:
توی ذهـنت باشد ڪه یڪی دارد
مرا #میبیـــــند دست از پا خطا
نڪنم مهدی فاطمه(س) خجالت
بڪشد فـــــردای قیامت جــلوی
حضرت زهرا سلام الله علیها چه
جــــوابی می خواهـــیم بدهــیم.
🦋🦋یاد شهدا کمتر از شهادت نیست 🦋🦋
🦋💐🦋 @abbass_kardani 🦋💐🦋
هدایت شده از کانال خصوصی درد دل باشهدا
سه دقیقه در قیامت 38.mp3
29.05M
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
🔊 جلسه سی_و_هشتم
صوتی #کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 👆👆👆
کتابی #بسیار_جالب 👌🌹
#حجت_الاسلام_امینی_خواه ( از جامعه مدرسان حوزه علمیه قم ) با بیان زیبا و رسای خود آن را بیان کرده
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 🔊 جلسه سی_و_هشتم صوت
سلام
صوت:جلسه سی وهشتم#سه دقیقه
درقیامت راباهم میشنویم.
#شـهـداےرمـضـان💔
آیا می دانستید حدود پانزده هزار شهید در ماه مبارک رمضان شربت شهادت نوشیده اند؟
سلام برشهیدرمضان،مولا علی علیهالسلام
#سلامبرشهداےعطشان
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
@abbass_kardani🌹
📢 #نماز_حاجت_روز_پنجشنبه
به توصیه آیتالله بهجت قدسسره
🔷آیتالله بهجت قدسسره اطرافیان و شاگردان خود را بسیار به خواندن نماز روز پنجشنبه توصیه میکردند و میفرمودند: «آیتالله سید مرتضی کشمیری هر وقت این نماز را میخواند، هدیهای برای او میرسید».
📃شیوه خواندن نماز از کتاب جمالالاسبوع سیدبنطاووس
چهار رکعت (دو نماز #دورکعتی)
1⃣ در رکعت اول بعد از حمد ۱۱بار سورۀ توحید
2⃣ در رکعت دوم بعد از حمد ۲۱بار سورۀ توحید
3⃣ در رکعت سوم بعد از حمد ۳۱بار سورۀ توحید
4⃣ در رکعت چهارم بعد از حمد ۴۱بار سورۀ توحید
5⃣ بعد از سلام نماز دوم ۵۱بار سورۀ توحید
6⃣و ۵۱بار «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد» را بخواند
7⃣ و سپس به سجده برود و ۱۰۰بار «یاالله» بگوید و هرچه میخواهد از خدا درخواست کند.
✅ پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله فرمود:
اگر از خدا بخواهد که کوهی را نابود کند کوه نابود میشود؛
نزول باران را بخواهد بهیقین باران نازل میشود؛
همانا هیچچیز مانع میان او و خداوند نیست؛
خداوند متعال بر کسی که این نماز را بخواند و حاجتش را از خدا نخواهد غضب میکند.
#وقت_نماز_طلوع_تا_غروب_آفتاب
برگرفته از کتاب #بهجت_الدعا، ص٣٨٠ـ٣٨١
@abbass_kardani🌹
🔰چند ویژگی شهید به گفته یکی از همکارانش:
۱.جواد ولایت مدار بود ،او مطیع محض ولایت بود.✌️
۲.جواد در طول عمرش هرگز دلی را نرنجاند ،و همیشه به قلبها حکومت می کرد.❤️
۳.جواد در همه مناسبتها در صف اول بود ولی گمنام بود و رهرو راه شهیدان بود.👌🌹
۴.جواد با شهادتش ثابت کرد برای دفاع از حرم باید جان را فدا کرد.🕊
۵.جواد هر هفته به دور از چشمان دیگران مزار دوستان شهیدش را شست و شو می داد ، نکند بگذارید ، خاک قبر مطهرش را بگیرد.🌱🥀
جواد جان ،تو را به مهربانی و خلوص نیتت قسم می دهم 🙏،شفاعت ما را در قیامت فراموش نکنی و دعا کن شهادت نصیبمان گردد.😔❤️
آمین یا رب العالمین🌹
🌸شاگرد مهربانی و خلوص نیتت ، آزاده و جانباز دفاع مقدس سید نورالدین نعمتی
#سالروزشهادت🍃
شهید جواد دوربین🕊
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
@abbass_kardani
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
بر رعایت حق الناس تاکید داشت.حلقه صالحین در روستاهای میاندورود برگزار میکرد😊.
زمان تشییع پیکر شهدای غواص از گلوگاه تا رامسر همراه شهدای غواص بود🌹.
یک شب در قبر شهیدی که در سورک تشییع شد خوابید. در ساخت گلزار شهیدان خوشنام حضور داشت تمام احساس خوب را از شهدا میگرفت👌. همه چیز دست خداست ما امانت هستیم. همه میگفتن سعید بوی شهادت میدهد.💔
شهید مدافع حرم سعید کمالی🌹
#سالروز_شهادت🕊
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
@abbass_kardani
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
وصیت حسن آقای رجائی فر:
" ببخشید
تا خداوند ببخشد شما را،
بپوشانید گناهان یکدیگر را
تا خداوند بپوشاند گناهان شما را....."
#شهید_حسن_رجائیفر
شهادت: ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۵؛ خانطومان
@abbass_kardani
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۵۸
* اون شبم با همه حسادتا و خنده ها مون گذشت ،،،، امروز روز عروسی بود ، بعد از نهار با ایه رفتیم ارایشگاه ، من ک ارایش خاصی لازم نداشتم در اصل همراه ایه بودم و سروشو نگه میداشتم 😍 ستایشم با باباش و ارمان مونده بود .
بعد از تموم شدن کارمون ساعت ۶ رفتیم تالار . ما که رفتیم یه نیم ساعت بعدش عروس دامادم اومدن 🕺💃
اقا داماد اسمش نوید بود و هیکل و ته چهرش تقریبا مثل اقا حمید شوهر ایه بود ، عروس خانمم یه دختر سفید و بور و ریز نقش ناز و خوشگل بود 🤩🥰 وقتی کنار هم بودن واقعا بهم میومدن و هر دوتا خیلی جذاب بودن .
بعد از چند دقیقه ای منو ایه هم رفتیم بهشون تبریکـ گفتیم ، ایه هم منو به اقا نوید معرفی کرد ، وقتی فهمید من یکیم با خوشحالی و لبخند گفت :
- 😍 خیلی خوش اومدین مانا خانم . واقعا خوشحال شدم که شما رو میبینم . معلومه واقعا ارمانم سلیقش خوبه ها😉 بهش بخاطر انتخاب شما خیلی تبریک میگم .
یکم خجالت کشیدم و گفتم :
+ ☺ ممنونم شما لطف دارین . و همچنین من به شما هم بخاطر انتخاب این عروس خانم خوشگل😊
- مرسی ممنونم 🌷 بفرماید مانا خانم از خودتون پذیرایی کنید ، انشالله سر فرصت بیشتر با هم صحبت میکنم ، اللخصوص ک دلم برای ارمان یه ذره شده .
+ بله حتما . بازم تبریک میگم . فعلا با اجازه 🌹
- ممنونم بفرماید ...
مراسمشون خیلی عالی بود و خوش گذشت . چند باری ایه رفت وسط و رقصید . منم یه بار با اصرار زیاد برد 😁😅. بعدم ایه منو با اقوام حمید اقا اشنا کرد ، خیلی خانواده با شخصیت و مهربونی بودن . از کوچیک به بزرگ😌 . شامو که خوردیم یه دختر کوچولو ناز اومد پیشم و گفت :
- خانم ،،، یکی دم در کارتون داره 👧🙃
+ کی ؟؟
- نمیدونم ،،، ولی یه اقایی بود .
+ باش عزیزم مرسی 😊😘
بعدشم بدو بدو رفت واسه خودش . بلند شدم و شالمو سرم کردم و به طرف در خروجی رفتم ، به اطراف نگاه کردم ، دیدم یه مردی با کت و شلوار پشتت بهمه . لابد اون کارم داشته 🧐 گفتم :
- اهممم ،،، ببخشید اقا !! شما با من کار داشتین ؟؟
مرد با شنیدن صدام اروم برگشت ، با دیدنش تعجب کردم ، مبهوتش مونده بودم 😦😳
دستاش تو جیباش بود با جدیت خیره بهم نگاه میکرد .
- با شما که نه ... ولی با خانمم کار داشتم . میشه صداش کنید 🧐
+ فک کنم خودشون باشم 😌
- نه فکر نمیکنم . اسم مانا خانمه . لطفا صداش کنید کارش دارم .
+ باش پس 😕 ولی من تا جایی که میدونم همسرم خیلی شبیه شما بود ها 🙁 اما شما خیلی جذاب تر خوشگل تر از اونی 🙊🙈
-ممنونم
+خوب پس من برم خانمتون رو صدا کنم ،،، امری ندارین ؟؟
- نه . مرسی منتظرم ...
برگشتم که برم داخل تالار که یه قدم اومد جلو و دستمو گرفت و منو برگردون سمت خودش ، با همون چهره جدی بهم خیره شد . وقتی تمام صورتم را از نگاه نافذش گذروند کم کم لبخند رو لباش نشست و گفت :
-خیلی خوشگل شده خانومی 😊😍
با این جمله ش غرق لذت شدم و با لبخند بهش گفتم :
+مرسی عزیزم ☺ تو بیشتر ❤
-به پای شما که نمیرسیم😉
اومد نزدیک ترم و لباشو به صورتم نزدیک کرد ، میخواست گونمو ببوسه که یهو صدای یه نفر اومد که گفت :
-به به ،،،، چی میبینمممم !!! آقا آرمان مراعات کن تا چند دقیقه دیگه 😉 ،،،، آخه اینجا هم جایی واسه این کاراست🤦♀ ؟؟
با ترس 😨 و تعجب😳 برگشتیم سمت صدا، خانم زیبا و جوونی بود ، داخل تالار دیده بودم اما نمی دونستم کیه . آرمان با لبخند گفت :
-سلاااام سعید خانومممم ،،، ببخشید دیگه ، با دیدن این پرنسسمون هوش حواس از سرمون برده که 😅😌😉
-آره واقعا من اگه جات بودم همین الان برش می داشتم می بردم خونه وووو تماممممم😜😈
یه چشمک بهم زد😉 و شروع کرد به خندیدن😂 منم که داشتم اون وسط از خجالت آب میشدم😰 اما نمیدونستم اصلا این کی هست که اینقدر صمیمیه با ارامان 🙄🤔 خندش که تموم شد اومد جلوم و گفت : .....
#ادامه_دارد ....
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۵۹
* - سلام عزیزم من سعید هستم ، خواهرشوهری آیه جون 😊 ببخشید که خودمون دیر معرفی کردم ، آخه منم تازه متوجه شدم شما خانم آقا آرمان هستی . چون همین الان از آیه شنیدم . گفتن رفتی بیرون ،،، اومدم که ببینمت 😉 ولی انگاری بد موقع مزاحم شدم 😜
یه چشمک بهم زد من از این حرفاش با خجالت گفتم :
+ 😅 سلام ، خوشحالم از آشناییتون سعیده خانم . اختیار دارین ممنون ☺
آرمان با کمی خنده گفت :
- خب آدم عاقل ،،،، کسی این موقع مزاحم میشه آخه🤦♂ تو درک نداری واقعا 😒😜 !!
سعید هم خنده کنان گفت :
- 😂شرمنده مزاحم اوقات خوشتون شدم 😁 درک دارم ولی شما موقعیت شناس نیستید 😝
آروم خندید و بعد از کمی مکث با لبخند گفت :
- راستی !! به تو و این فرشته خوشگل تبریک میگم پیوندتونو . انشالله که خوشبخت بشین 😍🌹
-ممنونم سعیده خانم
- فداتون ، خیلی خوشحال شدم از دیدنتون 😁 . من فعلا برم ✋
+ ما هم همینطور ، بفرماید عزیزم ☺ .
در برخورد اول خیلی ازش خوشم اومده بود ،،، به نظرم خانم خوبیه 😚 هم شوخ🙃 و هم با محبت🤗
وقتی رفت داخل آرمان رو هم گفت :
- راستی میخواستم بگم که کمک میخوان عروس و ببرن . ما هم بریم دیگه یکمی خستم
+ آهان باشه ،،، من برم وسایلمو بردارم و بیام 🚶♀.
- برو گلم منتظرم😘
رفتم داخل و وسایلمو برداشتم ، رفتم پیش عروسی خانم و باز هم براش ارزوی خوشبختی کردم ، اونگ با خوشرویی و لبخند ازم تشکر کرد ، از بقیه هم که اشنا شده بودم باهاسون خداحافظی کردم و اومدم بیرون . آرمان رو دیدم که کنار اقا نوید وایساده و داره صحبت میکنه
نزدیک شدم و گفتم :
+ امیدوارم که زندگی پر از عشق و خوشی رو اغاز کنید 😊💞 با اجازتون ما میریم دیگه .
- ممنون واقعا مانا خانم 😍 همچنین برای شما ... لطف کردین تشریف آوردین اینجا ، من واقعا از دیدنتون خوشحال شدم و مشتاق دیدارتون بودم . همچنین دیدن آرمان جان که کلی دلتنگش شده بودم . حالا بازم انشالله میبینمتون .😃
+ مرسی ممنونم 🌷 انشالله حتما 😊
آرمان هم خداحافظی کرد و با هم اومدیم خونه تا استراحت کنیم ، با اینکه خیلی خوش گذشته بود🤩 اما خیلی خسته هم شده بودیم 🤕،،، یک ساعت بعد از ما آیه و حمید آقا بچه تو بغل اومدن خونه 😁
فردا برای ظهر وقتی حسابی خستگیمون از بین رفته بود ، قرار گذاشتیم بریم یه جای تفریحی شهر و نهار اونجا بخوریم 🥰😋. زیر آلاچیق ۶ نفره نشسته بودیم . ستایش که یه طرف برا خودش بازی میکرد ،، سروش هم رو پایهام بود😁😍 حمید آقا و آرمانم که مشغول صحبت کردن . آیه هم حواسش هم به صحبت با من ، هم به سروش بود ، هم به ستایش اخطار می داد که دست به چیزی نزنه و خودشو کثیف نکنه ، گاهی هم تو بحث های آقایون مشارکت می کرد .🤪😱😂
از بودن تو این خانواده کوچولو با این شهر قشنگ حس خوبی داشتم 😍 خوشحال بودم که اومده بودم اینجا و چند روزی رو با این خانواده میگذرونیم .🙃😇
آیه رو بهم گفت :
-خوب عروس خانوم از خودت بگو😉 این چند روز بس که درگیر قضیه عروسی بودیم نشد با هم درست صحبت کنیم .🤦♀
با لبخند گفتم :
+آره دیگه این مجالس خیلی وقته آدم میگیره😄 نمیشه هم به کار دیگه ای برسیم ...
- آره واقعا ،،، ولی خدا رو شکر که به سلامتی تموم شد ☺️
+ اهوم واقعا خداروشکر ❣
اون روز هم بهمون خوش گذشت ، تمامی روزهایی که اونجا بودیم سعی داشتیم هر بار جاهای تفریحی شهر رو بریم و باز دید کنیم تا کلی خوش بگذرونیم🍃🤩 . تا اینکه یه روز ایه رو به آرمان گفت :
#ادامه_دارد ....
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡