eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
31.6هزار عکس
23.6هزار ویدیو
125 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹شهیدی که پیکرش سالم به ایران آمد |🦋🍃🌼| 🔸 از فاروج بطرف شیروان،دقیقا مقابل تابلو شیروان ۱۵، مسجد و حسینیه امام سجاد علیه السلام، مزار غواص و آزاده شهید🌷 محمد رضایی،  نیروی اطلاعات عملیات(در عملیات کربلای ۴) بعد از نبردی جانانه و جنگ تن به تن با شجاعت تمام به *اسارت* در آمد، متاسفانه مورد شناسایی قرار گرفت، از دیگر اسرا جدا و برای تخلیه اطلاعات زیر شکنجه بشهادت میرسد. پیکرش بعد از سقوط صدام نبش قبر، که بطور معجزه آسا در حالی که خون از پیکر میچکید به ایران منتقل جلو همین مسجد که متولی آن پدر شهید است،  بخاک میسپارند. امروز زیارتگاه زائران امام رضا علیه السلام شده. 🥀🌷روز آخر شیشه های داخل حمام را شکستند و محمد را که تمام بدنش زخم و خون و جراحت بود بر روی شیشه ها کشیدند ولی باز هم جز ناله از محمد چیزی بیرون نیامد تنها حرفهای که از محمد توانستند اعتراف بگیرند نام خدا و ائمه اطهار بود ا عدنان که خشمگین از این همه مقاومت با فرو کردن یک عدد صابون عراقی که نوعی خاص از صابون بود که به رنگ سبز وب سیار بد بو بود در دهان محمد باعث خفه شدن محمد شد و برای جبران سریعا درخواست کمک کردند ولی محمد دیگر نفس نمی کشید پیکر پاک این شهید عزیز را بر روی سیم خاردار انداختند و عکس گرفتند که بگویند در حال فرار بوده و مجبور شدیم با گلوله بزنیم. یادشهداکمترازشهادت نیست 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅نحوه شهادت غواص و آزاده شهید محمد رضایی😭😔 🌷🌿《حسین محمدی مفرد که از غواصان لشکر ۵ نصر واحد تخریب در دوران دفاع مقدس است. او در تاریخ ۱۳۶۵/۱۰/۰۴ در عملیات کربلای چهار در سن ۱۴ سالگی در منطقه شلمچه به اسارت نیروهای بعثی دشمن درآمد، به روایت خاطراتی از نحوه شهادت شهید محمد رضائی پرداخته است.》 ⬇️⬇️⬇️⬇️ 💠روایت بدین شرح است: عملیات کربلای ۴ درگیری خیلی شدید بود تا آن روز جنگ را از این دریچه ندیده بودم خیلی آتش دشمن زیاد بود جنگ از پشت جعبه شیشه ای تلویزیون با این فرق می کرد. خیلی متفاوت بود گلوله ها واقعی، خونها واقعی، دشمن واقعی، ترس واقعی، شجاعت واقعی، ایثار واقعی،  شهادت ها واقعی همه چیز واقعی… اینجا سینما نبود که وقتی یک صحنه هیجانی  بود سوت و دست و فریاد بزنند!  اینجا سوت بود اما سوت خمپاره… دست بود اما قطع شده! هیجان بود اما کنترل شده دو گلوله قبل از ورود به پشت سنگرهای ب شکل به دستم خورد از آب بیرون آمدیم وارد سنگرهای ب شکل شدیم (سنگرهای کمین که به شکل ب بودند. بسیار مهندسی ساخته شده بود ) و درگیری بین ما و دشمن بسیار نزدیک بود آنقدر که چهره های هم را به راحتی میدیدم فرمانده شهید مسلم اعلام کرد بچه ها عملیات لو رفته و ادامه عملیات لازم نیست دستور داده اند که برگردیم نیروهای پشتیبانی نخواهند آمد (ما خط شکن بودیم) اما آنقدر دشمن نیرو در منطقه آورده بود که ما راهی برای برگشت نداشتیم به نوعی در محاصره بودیم چاره ای جز جنگیدن و مقاومت نبود تا راهی برای برگشت پیدا کنیم هر لحظه که می گذشت عزیزی را از دست میدادیم وارد یکی از کانال ها شدیم تیربارچی تانک به سمت کانال تیر میزد. نمی دانم با هر گلوله چند نفر زخمی و شهید می شدند ولی خودم از ناحیه گردن گلوله خوردم به علت ضربه وارده و حساس بودن محل اثابت گلوله (و شاید ضعف ایمان) بیهوش شدم نمی دانم چقدر طول کشید تا به هوش آمدم ولی وقتی به هوش آمدم سربازان عراقی را نزدیک خودم دیدم، با خودم گفتم؛ جالب است در عراقی ها هم آدمهای خوبی هستند که به بهشت می آیند فکر می کردم شهید شدم و در بهشت هستم و عراقی ها هم به بهشت آمده اند. این فکر عجیب زیاد طول نکشید که با دیدن ماشینهای عراقی فهمیدم که هنوز در دنیا هستم چون در بهشت ماشین نیست لااقل ماشین عراقی نیست تلاش کردم تا بلند شوم و به عقب بروم ولی توان حرکت نداشتم. بر روی زمین چهار دست و پا راه افتادم تا به برادری رسیدم آقای مهدی سبزبان گفت کجا می روی؟ گفتم: می روم داخل کانال تا به عقب بروم گفت کانال را بسته اند و راهی برای رفتن نیست گلوله به پایش خورده بود و از هر دو پا محروم بود گفتم پس چکار کنیم گفت بهتر است در جای مخفی شویم تا فردا نیروهای کمکی بیایند. داخل اولین سنگر رفتیم و مخفی شدیم طولی نکشید که عراقی ها از حضور ما مطلع شدند و به داخل سنگر آمدند. آقای سبزبان که در مدرسه رضوی استان قدس رضوی درس خوانده بود عربی بلد بود گفت: عراقی ها دارن مشورت می کنند که بیایند داخل یا نبایند. اجازه بدهیم چون اگر شب اسیر کنند زنده نمی مانیم و خواهند كشت بهتر است تا صبح مقاومت کنیم این شد که با تک تیر زدن و مقاومت تا صبح در سنگر ماندیم صبح عراقی ها وارد سنگر شدند و با کتک زدن اسیرمان کردند ولی عجب مهمان نوازی کردند خدا قسمت نکند اینها را گفتم تا ذهنتان را آماده کنم تا بدانید کربلای ۴ چه شرایط و وضعیتی داشت بعد از اسارت وقتی از بیمارستان نظامی که نمیدانم در کدام شهر بود با اتوبوسی که بجای صندلی تخت داشت جهت حمل بیمار به سمت زندان می رفیتم. در همان اتوبوسی که شهید محمد رضا شفیعی بود محسن میرزائی و… نزدیک یک پادگان نظامی دو اسیر با لباس غواصی سوار اتوبوس شدند یک نفر جلوی اتوبوس نشست و یک نفر هم عقب آمد و کنار من نشست خیلی زود با هم ارتباط برقرار کردیم هر چند که از نظر نظامی کاملا اشکال داشت چون هر کسی که به جمع ما ناشناس می آمد احتمال داشت جاسوس باشد که از طریق منافقین داشت به ما تحمیل می شد ولی چهره این عزیز آنقدر جذاب بود که نیازی به تفکر نداشت این کسی نبود جز شهید بزرگوار شهید محمد رضايي. پرسیدم از کجا آمدی؟ گفت: من تازه اسیر شدم گفتم: تازه سه روز است که عملیات تمام شده کجا بودی تا الان؟ گفت: در نیزارها مخفی شده بودم ولی دیگر توانم تمام شد و از بی حالی روی آب آمدم و اسیر شدم. یک گلوله به دست چپ قسمت نزدیک به مچ خورده بود و یک گلوله به بالای ابروی چپ ایشان که کمی داخل رفته بود و در بالای ابرو گیر کرده بود و داخل سر فرو نرفته بود که خود جای تعجب داشت. ✨ادامه👇
چون مدت زیادی در داخل آب بوده و لباس غواصی داشته بود زخم دست ایشان را که بالا زدم دیدم کرمهای سفید روی زخم بود و ترسیدم گفتم اقا محمد این چیه؟ گفت: به علت جراحات و عفونت دستم اینجوری شده است. وقتی به زندان رسیدیم محمد رفت داخل غرفه ای دیگر و دیگر خیلی به هم نزدیک نبودیم ولی در جریان درمانش بودم و گاها زخم هایش را خودم با باندهای که شسته شده بود پانسمان می کردم نمی دانم کار درستی بود یا نه ولی این همه ي کمکی بود که به هم می کردیم و باندها را می شستیم و خشک می کردیم و مجدد استفاده می کردیم . بعد از این روزهای سخت وارد اردوگاه شدیم و من و محمد رضايي با هم وارد یک حمام شدیم و به اجبار همه لباسهایمان را بیرون کردیم و حمام کردیم محمد به من می گفت: بجای وقت گیری و خجالت از زمان استفاده کن که شاید دیگر حمام و صابون پیدا نکنی که خودت را تمیز کنی… در ضمن هم غسل بکن و هم نظافت من با خودم گفتم این از کجا می داند که دیگر از حمام خبری نیست؟ در هر حال حرفش را گوش کردم و با همان حالت عریان پشت به محمد کردم و کارهایی که گفته بود را انجام دادم و از حمام خارج شدیم تا به ما لباس بدهند و بعد از پوشیدن لباس  به گروهای ۱۰۰ نفری وارد آسایشگاها می شدیم. ♦️اسیر شهید محمد رضایی من و محمد وارد آسایشگاهی شدیم که رئیس آسایشگاه شخصی به نام ناصر بود که آنقدر بی ایمان و نا متعادل بود که جای گفتنش نیست و از بدترین خاطرات اسارت می باشد. مترجم عرب زبان بود نمی دانم چقدر طول کشید که یک سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و گفت یک نفر بیاید من نمی دانم چه شد که با سرعت از آسایشگاه خارج شدم  و رفتم. هر روز می بردند و محمد را با انواع روشها شکنجه می کردند و می گفتند که چه کسانی با تو بودند؟ قرار بود چه کاری بکنید؟ برنامه های شما چه بود و…. با چوب کابل آبجوش برق و چسباندن اتوی داغ به بدنش  ،کشیدن بر روی زمین  با بدن لخت و زخمی بر روی خاک و خورده شیشه  او را شکنجه می دادند ولی محمد آنقدر ایمانش قوی بود که  بهترین راه را که صبر و تحمل بود در پیش گرفته بود تمام بدنش زخم و خون بود کسی با محمد صحبت نمی کرد تنها در آسایشگاه می نشست و محمد اجازه نمی داد کسی به او نزدیک شود محمد می ترسید که هر کس به او نزدیک شود عراقی ها فکر کنند او هم از همراهان او بوده و او را هم شکنجه کنند. محمد دوست نداشت کسی اذیت شود و روزهای سخت را با تنهایی و درد تحمل می کرد بعد از چند روز شکنجه های سخت باعث شد که عراقی ها خسته شوند و دیگر توان ادامه نداشتند و برای جبران شکست تصمیم به شهادت محمد گرفتند. روز آخر شیشه های داخل حمام را شکستند و محمد را که تمام بدنش زخم و خون و جراحت بود بر روی شیشه ها کشیدند ولی باز هم جز ناله از محمد چیزی بیرون نیامد تنها حرفهای که از محمد توانستند  اعتراف بگیرند نام خدا و ائمه اطهار بود. عدنان که خشمگین از این همه مقاومت با فرو کردن یک عدد صابون عراقی که نوعی خاص از صابون بود که به رنگ سبز وب سیار بد بو بود در دهان محمد باعث خفه شدن محمد شد و برای جبران سریعا در خواست کمک کردند ولی محمد دیگر نفس نمی کشید پیکر پاک این شهید عزیز را بر روی سیم خاردار انداختند و عکس گرفتند که بگویند در حال فرار بوده و مجبور شدیم با گلوله بزنیم. بعد از جنگ پیکر پاک محمد به ایران انتقال داده شد و در ۱۵ کیلومتری شهر فاروج در بین دو مناره مسجد و حسینه حضرت سجاد علیه السلام دفن شد امید وارم که در سفر بعدی از این مسیر سری هم به مقبره این شهید عزیز بزنید و یادمان باشد که امنیت امروز مدیون ایثار این مردان بزرگ دیروز است. در مرداد ماه سال ۱۳۸۱ به همراه ۲۲ شهید دیگر  پیکر محمد به ایران آمد جالب است که بگویم پیکر محمد سالم به ایران آمد و مجبور شدند در سردخانه نگهداری کنند.  روز تشیع جنازه وقتی جنازه محمد به محلی که همان مسجد امام سجاد (ع) بود رسید و بر روی دوش مردم حمل شد لکه های خون بر روی لباس مردم کاملا مشخص بود که از داخل تابوت بیرون زده بود.  آیا باز هم باید با این همه نشانه  فراموش کنیم که شهدا چه کسانی بودند و چه کردند و در کنار مزار آن شهید عزیز برویم و نگاهی به آن مزار سیاه کوچک کنیم شاید برای ما عادی شده است که قبر یک شهید را می بینیم و راحت می گذریم  ولی اگر میدانستیم که شهید محمد رضايي برای افتخار ایرانی و شجاعت ایرانی تحمل شکنجه کرده است تا بگوید ایرانی می میرد ولی تن به ذلت نمی دهد به مزارشان نگاه بهتری می کردیم.... یادشهداکمترازشهادت نیست 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت کتاب صوتی تقدیم شما عزیزان شهدایی 👇👇👇
20.mp3
18.96M
💐 قسمت 💐 و از صوت با ذکر ، است . شادی روح امام_راحل و شهدا صلوات یادشهداکمترازشهادت نیست هدیه به امام زمان عج الله اللهمَّ عجل لولیک الفرج
پویش سراسری قرائت در شب یلدا ساعت ۲۲:۱۵ به نیت تعجیلی در ظهور و سلامتی امام عصر (عج)، رفع بیماری منحوس کرونا از دنیا، شفای بیماران، حاجت روایی حاجتمندان و...
کاش فـال شـب یـلــدای همــه ایـن بشـود یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
روحش شادیادش گرامی باذکر صلوات
به وقت خواندن رمان شهدایی 👇👇👇👇
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ _بشین برات چایی بریزم،البته تو لیوان خودت. من چایی لیوانی خیلی دوست داشتم،برای همین مامان یک لیوان با سایز خیلی بزرگ خریده بود.همین طور که چایی می‌ریخت، رفتم سر یخچال یک ظرف شیرینی آوردم و گفتم:مامان میخوام ماشینمو عوض کنم،هرچی بخرم به اسم شما میکنم. _دستت درد نکنه.مگه قراره به این زودی بری؟ _اونجا یکم کار سخت شده،باید برم. _قراره برم کربلا، برات چی سوغات بیارم؟ یک لحظه خواستم بگویم:((کفن))اما یادم افتاد اولین سفری که همراه بابا رفته بودم،کفن خریدم.متبرکش هم کردم.گفتم؛من انگشتر با سنگ عقیق دوست دارم. فرصت نکردم،بخرم. مامان گفت :باشه، حتما. اسم کربلا که آمد،دلم رفت.راستش خیلی دلم میخواست بروم کربلا،حدود ده سالی بود که دلم میخواست زائر آقا شوم.با خودم گفتم:این ماموریت که بیام،حتما میرم کربلا.هربار قبل از رفتن روی یک برگه کوچک،یک سری چیزهایی که شخصی بود را می‌نوشتم مامان گفت:رسول با این شرایط کاری که داری،اینجوری یادداشت ننویس،بشین وصیت نامه بنویس. _آخه برام سخته. _وصیت نامه شهید خلیلی تاثیر گذار و مهمه.انشاالله که سلامت میای،ولی اگه شهید شدی،ما وصیت نامه ات را داشته باشیم. قبول کردم و قول دادم قبل از رفتن حتما وصیت نامه ام را بنویسم.یکی دو روز آخر کارهایم را مرتب کردم،حتی مبلغی که مربوط به خمسم میشد را امانت به بابا دادم.بعد از خرید ماشین،کارهای سند و....را به روح الله سپردم. خبر شهادت مهدی عزیزی و رضا کارگربرزی را امیر به من داد.شنیدن این خبر خیلی سخت و تلخ بود.رضا نخبه الکترونیک بود و بعداز محرم یکی از بهترین بچه های تخریب بود.با حاج محمد هماهنگ کردیم و برای تحویل پیکر رضا با هم به معراج برویم.کارهای تغسیل و....رضا را من و حاج محمد انجام دادیم. تمام مدت متوسل به حضرت زهرا س شده بودم و در دلم گفتم:خوش به حال رضا ،مثل مادر سادات پهلویش آسیب دیده.بعد از تمام شدن کارهای اولیه،قرار شد خانواده رضا را برای وداع به معراج بیاوریم.ما زمان کم داشتیم.خداروشکر موفق شدم سروقت خواهرهای رضا را برای دیدن برادرشان به معراج برسانم.این آخرین وداع خیلی لحظات سختی بود.رسیدن خواهرهای رضا بالای سر پیکر با شاخه های گلی که روی رضا میریختند،روضه مجسم بود و چقدر در این لحظات میشد بی قراری دل حضرت زینب س و صبرشان را تصور کرد. با فاصله یک روز،مراسم تشییع مهدی عزیزی بود.مهدی چون به قول معروف ((بچه هیئتی بود))،تمام کارها و مراسمش را دوستان هیئتی اش به عهده گرفته بودند و ما به آن ها کمک می کردیم. روز مراسم،من،حاج محمد،حسین و محمد با یک ماشین رفته بودیم. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ مراسم تدفین که تمام شد،از شدت گرما و فشار کارهای این چندروز،حس کردم دیگه تحمل نگه داشتن روزه ام را ندارم. خیلی حالم بد شده بود،بقیه بچه ها هم شرایط بهتری نداشتند،درست هفتادو دوساعت بود که هیچ کدام نخوابیده بودیم،سحری و افطاری هم که به قول معروف پیشکش. به حسین گفتم :قبل از اذان خودمون رو برسونیم، از حد ترخص خارج بشیم،حسین قبول کرد محمد هم گفت:من مطیع جمع هستم.حاج محمد گفت اگر بخوایم باید زودتر حرکت کنیم. چهارنفری به سمت قم راه افتادیم.من چشمم به کیلومتر ماشین بود.حد ترخص را رد کردیم،گوشه ای نگه داشتیم و روزه مان را افطار کردیم.آنجا کمی غذا خوردیم و یکی دوساعتی استراحت کردیم.به شدت ضعف کرده بودیم،یکی از بچه ها خندید و گفت:توان بدنیمون تموم شده،هماهنگ کنیم شهید بعدی تو خنکی هوا باشه. آن شب وقتی رسیدم شهرک،نزدیک مقبره الشهدا احمد را دیدم،دلم خیلی گرفته بود.خستگی و بغضم را نمی‌توانستم پنهان کنم.احمد پرسید :رسول چی شده؟چقدر بهم ریختی؟عکس مهدی عزیزی و رضا کارگر را نشانش دادم و گفتم:از بچه های یگان ما بودند،توی یک روز شهید شدند.سه روزه که پلک نزدم.بچه ها خیلی غریبانه شهید شدند.احمد حالا ببین من شهید بعدی یگانم. احمد شروع کرد به شوخی کردن و مسیر حرف را عوض کرد.آن قدر سربه سر من گذاشت تا حالم بهتر شد.وقتی در مورد مراسم اعتکاف امسال در مسجد تعریف میکرد.من آنقدر خندیدم که طبق معمول، همیشه اشک از چشم هایم راه افتاد.احمد دستی روی شانه ام زد و گفت؛همیشه این خندیدنت را دوست دارم و هروقت دل تنگت بشم،این تصویر برام تداعی میشه.از ته دل خدا را شکر کردم که رفقایی دارم که داشتنشان می‌تواند این قدر حس خوب و آرامش را به من منتقل کند. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد...