eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
31.6هزار عکس
23.5هزار ویدیو
125 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات_شـ‌هدا سردار_رشید_اسلام شهید_والامقام محسن_وزوایی در عملیات بازی دراز هلی کوپتر های عراقی به صورت مستقیم به سنگر های بچه ها شلیک می کردند و اوضاع وخیمی را ایجاد کرده بودند در همان وضع یکی از نیروها به سمت رفت و با ناراحتی گفت: « پس آنهایی که قرار بود مارا پشتیبانی کنند کجایند ؟ چرا نمی آیند !؟ چرا بچه ها را به کشتن می دهی !؟ سرش را برگرداند، نگاهی به آسمان انداخت و همه را صدا زد، صدایش در فضا پیچید که می گفت: (( الم تر کیف فعل ربک با صحاب الفیل ...)) بچه ها با او شروع به خواندن کردند در همین لحظه یکی از هلی کوپتر ها به اشتباه تانک عراقی را به آتش کشید و دو هلی کوپتر دیگر با هم برخورد کردند. شادی روح امام_راحل و شهدا صلوات
در_محضر_استاد فیلسوف ، متفکر و معلم شهید_والامقام مرتضی_مطهری اخلاق با ایمان چه رابطه‌ای دارد ؟ هیچ کس نیست که اخلاق را نشناسد و یا نداند که عدالت تا چه اندازه ضرورت دارد. مشکل کار در مرحله اجراست ، آن وقتی که انسان می‌خواهد یک اصل اخلاقی را رعایت کند می‌بیند منافعش در یک طرف قرار گرفته و اخلاق در طرف دیگر ، می‌بیند یا باید دروغ بگوید ، خیانت کند و سود را ببرد و یا باید راست بگوید ، امانت بورزد و از سود صرف‌ نظر کند. اینجاست که می‌بینیم بشر که دم از اخلاق و عدالت می‌زند ، پای عمل که می‌رسد ضد اخلاق و ضد عدالت عمل می‌کند. آن چیزی که پشتوانه اخلاق و عدالت است و اگر در انسان وجود پیدا کند انسان به سهولت راه اخلاق و عدالت را در پیش ‌می‌گیرد و سود را کنار می‌زند ، تنها ایمان است ، ایمان به خود عدالت و ایمان به خود اخلاق ، و آن وقت انسان این ایمان را پیدا می‌کند که به اصل و اساس تقدس یعنی خدا ایمان داشته باشد.... 📚 آزادی معنوی، صفحه ۹۲ 🌹 سالروز_شهادت🕊 🌸 اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
در_محضر_روح_الله بخشی از پیام امام_راحل در پی شهادت فیلسوف ، متفکر ، استاد و معلم شهید ، حجت الاسلام و المسلمین مرتضی_مطهری بسم اللَّه الرحمن الرحیم‏ انا للَّه و انا إلیه راجعون‏ این جانب به اسلام و اولیاى عظیم الشأن آن و به ملت اسلام و خصوص ملت مبارز ایران ضایعه أسف‏انگیز شهید بزرگوار و متفکر و فیلسوف و فقیه عالی مقام مرحوم آقاى حاج شیخ مرتضى_مطهرى_ قدس_سره را تسلیت و تبریک عرض مى‏ کنم. تسلیت در شهادت شخصیتى که عمر شریف و ارزنده خود را در راه اهداف مقدس اسلام صرف کرد و با کجروی ها و انحرافات مبارزه سرسختانه کرد، تسلیت در شهادت مردى که در اسلام‏شناسى و فنون مختلفه اسلام و قرآن کریم کم نظیر بود. من فرزند بسیار عزیزى را از دست دادم و در سوگ او نشستم که از شخصیت هایى بود که حاصل عمرم محسوب مى‏شد. در اسلام عزیز با شهادت این فرزند برومند و عالِم جاودان ثُلمه‏اى وارد شد که هیچ چیز جایگزین آن نیست. و تبریک در داشتن این شخصیت هاى فداکار که در زندگى و پس از آن با جلوه خود نورافشانى کرده و مى‏کنند. من در تربیت چنین فرزندانى که با شعاع فروزان خود مردگان را حیات مى ‏بخشند و به ظلمت ها نور مى ‏افشانند، به اسلام بزرگ، مربى انسانها و به امت اسلامى تبریک مى ‏گویم. من گرچه فرزند_عزیزى را که پاره_تنم بود از دست دادم لکن مفتخرم که چنین فرزندان فداکارى در اسلام وجود داشته و دارد . شهید_مطهری 🌹 سالروز_شهادت🕊 یادشهداکمترازشهادت نیست
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 حقاً و انصافاً مرحوم یک انسان بزرگ و برجسته بود. زندگى او، تلاش مخلصانه و مؤمنانه و عالمانه، همراه با احساس درد، همراه با یک بصیرت کامل در میدان علم و معرفت و فرهنگ بود. خداى متعال هم این مرد بزرگ را مأجور کرد، پاداش داد و را نصیب او کرد؛ در واقع او را زنده نگهداشت؛ «بل احیاء عند ربّهم» یک متخرّج و تحصیلکردهى حوزهى علمیهى قم، وقتى با کولهبار معرفت و دانشى که به طور عمیق آموخته است، مىآید در دل محیط فرهنگ و تعلیم و تربیت عمومى و نسل جوان قرار مىگیرد، اینقدر منشأ برکات می شود . 1390/02/14 روز_معلم_گرامی_باد شهید_مطهری 🌹 سالروز_شهادت🕊
رهبر_عزیزم بزرگ معلم انقلاب 💐 روزت_مبارک💐 سلامتی و تعجیل در فرج امام_زمان_عج و سلامتی نائب_برحقش مقام_معظم_رهبری صلوات
روز_معلم روز معلم را باید به تو تبریک گفت تو که معلم عشق، صفا، صمیمیتی معلم جهاد و پای کار ولایت بودنی الگوی واقعی مبارزه و مقاومتی معلم همه خوبی هایی سلام_بر_شهدا معلم_های_مکتب_شهادت شادی روح امام_راحل و شهدا ، بالاَخص معلمین_شهید صلوات
در_محضر_شهدا معلم_خوب از معبر حرفهایش درهای بهشت را باز میکند بہ روی شاگردانی کہ در ملکوتِ قلب او آمادهٔ درس گرفتن هـستند سلام بر معلم_هایی کہ راههای آسمان را به شاگردانشان نشان دادند سلام_بر_شهدا معلم_های_مکتب_شهادت شادی روح امام_راحل و شهدا ، بالاَخص معلمین_شهید صلوات
🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
به وقت سه دقیقه در قیامت 👇👇👇
@Menbaraali-سه دقیقه در قیامت 11.mp3
32.8M
🔈 شرح و بررسی کتاب 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 🔊 ▫️جلسه یازدهم 📅98/07/06
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لحظه ای با رمان شهدایی 👇👇👇👇
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷 ✅ فصل پانزدهم 💥 خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خنده‌ی بچه‌ها و بابا بابا گفتنشان به گریه‌ام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود. چند روری هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود. 💥 دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره‌اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچه‌ها یک لحظه رهایش نمی‌کردند. معصومه دست و صورتش را می‌بوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش می‌کرد. 💥 آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی می‌زد. آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکی‌های ظهر بود. داشتم غذا می‌پختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: « قدم! کتفم بدجوری درد می‌کند. بیا ببین چی شده. » بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازه‌ی یک پنج‌تومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکش‌های آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافق‌ها درگیر شده بود. گفتم: « ترکش نارنجک است. » گفت: « برو یک سنجاق‌قفلی داغ کن بیاور. » گفتم: « چه‌کار می‌خواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر. » گفت: « به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همین‌طوری درآورده‌ام. چیزی نمی‌شود. برو سنجاق داغ بیاور.» گفتم: « پشتت عفونت کرده. » گفت: « قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد. » 💥 بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعله‌ی گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد. گفت: « حالا بزن زیر آن سیاهی؛ طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی، سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون. » 💥 سنجاق را به پوستش نزدیک کردم؛ اما دلم نیامد، گفتم: « بگیر، من نمی‌توانم. خودت درش بیاور. » با اوقات تلخی گفت: « من درد می‌کشم، تو تحمل نداری؟ جان من قدم! زود باش دارم از درد می‌میرم. » دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما باز هم طاقت نیاوردم. گفتم: « نمی‌توانم. دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور. » 💥 رفتم توی حیاط. بچه‌ها داشتند بازی می‌کردند. نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می‌گرفت. کمی بعد آمدم توی اتاق. دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و روبه‌روی آینه‌ی توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را می‌شکافد. ابروهایش درهم بود و لبش را می‌گزید. معلوم بود درد می‌کشد. یک دفعه ناله‌ای کرد و گفت: « فکر کنم درآمد. قدم! بیا ببین. » 💥 خون از زخم پایین می‌چکید. چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود. یک سیاهی کوچک زده بود بیرون. دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم. گفتم: « ایناهاش. » گفت: « خودش است. لعنتی! » 💥 دلم ریش‌ریش شد. آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم. اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم. چشم‌هایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشم‌هایم را نیمه‌باز می‌کردم، تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازه‌ی یک پنج تومانی گود شده و فرورفته بود و از آن خون می‌آمد. دیدم این‌طوری نمی‌شود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم. فقط آن موقع بود که صمد ناله‌ای کرد و از درد از جایش بلند شد. 💥 زخم را بستم. دست‌هایم می‌لرزید. نگاهم کرد و گفت: « چرا رنگ و رویت پریده؟! » بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: « خانم ما را ببین. من درد می‌کشم، او ضعف می‌کند. » کمکش کردم بخوابد. یک‌وری روی دست راستش خوابید. بچه‌ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می‌کردند. مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می‌کرد. انگار گرسنه بود. به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده. 🔰ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌷 ✅ فصل پانزدهم مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود.عصرها دوست‌هایش می‌آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده‌ی شهدا به دیدن آن‌ها می‌رفتند گاهی هم به مساجد و مدارس می‌رفت و برای مردم و دانش‌آموزان سخنرانی می‌کرد. وضعیت جبهه‌ها را برای آن‌ها بازگو می‌کرد و آن‌ها را تشویق می‌کرد به جبهه بروند اول از همه از خانواده‌ی خودش شروع کرده بود. چند ماهی می‌شد برادرش، ستار، را به منطقه برده بود همیشه و همه‌جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمی‌داشت. نزدیک بیست روزی گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم:«کجا؟! » گفت:«منطقه.» از تعجب دهانم بازمانده بود. باورم نمی‌شد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود. گفتم: « با این اوضاع و احوال؟! » خندید و گفت: « مگر چطوری‌ام؟! شَل شدم یا چلاق گفتم: « تو که حالت خوب نشده. » لنگان‌لنگان رفت بالای سر بچه‌ها نشست. هر سه‌شان خواب بودند. خم شد و پیشانی‌شان را بوسید عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت:« قدم جان! کاری نداری؟! » زودتر از او دویدم جلوی در، دست‌هایم را روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: « نمی‌گذارم بروی.» جلو آمد. سینه‌به‌سینه‌ام ایستاد و گفت:« این کارها چیه. خجالت بکش.» گفتم: « خجالت نمی‌کشم محال است بگذارم بروی.» ابروهایش در هم گره خورد.: « چرا این‌طور می‌کنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که این‌طور نبودی.» گریه‌ام گرفت، گفتم:« تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه با سه تا بچه‌ی قد و نیم‌قد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو این‌طور می‌خواستی چون تو این‌طوری راحت بودی. هر وقت رفتی هر وقت آمدی، چیزی نگفتم. اما امروز جلویت می‌ایستم، نمی‌گذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچه‌هایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است نمی‌گذارم. از حق تو نمی‌گذرم. از حق بچه‌هایم نمی‌گذرم. بچه‌هایم بابا می‌خواهند. نمی‌گذارم سلامتی‌ات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چه‌کار کنیم.» با خونسردی گفت:«هیچ، چه‌کار داریم بکنیم؟!قطعش می‌کنیم. می‌اندازیمش دور.فدای سر امام.» از بی‌تفاوتی‌اش کفری شدم.گفتم:« صمد!» گفت:«جانم» گفتم:«برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد،من هم اجازه می‌دهم.» تکیه‌اش رابه عصایش داد و گفت:«قدم جان!این همه سال خانمی کردی،بزرگی کردی.خیلی جور من و بچه‌ها را کشیدی،ممنون.اما رفیق نیمه‌راه نشو.اَجرت را بی‌ثواب نکن.ببین من همان روز اولی که امام را دیدم،قسم خوردم تاآخرین قطره‌ی خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم.حتماً یادت هست؟حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید.از دین و کشور دفاع کنید.من هم گفته‌ام چشم.نگذار روسیاه شوم.» گفتم:«باشد بگو چشم؛اما هروقت حالت خوب شد.»گفت:«قدم! به خدا حالم خوب است. توکه ندیدی چه‌طور بچه‌ها با پای قطع‌شده،با یک دست می‌آیند منطقه،آخ هم نمی‌گویند.من که چیزی‌ام نیست.» گفتم:«تو اصلاً خانواده‌ات را دوست نداری.» سرش را برگرداند.چیزی نگفت.لنگان‌لنگان رفت گوشه‌ی هال نشست و گفت:«حق داری.آن‌چه باید برایتان می‌کردم، نکردم.اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.» گفتم: نه،تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.» از دستم کلافه شده بود.گفت:«قدم! امروز چرا این‌طوری شدی؟چرا سر‌به‌سرم می‌گذاری؟!»یک‌دفعه از دهانم پرید و گفتم:«چون دوستت دارم.»این اولین باری بودکه این حرف را می‌زدم دیدم سرش راگذاشت روی زانویش و های‌های گریه کرد.خودم هم حالم بد شد.رفتم آشپزخانه ونشستم گوشه‌ای و زارزار گریه کردم.کمی بعد لنگان‌لنگان آمدبالای سرم.دستش را گذاشت روی شانه‌ام.گفت:«یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان.حالاچرا؟!کاش این دم آخرهم نگفته بودی.دلم را می‌لرزانی و می‌فرستی‌ام دم تیغ.من هم تورادوست دارم.اماچه کنم؟!تکلیف چیز دیگری است.» کمی مکث کرد.انگارداشت فکر می‌کرد.بین رفتن و نرفتن مانده بود.اما یک‌دفعه گفت:«برای دو سه ماهتان پول گذاشته‌ام روی طاقچه.کمتر غصه بخور.به بچه‌ها برس.مواظب مهدی باش.او مردخانه است.» گفت:«اگر واقعاً دوستم داری،نگذار حرفی که به امام زده‌ام و قولی که داده‌ام،پس بگیرم.کمکم کن تاآخرین لحظه سرحرفم باشم.اگر فقط یک ذره دوستم داری،قول بده کمکم کنی.» قول دادم و گفتم:چشم از سر راهش کنار رفتم و او باآن پای لنگ رفت.گفته بودم چشم؛امااز درون داشتم نابودمی‌شدم.نتوانستم تحمل کنم.قرآن جیبی کوچکی داشتیم،آن را برداشتم و دویدم توی کوچه.قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم.زیر بغلش را گرفتم تا سر خیابان او را بردم.ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد،انگارخیابان وکوچه روی سرم خراب شد.تمام راهِ برگشت راگریه کردم 🔰ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🔴 هنگامی که کسی زیاد تنبلی کند و یا کج و معوج بنشیند و یا لم بدهد، به او می گویند: مگه تنبلخونه شاه عباسه؟ شاه عباس کبیریک روز گفت: خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیده اند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد. سپس خطاب به مشاوران خود گفت: همین طور است؟ همه سخن شاه را تایید کردند. از نمایندگان اصناف پرسید،آن ها هم بر حرف شاه صحه گذاشتند و از تلـاش های شاه در آبادانی مملکت تعریف کردند. اما وزیر عرض کرد: قربانتان بشوم، فقط تنبل ها هستند که سرشان بی کلـاه مانده. شاه بلـافاصله دستورداد تا تنبلخانه ای در اصفهان تاسیس شود و به امور تنبلها بپردازد. بودجه ای نیز به این کار اختصاص داده شد. کلنگ تنبل خانه بر زمین زده شد و تنبل خانه مجللی و باشکوهی تاسیس شد. تنبل ها از سرتاسر مملکت را در آن جای گرفتند و زندگیشان از بودجه دولتی تامین شد. تعرفه بودجه تنبل خانه روز به روز بیشتر می شد، شاه گفت: این همه پول برای تنبل خانه؟ عرض کردند: بله. تعداد تنبلها زیاد شده و هر روز هم بیشتر از دیروز می شود! شاه به صورت سرزده و با لباس مبدل به صورت ناشناس از تنبلخانه بازدید کرد. دید تنبلها از در و دیوار بالـا می روند و جای سوزن انداختن نیست. ❌ ادامه در پست های بعدی...👇👇
شاه خودش را معرفی کرد. هرچه گفتند: شاه آمده، فایده ای نداشت، آن قدر شلوغ بود که شاه هم نمی توانست داخل بشود. شاه دریافت که بسیاری از این ها تنبل نیستند و خود را تنبل جا زده اند تا مواجب بگیرند. شاه به کاخ خود رفت و مساله را به شور گذاشت. مشاوران هریک طرحی ارایه دادند تا تنبل ها را از غیر تنبل ها تشخیص بدهندولی هیچ یکی از این طرح ها عملی نبود. سرانجام دلقک شاه گفت:برای تشخیص تنبل های حقیقی از تنبل نماها همه را به حمامی ببرند و منافذ حمام را ببندند و آتش حمام را به تدریج تند کنند،تنبل نماها تاب حرارت را نمی آورند و از حمام بیرون می روندو تنبلهای حقیقی در حمام می مانند. شاه این تدبیر را پسندید و آن را به اجرا درآورد. تنبل نماها یک به یک از حمام فرار کردند. فقط دو نفر باقی ماندند که روی سنگ های سوزان کف حمام خوابیده بودند.یکی ناله می کرد و می گفت: آخ سوختم، آخ سوختم. دیگری حال ناله و فریاد هم نداشت گاهی با صدای ضعیف می گفت:بگو رفیقم هم سوخت!