شهید بزرگوار رجبعلی حسینیفهرجی
تاریخ ولادت: ۱۳۴۳/۳/۴
محل ولادت: یزد _ روستا فهرج
تاریخ شهادت: ۱۳۶۳/۲/۲۵
محل شهادت: سلماس _ کردستان _ درگیری با کومله
مزار:بقعه حویط بن هانی شهدای فهرج
یادشهداکمترازشهادت نیست
امنیت اتفاقی نیست
مدیون قطره قطره خون شهدائیم
قدر دان خون شهدا باشیم
ادامه دهنده راه شان باشیم
صلوات یادت نره رفیق شهدایی
┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
💐🌾💐🌾💐🌾💐🌾💐
🔰زندگینامه شهید رجبعلی حسینیفهرجی :
🌻رجبعلی حسینی فهرجی چهارم خرداد ۱۳۴۳ در روستای فهرج یزد چشم به جهان گشود پدرش محمد رضا کشاورز بود و مادرش صفا خانم خانه دار بود.
🌸او فرزند دوم خانواده بود دوران کودکی را به سختی گذراند زیرا در کودکی سینه اش سوخته بود خیلی حالش خوب نبود اما خدا می خواست او عاقبت به خیر بشود.
🌺پسری مهربان و خوش اخلاق بود از همان کودکی در کار کشاورزی به پدرش کمک می کرد حتی به همسایه ها نیز کمک می کرد تا ابتدایی بیشتر درس نخواند و به بنایی رفت در خانه شان حمام نداشتن او می رفت بنایی و بعد به جای دست مزد بنا را به خانه آورد و برای خانه حمام ساخت.
💐اوایل انقلاب اسلامی در تظاهرات شرکت می کرد و عضو فعال بسیج بود شب ها نیز در پایگاه بود و به گشت زنی می رفتند...
در ۱۸ سالگی وارد نیروی انتظامی شد و عازم جبهه های نبرد شد.
🌾او در کردستان بود مادرش تعریف می کرد، بعضی وقتا تا شش ماه ازش خبر نداشتم برای مادرش تعریف می کرده خیلی وقت ها آب خوردن یا غذایی گیرمان نمی آمد برف ها را آب می کردیم و می خوردیم.
نان های خشک شده را می خوردیم یکسال و نیم در آن مناطق خدمت می کرده
🕊سرانجام پس از مجاهدت های خالص خود در تاریخ بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۶۳ در سلماس استان کردستان در در گیری با کومله محاصره و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
مزار وی در بقعه حویط بن هانی شهدای فهرج است.
┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
💌💫💌💫💌💫💌💫💌
✍📚نقل چند خاطره از زبان مادر گرامی و پدر بزرگوار شهید رجبعلی حسینیفهرجی:
💐🌿مادر شهید میگوید:«رجبعلی پسری مهربان و آرامي بود همیشه دوست داشت به دیگران کمک کند هیچ وقت کاری نمی کرد من و پدرش ناراحت شویم در کار های کشاورزی به پدرش کمک می کرد در سن کم به بنایی نیز می رفت چون او در خانواده پر جمعیت بود.
می خواست کمک خرج خانه باشد به بعد از انقلاب همراه بچه های محل به پایگاه روستایشان پایگاه اشرفی اصفهانی می رفت و شب تا صبح به گشت زنی و نگهبانی می پرداخت در سن 18سالگی به عنوان سرباز نیروی انتظامی ثبت نام کرد به جبهه های نبرد شتافت او یکسان و نیم در شهر سلماس کردستان خدمت کرد.
🌺🌾همچنین مادر شهید نقل می کند:
هر وقت به مشکلی بر می خوردم،بهش می گفتم.
یک سال می گفت:«می خواستم سالگرد بگیرم دستمان خالی بود ما هر سال در مسجد جامع محلمان برایش مجلس می گرفتیم.
رفتم به مسجد یک دفعه منقلب شدم خیلی گریه کردم ساعتی آنجا بودم احساس خستگی می کردم خوابم برد در عالم خواب فرد سبز پوش را دیدم مقداری اسکناس سبز به من داد و گفت:«چقدر میگویی پول ندارم این پول.
از آن روز هیچ وقت بی پول نشدم.
🌹🍃🌹🍃🌹
🌻🌴خاطره ای از زبان پدر شهید:
💐💫پسرم بسیار مودب بود همیشه حرفم را گوش می داد.
تابستان گرم تیر ماه من به دِرو می رفتم او نیز با دهان روزه به کمکم می آمد وقتی هم به سربازی رفته بود برای مرخصی که بر می گشت مرتب به من کمک می کرد.
┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جنگ ما یک گنج بود
🖇روایتی از حاج قاسم برای آیتالله مشکینی
نماز عشق چطوری خونده میشه⁉️
┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞تو اى مصطفى صبر مىكن زياد
🍃بود راسـت قولـى كه يزدان بداد
💞اگـر بـر گناهــى بگـشـتـى دچـار
🍃طـلـب سـاز آمـرزش از كـردگـار
💞بـگـو ذكـر الـلّٰـه را شـام و روز
🍃 بـه تسبيح ذكـرش روان بـرفـروز
♦️«پس (ای پیامبر!) صبر و شکیبایی پیشه کن که وعده خدا حقّ است، و برای گناهت استغفار کن، و هر صبح و شام تسبیح و حمد پروردگارت را بجا آور!»
✍️ پیام آیه (غافر ۵۵):
۱_پيامبر نيز مأمور به استغفار است.
۲_انگيزه صبر، رسيدن به وعدههای الهی است.
۳_تسبيح و حمد، زمانی وسيلهی رشد و تربيت و سبب تقويت توحيد است كه هر صبح و شام و دائمی باشد نه لحظهای.
┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
📚 کتابِ:
《#خاکهای_نرم_کوشک》
🌹این کتاب پیرامون زندگیِ #شهید_عبدالحسین_برونسی به قلم سعید عاکف می باشد و یکی از پرفروش ترین کتاب های دفاع مقدس به شمار می آید...
این کتاب شرح حال انسانی وارسته است که قبل از انقلاب در روستای گلبوی کدکن از توابع تربت حیدریه به کار سخت و طاقت فرسای بنایی مشغول بود و در کنار آن به خواندن دروس حوزوی نیز روی آورده بود تا اینکه بعدها به علت شدت یافتن مبارزات او زندانی و مورد شکنجههای وحشیانه ساواک قرار گرفت...
🔸کتاب از چندین فصل و خاطرات بسیار تشکیل شده است و شروع کتاب با زندگینامه آن شهید بزرگوار است...
🌷چند روز قبل از عملیات بدر، بارها شهید برونسی، به مناسبتهای مختلف از شهادتش در عملیات قریب الوقوع بدر خبر می دهد. گاهی آنقدر مطمئن حرف می زند که می گوید: اگر من در این عملیات شهید نشدم، در مسلمانی ام شک کنید! و از آن بالاتر اینکه به بعضی ها، از تاریخ و از محل شهادتش نیز خبر می دهد که چند روز بعد، همانطور هم می شود. از این دست وقایع اعجاب آور، در زندگی شهید برونسی بارها و بارها رخ داده است.
🌱🕊آنچه ما را به تأمل در زندگی این بزرگوار وا می دارد، رمز همین موفقیتهای بسیارش است در زمینه های مختلف. در ظاهر امر، او کارگری بنا است که در دوران قبل از انقلاب، رنج و شکنجه ی بسیاری را در راه اسلام تحمل می کند؛ و در دوران بعد از انقلاب هم، که زمینه برای رشد او مهیا می شود، چنان لیاقتی از خود نشان می دهد که زبانزد همگان می گردد و نامش حتی به محافل خبری استکبار جهانی نیز کشیده می شود...
🟣خاک های نرم کوشک🟣
#قسمت_بیست_و_یک
خنده از لبش رفت. حزن و اندوه آمد تونگاهش آهی کشید و گفت:« من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم»
یکدفعه کنجکاوی ام تحریک شد افتادم تو صرافت این که بدانم چی گفته سالها از فوت دختر کوچک مان می گذشت، خاطره اش ولی همیشه همراه من بود بعضی وقت ها حدس می زدم که باید سری توی آن شب و تو تولد فاطمه باشد ولی زیاد پی اش را نمی گرفتم
بالاخره سرش را فاش کرد اما نه به طور کامل و آن طوری که من می خواستم گفت :«اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله, یادت که هست؟»
گفتم:« آره که ما رفتیم خونه خودمان»
سرش را رو به پایین تکان داد پی حرفش را گرفت همونطور که داشتم می رفتم یکی از دوست های طلبه رو دیدم اون وقت تو جریان پخش اعلامیه ،یک کار ضروری پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه نمی شد کاریش کرد ۱ توکل کردم به خدا و باهاش رفتم...
جریان اون شب مفصله همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم با خودم گفتم ای داد بیداد من قرار بود قابله ببرم
می دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین زود خودم را رسوندم خونه وقتی مادر شما گفت قابله رو می فرستی و میری دنبال کارت شستم خبر دار شد که باید سری توی کار باشه ولی به روی
خودم نیاوردم.»
پاورقی
۱- نیت پاک وخلوص شهید برونسی زبانزد همه آنهایی که او را می شناخته اند بوده و هست. برای خدمت به انقلاب و مبارزه با رژیم طاغوت حقیقتاً سر از پا نمی شناخت و این که به خاطر انقلاب شدیدترین مشکلات خودش را فراموش کند یک امر طبیعی بود برای ما...
ادامه دارد....
رمان_شهدایی
زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
شادی_روح_شهدا_صلوات
🟣خاک های نرم کوشک🟣
تنها مسجد آبادی
#قسمت_بیست_و_دو
عبدالحسین ساکت شد چشم هاش خیس اشک بود آهی کشید و ادامه داد: می دونی که اون شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم یعنی اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی،بود خودش آمده بود خونه ی ما.»
تنها مسجد آبادی
حجت الاسلام محمد رضا رضایی
سال ها پیش آن وقت ها هنوز شانزده هفده سال بیشتر نداشتم یک روز تو زمین های کشاورزی سخت مشغول کار بودم من داشتم به راه خودم می رفتم. درباره ی ،خلوص و نیت پاک او چیزهای زیادی شنیده بود " 1 ".
می دانستم اهل آبادی هم خیلی دوستش دارند مثلاً وقتی از سربازی برگشت استقبال گرمی ازش کردند. یا روز ازدواجش همه سنگ تمام گذاشته بودند.
اینها را خبر داشتم ولی تا حالا از نزدیک پیش نیامده بود باهاش حرف بزنم عجیب هم دوست داشتم همچین فرصتی دست بدهد. شاید برای همین بود که آن روز وقتی صدام زد کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم.
پاورقی
و البته از این اخلاص و ،پاکی چیزهای زیادی هم دیده بودم؛ مثلاً نمازش را تو مسجد آبادی می خواند با وجوداینکه نه پیشنمازی داشتیم و نه نماز جماعتی بارها خودم او را در مسجد می دیدم که تک و تنها نماز می خواند و حتی یادم می آید گاهی که مخفیانه نگاهش می کردم بی اختیار از شور و حال او گریه ام می گرفت.
ادامه دارد....
رمان_شهدایی
زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
شادی_روح_شهدا_صلوات