#بسم_رب_الشهدا
#شهید_عباس_کردانی
#زندگینامه
✅#قسمت_بیستم
#عباس همیشه گوش بود و حرف های قلمبه سلمبه ای که همه را قانع می کرد.
حرف هایش را گمان کنم از کتابهایی که مدام میخرید بیرون میکشید خلاصه خیلی بلد بود خیلی خوب
می توانست حرفهایش را به دیگران تفهیم کند.
داشت برای #خودش کسی می شد.
اصلا داشت برای خودش مردی می شد حالا دیگر سربازی رفتنش برای مادر کمتر ترسناک بود دوره ی آموزشی را در #یزد گذراند خیلی آرام و سربه زیر ثبت نام کرد و رفت و سربازی هم اهواز.
دو سال و نیم بعد الیاس به یادش آورد که شش ماه اضافه خدمت کرده است نظامی گری و ترقه بازی و جنگ بازی ...یادش رفته بود باید به بازی سربازی پایان دهد.
#سربازی برایش لذت بخش بود خودش را پیدا کرد در سپاه جا خوش کرد یک لذت نظامی گری مدام برای خود دست و پا کرد اصلا روحیه اش را داشت.
داشت قلبش را بزرگ می کرد و عباس #سپاهی شد، #نظامی شد، چیزی که به هیچ یکی از برادرهایم سازگار
نمی آمد.
نظامی گری صبر و تحمل می خواست دل و جرات میخواست ، می خواست یک نفر فقط پا باشد و گوش پایی در رکاب و گوش به فرمان و اگر هم فرمایشی باشد فقط به آن چشم و بله قربان جاری شود و این حد سخت بر مردان خوزستانی جاری می شد.
به خصوص برادرهای من که #دا خوب لوسشان کرده بود فقط #عباس از دستش در رفته بود ناز کشیدن را دوست نداشت وقتی پدرم به عادت مآلوفش روی غذای او گوشت می گذاشت دیگر غذا نمی خورد.
اصلا خودش تنش می خارید. دلش درد می خواست. وقتی به خدمت نظام درآمد کمتر می دیدیمش از سوی #بسیج برای آموزش درس آمادگی دفاعی به مدرسه های پسرانه می رفت .
کارمند حق التدریس آموزشی و پرورش شده بود و به ازای آن پول کمی
می گرفت.
کارش راخیلی دوست داشت بچه ها هم دوستش داشتند وقتی غرق در #تدریس می شد دیگر همه چیز را کنار
می گذاشت عقیده داشت باید خوب و درست کار کند.
سنجیده و به دقت درس بدهد و حق کارش را خوب ادا کند این حلال خوری را از #آقا یاد گرفته بود و عمل به وظیفه را از #دایه .
دایه خوب به وظایفش عمل می کرد خوب شوهر داری و بچه داری
می کرد.این اخلاق #عباس همه جوره شبیه #دایه بود تا انجا که وقتی که خبر رفتن دایه را به او دادند هم، درس را نیمه نگذاشت تمامش کرد و بعدامد.
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbadd_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#شهید_عباس_کردانی
#زندگینامه
✅#قسمت_آخر
#صبح روز 19 بهمن 94 روی گوشی حبیب یک پیام رسید "حاج عباس کردانی در سوریه به فیض شهادت نائل آمد"
حبیب باور نکرد مثل آن دفعه شاید زخمی شده باشد، شایعه است.
خبرها متواتر شد دخترها خواب بودند، آقا مرغداری بود ،محسن رفت سرکار .
محسن در سپاه خدمت می کرد بنابراین همه از رابطه او با عباس آگاه بودند .
تسلیت ها محسن را میخکوب کرد محسن که یارو همراهش عباس بود.
با پرویز تماس گرفت #آقا را آرام خبر کنید عباس شهید شده .
پرویز قلبش یکدفعه گرفت چطور آقا را خبر کنیم می دانستند آقا و الیاس باهم رفتند سر زمین کشاورزی که #عباس و الیاس در آن گندم کاشته بودند .
الیاس "عباس شهید شده" الیاس پشتش خالی شد .
اما مسئولیتش سنگین بود باید باور
نمی کرد تا به آقا با ناباوری بگوید شاید کم کم خودش متوجه شود.
به سمت آقا رفت رنگش تغییرکرده بود "ها ، الیاس چه شده؟"
می گویند عباس شهید شده گویی مثل دفعه قبل باشد و بعد ایستاد تا اثر حرفش را ببیند .
آقا لبخندی زد و تسبیحش را در آورد قلبش آرام بود استخاره های آقا حرف ندارد !
یک رشته در دست گرفت یکی یکی یکی انداخت "شهید شده" .
نه! دوباره یک قبضه گرفت دوتا دوتا دوتا "شهید شده" .نه!
یک قبضه دیگرگرفت. دانه های تسبیح آرام روی هم افتادند. "ش ه ی د ش د"
نمی دانم با چه حالی سوار ماشین الیاس شد و به خانه آمد.
خانه حالا دیگر مملو از کسانی بود که
می دانستند عباس دیگر شهید شده اما به روی خودشان نمی آوردند.
پسرعموها، برادرها، خواهرها، و زن برادرها همه در خانه بودند آقا آمد همه نگران و مضظرب، مضطر و پرسجو گر چشم به او دوختند آقا چهرهاش غم داشت .
استخاره کار خودش را کرده بود مردها می دانستند اما به زن ها نگفته بودند تا کم کم باور کنند .
ساعت تقریبا یازده صبح بود همه چشم به دهان محمود دوخته بودند تا کسی که از پشت خط تماس گرفته خبر قطعی را بدهد محمود کمی صحبت کرد و بعد برگشت و آرام گفت:
" #شهید_شده!"
زن ها کل می کشند.گوش من اما صوت می کشید!
اسمع یا عباس بن صالح...
معصومه تقلا می کند او را ببیند.آقا را محسن به دنبال خود می کشاند، عباس از او خواسته بود مراقبش باشد.چون نگذاشتن دیشب او را ببیند عصبانی شده بودٌ!
دیشب یک سکته مغزی ناقص داشته...
اذکرالعهد الذی خرجت علیه من دار الدنیا...
حبیب مبهوت پیمانهایش را با او مرور می کند چیزی یادش نمی آید! اما حتما بعدا، فردا به یاد خواهد آورد.
والحسن و الحسین و علی ابن الحسین ...و الحجه بن الحسن ائمتک الهدی...
دور و برش را عده ای که هیچ یک را نمی شناسم احاطه کرده اند. شانههای علی و رضا سخت میلرزد. پرویز به جایی تکیه زده که نیافتد...
اِفهم یا عباس بن صالح اذا اَتاک الملکان المقربان...
من و صدیقه و صبریه و معصومه در طاق نصرتهایی که آن ناشناسها با دستهایشان برایمان گشوده بودند به سمت او میرفتیم. دیشب اجازه نمی دادند او را ببینیم. فقط برادرها دیدند، بوسیدند، بوئیدند...
فلاتخف و قول فی جوابهما الله جل جلاله ربی و محمد صل الله...اما او
نمی ترسید. بر روی لبش لبخندی کمرنگ نقش بسته بود .حتما دارد خدا را
می بیند. چهرهاش بوسیدنی شده...
ان الموت حق و سئوال مبشر و بشیر فی القبر حق ...
وصیت کرده دخترها را نزدیکم نکنید اما نشد، نتوانستیم ...
وصیت کرده بود مرا به ایران برنگردانید اما آقا وصیتش را باطل و دوستانش را ملزم کرده برایم برگردانیدش.
اَفَهِمت یاعباس بن صالح ...
عباس می فهمید، می دانست. او تجربهاش را داشت ...
قبل ترها درون قبر میخوابید تا از آن نترسد و حالا آن چند وجب خاک در قطعه مدافعان حرم، او را پیروزمندانه در برمی گرفت.
رفتنش اما چرا ترسناک نیست ؟!
صورتش آرام است، حتی مثل دایه سفید نیست....
چهرهاش سرخ و سبزه است، مثل همیشه که از زمین می آمد....
اما
باید سینه اش دریده میشد....
باید رویش به خاک مالیده میشد.... باید سه روز بر زمین میافتاد....
باید در سجده خدایش را ملاقات میکرد....
عاشقان مثل معشوقشان میشوند....
امید که خدای عظیم این قربانی قلیل را با مولایمان حسین (ع) محشور دارد.
#پایان
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#شهید_عباس_کردانی
@abbass_kardani
📩 #ڪـــلام_شهـــید
🍁 شهــید هادی ذوالفــقاری:
از برادرانم میخواهم که غیر حرف
#آقــا حرف کس دیگری را گوش
ندهند جهان در حال تحول است
دنیا دیگـر در حال طبیعی نیست
الاندو #جهاد در پیش داریم اول
جهادنفس که واحب تر است زیرا
همه چیز لحظه ی #آخــر معلوم
می شود که اهل جهنم هستیم یا
بهـــشت.
🌹🌹یاد شهدا کمتر از شهادت نیست 🌹🌹
🌹🌻🌹 @abbass_kardani 🌹🌻🌹
8.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم جز هوایت هوای ندارد...
لبم غیر نامت نوایی ندارد...
شاید این جمعه بیاید...
#امام_زمان
#ظهور
#آقا
#سینهام_به_تنگ_آمد!!!
@abbass_kardani🌹
........
خواهرا ؟
شهدارفتن به #تکلیفشون عمل ڪردن ...
#کارحسینی ڪردن ...
ما الان باید #کارزینبی ڪنیم و اِلا #یزیدۍ هستیم....
فقطخواهرا نه!!... آقایونم باید همچنان #کارحسینی ڪنند در غیر این صورت ...
میشیم #خواص بی بصیرت
خون به دل نائب #امامزمانمون میکنیم ...💔
حالیمونم نی !..
بغض #آقا رو تو نمازجمعه یادتونه؟؟
مگهمیشه فراموشش ڪرد....!!!
بغضیڪه تاریخ رو به گریه انداخت!💔
عاملش منم ...
من درست به #تکلیفم عمل نڪردم ...
اگه ما درست به #تکلیفمون عمل میکردیم این چنین نمیشد.....!
بیایید دیدگاهمون رو به زندگی عوض ڪنیم
دیدگاهمونو #خدایی ڪنیم!
اگه #اعتقاد نداری #شهدا حاضرن یه پای #دینداریت لنگه
خدا فرموده مومن کسیه ڪه به
#غیب ایمان داره ...
من اعتقاد دارم ڪه اونا الان مارو میبینن ...
منم ڪه اونا رو نمیبینم ...
زبسڪهپرده #عصیان دریدهچشمم را
تودرڪنارمنی و من #نمیبینم...
مولاناعلیعفرمودن:
اگه #چشاتونو ببندید رو #گناه ، یه
چیزاییو میبینی ڪه بقیه نمیبینن!
بیایید همین الان #گداییمعرفت کنیم
#کربلا مظهر خالیڪردن هرچی محبت
#غیرخدایی از دله
بیایید بگیم #امامزمان اومدیم باهات #صلح ڪنیم
تا قبل این همش #دلتو شکوندیم
اما الان میخواییم برگردیم ...
اینا #خاندانکرمن ...
مگه #حر نبود ؟
آقا به پسرش میگه حُر عموته !
میگه حُر باید سربلند بیاۍ در این خونه ...
آۍ شهـــدا ...
ما سرمونو میندازیم پایین ...
میاییم ...
شما #سربلندمون ڪنید ...
#حواستباشهدیگه...
#عهدبستی...
#کارزینبیبایدکنیازاینلحظه...
#کارحسینیبایدکنیازاینلحظه...
#بیکارنشستیڪهچی؟..
@abbass_kardani
🍃با یه عده طـــلبه آمدند قم.
همه شهــــید شدند الا محــــسن.
خواب #امام حسیــــــن'ع' رو دیده بود.
#آقــــــا بهش گفته بود:
👈"ڪارهات رو بڪن این بـــار دیگه بار آخــــره"
یه ســـــربند داده بود به یکےاز رفقاش،
گفته بود شهید که شدم ببندیدش به ســـــینه ام.
آخه از آقا خواســـتم بـےســــر شهید شم
با چند تا از #فرماندهان رفته بود توی دیدگـــــاه.
گلوله 120خورده بود وسطـــــــشون
جنـــــازه اش که اومد،ســـــر نداشت.😔😭
سربند رو بستیم به سیـــنه اش..
روی سربند نوشته بود ؛
🌹"أنا زائر الحســــــین ع"🌹
#شهید_محسن_درودی🕊❤️
🦋🦋یاد شهدا کمتر از شهادت نیست 🦋🦋
🦋💐🦋 @abbass_kardani 🦋💐🦋
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینانه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_پنجم
پدر #ماما را به خانه آورد ماما آمد، اما جنین در شکم مادر وارونه قرار گرفته بود. سرش رو به بالا بود دنیا نمیآمد.
مادر درد میکشید. ماما با وجود سابقهاش #هول کرده بود اما نمیشد که بچه را به دنیا نیاورد.
باید بچه را می تاباند اما مجال نبود.
#مادر فریاد زد: صالح.
#پدرم هراسان به اتاق آمد. دست مادرم را گرفت و از جایش بلند کرد. مادر ایستاد.
پدر نمیدانست بچه چیست؟
#پسر است یا #دختر.
آن وقت که سنوگرافی نبود.
پدر چشمانش را بست و گفت:
"یا ابوالفضل"
بعد هم نیت کرد اگر پسر بود نامش را عباس مینهم.
فقط میخواست بچه سالم باشد. فقط میخواست کامله درد نکشد. مادر با کمک پدر ایستاده بود. انگار چرخش طفل را در شکمش حس کرد !
"صالح مرا بر زمین بگذار تا بنشینم"
بعد از آن همه زایمان حالا میدانست بچه سر جای خودش است.
#درد امان نمیداد دیگر بایستد.
نشست و پدر با ترسی که نمیدانست به کجایش ببرد، از اتاق بیرون رفت!
و به دامان (ابوالفضل العباس ع) پناه برد.
زیر لب زمزمه میکرد من سر قولم هستم #آقا جان، بچه سالم باشد نامش #عباس است.
چه کسی گفته بود پسر است نمی دانم او هم نمیدانست.
#صدای کودک در خانه پیچید.
#کمیله (نام نازکرده مادرم در نزد عربها اینگونه گفته میشود)
هم سالم بود و باز هم یک پسر که آمدنش مثل بقیه پسرها در جامعه آن روز اهواز که همه سنتی و پسر دوست بودند و پسر حکم #یار پدر و #پشتیبان مادر بود،
میتوانست دوباره موجی از #حسادت و چشم زخم را به دنبال داشته باشد.
به روایت از #خواهر_شهید
✅ادامه دارد...
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_شانزدهم
او با وجود سن کمش آنقدر جدی به نظر میرسید که از آن به بعد هیچکس جرات نمیکرد به عادل چیزی بگوید.
این قضایا تنها به مدرسه ختم نمی شد بچههای محله هم از عباس حساب میبردند.
نه برای اینکه به کسی زور میگفت برعکس او از زور گویی خیلی بدش
می آمد هر جا که با قدرت کودکانهاش میتوانست جلوی آن را میگرفت.
در محله ما پسری بود به نام حسن. هزار ماشاالله از هیکل و چاقی بهره عظیم برده بود و روی حساب همین جثه بزرگ به همه زور میگفت تا اینکه یک روز دامنه زور گوییش به دامن الیاس برخورد کرد و #عباس که دیگر توان تحمل این یکی را نداشت جستی زد و روی سینه حسن افتاد و دندان تیز تازه بر آمده اش را در بازوی گوشت آلوی او فرو کرد و حالا نگیر و کی بگیر!
الیاس ایستاده بود به تماشا و چون بدش نمی آمد که برادر بزرگترش از او دفاع کند او را تشویق میکرد و حسن بیچاره مرتب التماس میکرد یکدفعه #عباس حس کرد گوشتی در دهانش آمده و دهانش طعم خون گرفته در این لحظه رضایت داد که گوشت بازوی نیمه کنده شده حسن را به او ببخشد و به عذرخواهی و غلط کردن او راضی شود.
از آن به بعد حسن نه تنها به الیاس بلکه هیچ کس را از #ترس عباس اذیت
نمی کرد.
اصلا #جدیت و برخورد آمرانه عباس هر روز قویتر میشد تا جایی که مدیر و ناظمها روی صدای تحکم آمیز او حساب می کردند و نظم و ترتیب صف را به او می سپردند وقتی عباس از جلو #نظام میگفت دیگر هیچ کس صدای #نفس کشیدن بچهها را در صف نمیشنید او از هیچ کس نمیترسید.
#شجاعت و صداقتش او را از همه متمایز میکرد.
الیاس میگفت یک روز در آخر ساعت پشت در کلاس ایستاده بودم و منتظر بودم عباس بیاید. معلم داشت بچهها را به خاطر از رفتن سنگهایی که از حیاط مدرسه انداخته بودند و ماشینها را نشانه گرفته بود مواخذه میکرد.
#عباس با صداقت تمام گفت من سنگ نیانداختم؛ اما با بچهها فضولی کردم. معلم به رسم آن روزها چهار خودکار آماده کرد و لای انگشتهای او گذاشت چیزی نگذشته بود که صدای آخ و وای عباس بلند شد.
در میان همین صداها به اعتراض گفت: #اقا اگر #دروغ بگویم تنبیه میکنید اگر راست هم بگویم تنبیه میکنید این که عدالت نیست و معلم که از این حرفش خوشش امده بود او را بخشید.
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد....
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#شهید_عباس_کردانی
#زندگینامه
✅#قسمت_بیستم
#عباس همیشه گوش بود و حرف های قلمبه سلمبه ای که همه را قانع می کرد.
حرف هایش را گمان کنم از کتابهایی که مدام میخرید بیرون میکشید خلاصه خیلی بلد بود خیلی خوب
می توانست حرفهایش را به دیگران تفهیم کند.
داشت برای #خودش کسی می شد.
اصلا داشت برای خودش مردی می شد حالا دیگر سربازی رفتنش برای مادر کمتر ترسناک بود دوره ی آموزشی را در #یزد گذراند خیلی آرام و سربه زیر ثبت نام کرد و رفت و سربازی هم اهواز.
دو سال و نیم بعد الیاس به یادش آورد که شش ماه اضافه خدمت کرده است نظامی گری و ترقه بازی و جنگ بازی ...یادش رفته بود باید به بازی سربازی پایان دهد.
#سربازی برایش لذت بخش بود خودش را پیدا کرد در سپاه جا خوش کرد یک لذت نظامی گری مدام برای خود دست و پا کرد اصلا روحیه اش را داشت.
داشت قلبش را بزرگ می کرد و عباس #سپاهی شد، #نظامی شد، چیزی که به هیچ یکی از برادرهایم سازگار
نمی آمد.
نظامی گری صبر و تحمل می خواست دل و جرات میخواست ، می خواست یک نفر فقط پا باشد و گوش پایی در رکاب و گوش به فرمان و اگر هم فرمایشی باشد فقط به آن چشم و بله قربان جاری شود و این حد سخت بر مردان خوزستانی جاری می شد.
به خصوص برادرهای من که #دا خوب لوسشان کرده بود فقط #عباس از دستش در رفته بود ناز کشیدن را دوست نداشت وقتی پدرم به عادت مآلوفش روی غذای او گوشت می گذاشت دیگر غذا نمی خورد.
اصلا خودش تنش می خارید. دلش درد می خواست. وقتی به خدمت نظام درآمد کمتر می دیدیمش از سوی #بسیج برای آموزش درس آمادگی دفاعی به مدرسه های پسرانه می رفت .
کارمند حق التدریس آموزشی و پرورش شده بود و به ازای آن پول کمی
می گرفت.
کارش راخیلی دوست داشت بچه ها هم دوستش داشتند وقتی غرق در #تدریس می شد دیگر همه چیز را کنار
می گذاشت عقیده داشت باید خوب و درست کار کند.
سنجیده و به دقت درس بدهد و حق کارش را خوب ادا کند این حلال خوری را از #آقا یاد گرفته بود و عمل به وظیفه را از #دایه .
دایه خوب به وظایفش عمل می کرد خوب شوهر داری و بچه داری
می کرد.این اخلاق #عباس همه جوره شبیه #دایه بود تا انجا که وقتی که خبر رفتن دایه را به او دادند هم، درس را نیمه نگذاشت تمامش کرد و بعدامد.
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbadd_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#شهید_عباس_کردانی
#زندگینامه
✅#قسمت_آخر
#صبح روز 19 بهمن 94 روی گوشی حبیب یک پیام رسید "حاج عباس کردانی در سوریه به فیض شهادت نائل آمد"
حبیب باور نکرد مثل آن دفعه شاید زخمی شده باشد، شایعه است.
خبرها متواتر شد دخترها خواب بودند، آقا مرغداری بود ،محسن رفت سرکار .
محسن در سپاه خدمت می کرد بنابراین همه از رابطه او با عباس آگاه بودند .
تسلیت ها محسن را میخکوب کرد محسن که یارو همراهش عباس بود.
با پرویز تماس گرفت #آقا را آرام خبر کنید عباس شهید شده .
پرویز قلبش یکدفعه گرفت چطور آقا را خبر کنیم می دانستند آقا و الیاس باهم رفتند سر زمین کشاورزی که #عباس و الیاس در آن گندم کاشته بودند .
الیاس "عباس شهید شده" الیاس پشتش خالی شد .
اما مسئولیتش سنگین بود باید باور
نمی کرد تا به آقا با ناباوری بگوید شاید کم کم خودش متوجه شود.
به سمت آقا رفت رنگش تغییرکرده بود "ها ، الیاس چه شده؟"
می گویند عباس شهید شده گویی مثل دفعه قبل باشد و بعد ایستاد تا اثر حرفش را ببیند .
آقا لبخندی زد و تسبیحش را در آورد قلبش آرام بود استخاره های آقا حرف ندارد !
یک رشته در دست گرفت یکی یکی یکی انداخت "شهید شده" .
نه! دوباره یک قبضه گرفت دوتا دوتا دوتا "شهید شده" .نه!
یک قبضه دیگرگرفت. دانه های تسبیح آرام روی هم افتادند. "ش ه ی د ش د"
نمی دانم با چه حالی سوار ماشین الیاس شد و به خانه آمد.
خانه حالا دیگر مملو از کسانی بود که
می دانستند عباس دیگر شهید شده اما به روی خودشان نمی آوردند.
پسرعموها، برادرها، خواهرها، و زن برادرها همه در خانه بودند آقا آمد همه نگران و مضظرب، مضطر و پرسجو گر چشم به او دوختند آقا چهرهاش غم داشت .
استخاره کار خودش را کرده بود مردها می دانستند اما به زن ها نگفته بودند تا کم کم باور کنند .
ساعت تقریبا یازده صبح بود همه چشم به دهان محمود دوخته بودند تا کسی که از پشت خط تماس گرفته خبر قطعی را بدهد محمود کمی صحبت کرد و بعد برگشت و آرام گفت:
" #شهید_شده!"
زن ها کل می کشند.گوش من اما صوت می کشید!
اسمع یا عباس بن صالح...
معصومه تقلا می کند او را ببیند.آقا را محسن به دنبال خود می کشاند، عباس از او خواسته بود مراقبش باشد.چون نگذاشتن دیشب او را ببیند عصبانی شده بودٌ!
دیشب یک سکته مغزی ناقص داشته...
اذکرالعهد الذی خرجت علیه من دار الدنیا...
حبیب مبهوت پیمانهایش را با او مرور می کند چیزی یادش نمی آید! اما حتما بعدا، فردا به یاد خواهد آورد.
والحسن و الحسین و علی ابن الحسین ...و الحجه بن الحسن ائمتک الهدی...
دور و برش را عده ای که هیچ یک را نمی شناسم احاطه کرده اند. شانههای علی و رضا سخت میلرزد. پرویز به جایی تکیه زده که نیافتد...
اِفهم یا عباس بن صالح اذا اَتاک الملکان المقربان...
من و صدیقه و صبریه و معصومه در طاق نصرتهایی که آن ناشناسها با دستهایشان برایمان گشوده بودند به سمت او میرفتیم. دیشب اجازه نمی دادند او را ببینیم. فقط برادرها دیدند، بوسیدند، بوئیدند...
فلاتخف و قول فی جوابهما الله جل جلاله ربی و محمد صل الله...اما او
نمی ترسید. بر روی لبش لبخندی کمرنگ نقش بسته بود .حتما دارد خدا را
می بیند. چهرهاش بوسیدنی شده...
ان الموت حق و سئوال مبشر و بشیر فی القبر حق ...
وصیت کرده دخترها را نزدیکم نکنید اما نشد، نتوانستیم ...
وصیت کرده بود مرا به ایران برنگردانید اما آقا وصیتش را باطل و دوستانش را ملزم کرده برایم برگردانیدش.
اَفَهِمت یاعباس بن صالح ...
عباس می فهمید، می دانست. او تجربهاش را داشت ...
قبل ترها درون قبر میخوابید تا از آن نترسد و حالا آن چند وجب خاک در قطعه مدافعان حرم، او را پیروزمندانه در برمی گرفت.
رفتنش اما چرا ترسناک نیست ؟!
صورتش آرام است، حتی مثل دایه سفید نیست....
چهرهاش سرخ و سبزه است، مثل همیشه که از زمین می آمد....
اما
باید سینه اش دریده میشد....
باید رویش به خاک مالیده میشد.... باید سه روز بر زمین میافتاد....
باید در سجده خدایش را ملاقات میکرد....
عاشقان مثل معشوقشان میشوند....
امید که خدای عظیم این قربانی قلیل را با مولایمان حسین (ع) محشور دارد.
#پایان
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#شهید_عباس_کردانی
@abbass_kardani
#در_محضر_روح_الله
#امام_خمینی_ره
#مدرس_زنده_است
#تا_تاریخ_زنده_است
رشوهای که مدرس پاسخش را کوبنده داد .
دکتر محمدحسین مدرّس میگوید : «در کنار آقا بودم که دو نفر آمدند که یکی فرنگی بود.
پس از لحظهای مردی که مترجم بود گفت: ایشان سفیر انگلیسند. چکی تقدیم میدارند برای این که به هر نوع صلاح بدانید مصرف نمایید .
#آقا گفتند : چک ، چیست؟
مترجم گفت : چک براتی است که بانک میگیرد و مبلغی که در آن قید شده میپردازد .
مدرس خندید و گفت : به ایشان بگویید من پول و چک قبول ندارم . اگر کسی خواست به من پول دهد ، باید آن را تبدیل به طلا کند و بارِ شتر نموده ظهر روز جمعه هنگام نماز به مدرسه سپهسالار بیاورد و آن جا اعلام کند این محموله را مثلاً انگلستان یا هر جای دیگر برای مدرّس فرستاده تا من قبول کنم .
بعد از ترجمه این سخنان، مرد فرنگی چیزی گفت.
مترجم رو به آقا کرد و گفت : ایشان میگویند : شما میخواهید در دنیا حیثیت سیاسی ما را نابود کنید .
مدرّس با خنده گفت از نابودی چیزی که ندارید نترسید !»
#شهید_سیدحسن_مدرس
🕊سالروز_شهادت🕊
روحش شادیادش گرامی باذکر صلوات
عاشقانه_شهدا
عشق_به_مولا
عاشق_واقعی
شهيد_والامقام
محمدرضا_تورجی_زاده
بیشتر مناجات ها و مداحی های #محمد در مورد امام زمان بود .
خیلی دلتنگش بودم ؛ تا اینکه یک شب #محمد را در خواب دیدم ...
خوشحال بود و با نشاط ؛
یاد مداحی هاش افتادم ،
پرسیدم : #محمد این همه در دنیا از #آقا خوندی ، تونستی #آقا را ببینی ؟
#محمد در حالی که می خندید گفت :
من حتی
#آقا_امام_زمان_عج
را در آغوش گرفتم .