❎ در قیامت سهچشم گریان نیست...
💠 حضرت امام محمدباقر (علیهالسلام):
💥 هر چشمي روز قيامت گريان است، جز سه چشم: چشمي كه در راه خدا شب را بيدار باشد، چشمي كه از ترس خدا گريان شود، و چشمي كه از محرمات الهي و گناهان بسته شود.
📙 كافي ، ج ۲ ، ص ۸۰
#من_ماسک_میزنم
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
@abbass_kardani
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
🔰منافقین چشمان سید مهدی را در آوردند؛
🌷سیدمهدی رضوی از جمله دانشآموزانی بود که داوطلبانه و به عنوان بسیجی در جبهههای جنگ حضور داشت و سرانجام در عملیات مرصاد و در ۱۷ سالگی بدست منافقین به شهادت رسید.
مادر شهید نحوه شهادت پسرش را اینگونه روایت میکند:
🌷سیدمهدی در گردان مسلم لشکر ۲۷ و در منطقه اسلامآبادغرب بود که به شهادت میرسد.
منافقین سفّاک چشمهایش را در آورده بودند، گوشهایش را بریده بودند و آنقدر به فکش ضربه زده بودند تا فکش خرد شده بود و پوستش را کنده و بدنش را سوزانده بودند.
زمانی که پیکرش را برای ما آوردند اجازه ندادند او را ببینم ولی بعدا فیلم پیکرش را دیدم.
🌷شهید سیدمهدی رضوی🌷
#من_ماسک_میزنم🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷
@abbass_kardani
🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🍃روی لبخندت
مکث کن ..
🍃چند ثانیه فقط بیا جای من
و زل بزن به خودت ..
میبینی❓
🍃عجیب #دیوانه می کند آدم را ...
#شهید_حجت_الله_رحیمی
#سلام_صبحتون_شهدایی
#من_ماسک_میزنم
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
@abbass_kardani
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼
سه دقیقه در قیامت 60.mp3
31.49M
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
🔊 جلسه شصتم
* ادامه کتاب؛ حقالناس و حقالنفس
* چرا از شیرینیهای بهشت سخنی گفته نمیشود؟
* راه عشقبازی با خدا
* تجربههای نزدیک به مرگ چه ارزشی دارد؟
* آثار تکالیف در بندگی ما
* آثار عمل به تکلیف خمس و زکات
* سه دستور سلوکی مرحوم شاهآبادی
* نکاتی پیرامون خمس
* نکاتی در مورد زی طلبگی
* عمده مشکلات ما مربوط به چه مواردی است؟
* ارتباط خمس با شخصیت امام معصوم
* خمس و طهارت
* از دعای امام محروم میشویم اگر....
* سختترین شرایط مردم در قیامت
* در خانههایی که خمس پرداخت نمیشود چه کنیم؟
* وسوسههای شیطانی در مورد خمس
* خیانت اقتصادی وکیل امام معصوم
* مفسدین اقتصادی دوران امیرالمومنین علی علیه السلام در کربلا
* خواندن این کتاب را از دست ندهید
📅99/04/13
⏰ مدت زمان: ۱:۲۷:۲۷
#مشهد
#خمس
#من_ماسک_میزنم
@abbass_kardani
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 🔊 جلسه شصتم * ادامه
سلام
صوت: جلسه شصتم #سه دقیقه
در قیامت را با هم میشنویم.
پرسش و پاسخ پیرامون کتاب سه دقیقه در قیامت.mp3
31.75M
🔈 #پرسش_و_پاسخ پیرامون کتاب سه دقیقه در قیامت
* آیا با گناه کردن، اثر توبه از بین میرود؟
* کارکرد توبه چیست؟
* آیا همه حقالناسها قابل جبران است؟
* تا چه زمانی میتوانیم توبه کنیم؟
* آیا کافر هم موفق به توبه میشود؟
* از کجا میتوان متوجه شد که توبه قبول شده است؟
* آیا در دنیا ملکوت اعمال را میتوان ببینیم؟
* نکاتی پیرامون حس افرادی که تجربه نزدیک به مرگ داشتند
* اهمیت نماز ذیالقعده و شب نیمه ماه ذیالقعده
* معرفی کتاب درباره ملکوت اعمال
* توبه در سوره نساء
* پاسخ علامه طباطبایی ره به شبهه جبر و اختیار
* حقالناس منوط به سن بلوغ نمیشود
📅99/04/12
⏰ مدت زمان: ۱:۱۵:۳۵
#مشهد
#من_ماسک_میزنم
@abbass_kardani
💠 #حدیث_روز 💠
🔰 حضرت امام على عليه السلام
💢 خَيرُ النّاسِ مَن اِن اُغضِبَ حَلُمَ وَ اِن ظُلِمَ غَفَرَ وَ اِن اُسىءَ اِلَيهِ اَحسَنَ؛
✍ بهترين مردم كسى است كه اگر او را به خشم آورند، بردبارى نمايد و چنانچه به او ظلم شود، ببخشايد و چون به او بدى شود، خوبى كند.
📚 تصنیف غررالحکم و دررالکلم ص 285 ، ح 6394
#من_ماسک_میزنم
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
برادران، شما بايد بعد از کربلا عازم قدس گرديد. لذا سلاح اين گلگون کفنان را برگيريد و قلب خصم زبون را نشانه رويد و اوامر امام را اجرا کنيد كه رستگار خواهيد شد.
"شهید عباس معیل"
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 9⃣ #قسمت_نهم 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
0⃣1⃣#قسمت_دهم
💠 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم.
💢عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد.
💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم.
💢 درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
💠 بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد.
💢 میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراریاش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد دیشب کِی خوابیدم که صدای #انفجار نیمهشب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد.
💠 سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.
💢 چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سکوت #مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم.
💠 قلبم بهقدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت #داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم بهجای اشک خون میبارید!
💢 از حیاط همهمهای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. بهسختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم.
💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!
💢 کنار حیاط کیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری میآوردند و مشخص بود برای شرایط #جنگی آذوقه انبار میکنند.
💠 سردستهشان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهرهاش نبود.
💢 دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟»
💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفتهام برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق!
💢دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت.
💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پسفردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟»
💢 صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.»
💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده #مقاوم باشی تا برگردم!»
💢 انگار اخبار #آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!»
💠 با هر کلمهای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :«بهخدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!»
💢گوشم به #عاشقانههای حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت #تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹