eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
34.5هزار عکس
27.3هزار ویدیو
131 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
پویش سراسری قرائت در شب یلدا ساعت ۲۲:۱۵ به نیت تعجیلی در ظهور و سلامتی امام عصر (عج)، رفع بیماری منحوس کرونا از دنیا، شفای بیماران، حاجت روایی حاجتمندان و...
کاش فـال شـب یـلــدای همــه ایـن بشـود یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
روحش شادیادش گرامی باذکر صلوات
به وقت خواندن رمان شهدایی 👇👇👇👇
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ _بشین برات چایی بریزم،البته تو لیوان خودت. من چایی لیوانی خیلی دوست داشتم،برای همین مامان یک لیوان با سایز خیلی بزرگ خریده بود.همین طور که چایی می‌ریخت، رفتم سر یخچال یک ظرف شیرینی آوردم و گفتم:مامان میخوام ماشینمو عوض کنم،هرچی بخرم به اسم شما میکنم. _دستت درد نکنه.مگه قراره به این زودی بری؟ _اونجا یکم کار سخت شده،باید برم. _قراره برم کربلا، برات چی سوغات بیارم؟ یک لحظه خواستم بگویم:((کفن))اما یادم افتاد اولین سفری که همراه بابا رفته بودم،کفن خریدم.متبرکش هم کردم.گفتم؛من انگشتر با سنگ عقیق دوست دارم. فرصت نکردم،بخرم. مامان گفت :باشه، حتما. اسم کربلا که آمد،دلم رفت.راستش خیلی دلم میخواست بروم کربلا،حدود ده سالی بود که دلم میخواست زائر آقا شوم.با خودم گفتم:این ماموریت که بیام،حتما میرم کربلا.هربار قبل از رفتن روی یک برگه کوچک،یک سری چیزهایی که شخصی بود را می‌نوشتم مامان گفت:رسول با این شرایط کاری که داری،اینجوری یادداشت ننویس،بشین وصیت نامه بنویس. _آخه برام سخته. _وصیت نامه شهید خلیلی تاثیر گذار و مهمه.انشاالله که سلامت میای،ولی اگه شهید شدی،ما وصیت نامه ات را داشته باشیم. قبول کردم و قول دادم قبل از رفتن حتما وصیت نامه ام را بنویسم.یکی دو روز آخر کارهایم را مرتب کردم،حتی مبلغی که مربوط به خمسم میشد را امانت به بابا دادم.بعد از خرید ماشین،کارهای سند و....را به روح الله سپردم. خبر شهادت مهدی عزیزی و رضا کارگربرزی را امیر به من داد.شنیدن این خبر خیلی سخت و تلخ بود.رضا نخبه الکترونیک بود و بعداز محرم یکی از بهترین بچه های تخریب بود.با حاج محمد هماهنگ کردیم و برای تحویل پیکر رضا با هم به معراج برویم.کارهای تغسیل و....رضا را من و حاج محمد انجام دادیم. تمام مدت متوسل به حضرت زهرا س شده بودم و در دلم گفتم:خوش به حال رضا ،مثل مادر سادات پهلویش آسیب دیده.بعد از تمام شدن کارهای اولیه،قرار شد خانواده رضا را برای وداع به معراج بیاوریم.ما زمان کم داشتیم.خداروشکر موفق شدم سروقت خواهرهای رضا را برای دیدن برادرشان به معراج برسانم.این آخرین وداع خیلی لحظات سختی بود.رسیدن خواهرهای رضا بالای سر پیکر با شاخه های گلی که روی رضا میریختند،روضه مجسم بود و چقدر در این لحظات میشد بی قراری دل حضرت زینب س و صبرشان را تصور کرد. با فاصله یک روز،مراسم تشییع مهدی عزیزی بود.مهدی چون به قول معروف ((بچه هیئتی بود))،تمام کارها و مراسمش را دوستان هیئتی اش به عهده گرفته بودند و ما به آن ها کمک می کردیم. روز مراسم،من،حاج محمد،حسین و محمد با یک ماشین رفته بودیم. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️ مراسم تدفین که تمام شد،از شدت گرما و فشار کارهای این چندروز،حس کردم دیگه تحمل نگه داشتن روزه ام را ندارم. خیلی حالم بد شده بود،بقیه بچه ها هم شرایط بهتری نداشتند،درست هفتادو دوساعت بود که هیچ کدام نخوابیده بودیم،سحری و افطاری هم که به قول معروف پیشکش. به حسین گفتم :قبل از اذان خودمون رو برسونیم، از حد ترخص خارج بشیم،حسین قبول کرد محمد هم گفت:من مطیع جمع هستم.حاج محمد گفت اگر بخوایم باید زودتر حرکت کنیم. چهارنفری به سمت قم راه افتادیم.من چشمم به کیلومتر ماشین بود.حد ترخص را رد کردیم،گوشه ای نگه داشتیم و روزه مان را افطار کردیم.آنجا کمی غذا خوردیم و یکی دوساعتی استراحت کردیم.به شدت ضعف کرده بودیم،یکی از بچه ها خندید و گفت:توان بدنیمون تموم شده،هماهنگ کنیم شهید بعدی تو خنکی هوا باشه. آن شب وقتی رسیدم شهرک،نزدیک مقبره الشهدا احمد را دیدم،دلم خیلی گرفته بود.خستگی و بغضم را نمی‌توانستم پنهان کنم.احمد پرسید :رسول چی شده؟چقدر بهم ریختی؟عکس مهدی عزیزی و رضا کارگر را نشانش دادم و گفتم:از بچه های یگان ما بودند،توی یک روز شهید شدند.سه روزه که پلک نزدم.بچه ها خیلی غریبانه شهید شدند.احمد حالا ببین من شهید بعدی یگانم. احمد شروع کرد به شوخی کردن و مسیر حرف را عوض کرد.آن قدر سربه سر من گذاشت تا حالم بهتر شد.وقتی در مورد مراسم اعتکاف امسال در مسجد تعریف میکرد.من آنقدر خندیدم که طبق معمول، همیشه اشک از چشم هایم راه افتاد.احمد دستی روی شانه ام زد و گفت؛همیشه این خندیدنت را دوست دارم و هروقت دل تنگت بشم،این تصویر برام تداعی میشه.از ته دل خدا را شکر کردم که رفقایی دارم که داشتنشان می‌تواند این قدر حس خوب و آرامش را به من منتقل کند. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊 ادامه دارد...