06.mp3
17.5M
#کتاب_صوتی
#لشگر_خوبان
#خاطرات
#مهدیقلی_رضایی
💐 قسمت #ششم💐
کپی و استفاده از صوت با ذکر صلوات ، بلامانع است .
یادشهداکمترازشهادت نیست
هدیه به امام زمان عج الله
اللهمَّ عجل لولیک الفرج
☀️#رفیق_مثل_رسول
#قسمت_۳۷
مواقعی که تهران بودم،با بچه های پایگاه بسیج دارالسلام که مربوط به مسجد محله میشد و حوالی میدان منیریه بود،رده ها و دوره های مختلف را یا شرکت میکردم و چیز تازه ای یاد میگرفتم و چیزهایی که بلد بودم را آموزش میدادم.دنبال راه حلی برای بیشتر خلوت کردن با شهدا میگشتم، یک راه خاص.
چیزی جز زدن عکس های شهدا به دیوار،کتاب خواندن،باید راهی پیدا میکردم که بتوانم خودم را به آن ها نزدیک کنم.تمرین صبوری و سکوتی که لازم داشتم را میتوانستم با این حس قرابت به شهدا انجام دهم.یک برنامه به برنامه های خودم اضافه کردم.پنج شنبه ها صبح زود،بعداز نماز،بهشت زهرا.🌸قطعه شهدا بهترین محل بود.با اینکه صبح زود میرفتم،ولی همیشه چند پدرومادر شهید بین مزارها نشسته بودند.آن ها را که میدیدم ،بیشتر درک میکردم که عشق تنها چیزی است که با رفتن و نبودن،کم رنگ و فراموش نمیشود.سعی میکردم خلوتشان را به هم نزنم.😔همیشه اول به سراغ نظرکرده های حضرت زهرا س میرفتم.آن ها که حتی از جا ماندن اسمشان هم گذشتند.
برای بیشتر شدن رفاقتم با شهدا،باهم قرار گذاشتیم،من خاک از مزار آن ها بگیرم و آن ها غبار از دل من.می نشینم کنارشان باهم حرف میزنیم،من سنگ مزارشان را پاک میکنم ،رنگ نوشته ها و حکاکی های روی سنگ ها را پررنگ تر میکنم.آن ها هم در عالم رفاقت سنگ تمام میگذارند و برایم مسیر را مشخص میکنند که عاقبتم ختم به خیر شود.🙏🙏
از وقتی به تهران آمده بودیم،رابطه من و صابر نزدیک تر شده بود.خانه خاله ام شهرک شهید محلاتی بود و خانه ما حوالی میدان منیریه.همین هم باعث شد من با دوست های صابر آشنا شوم.بین دوستان صابر اول با رضا آشنا شدم.صابر برای من گقته بود،؛چندماهی است که در برنامه های مسجد امیرالمؤمنین ع شهید محلاتی با رضا دوست شده.
یکی از اصرارهای صابر آشنا شدن من با رضا بود و بالاخره هم موفق شد.
اویل پاییز بود.صابر به من زنگ زد،گفت:رسول بیا،جلوی مهدیه میخوام بیام دنبالت بریم دور بزنیم.فکر میکردم مثل همیشه صابر میآید همین جا درمحل دوری میزنیم،یک پیراهن دو جیب مشکی تنم بود،با شلوار کتان،دمپایی هایم را پایم کردم و به سمت مهدیه آمدم.وسط راه بودم که صدای مداحی به گوشم خورد.صدای مداحی مربوط به بیت الزهرا بود.پیرمردی جلوی در بیت الزهرا ایستاده بود.به سمت پیرمرد رفتم و گفتم،سلام حاجی جان.مراسم از چه ساعتی شروع میشه؟پیرمرد یک مشت اسپند دستش بود،همه را ریخت روی زغال های سرخی که داخل یک منقل کوچک طلایی کم کم داشتن رخت خاکستر می پوشیدن.
پیرمرد گفت:سلام بابا جونم .دهه ی سوم محرم ،یعنی از امشب تا شب اول ماه صفر.بعد از نماز مغرب و عشاء..بفرمایید داخل.
تشکر حاج آیا.حتما یک شب میام
زندگینامه شهید مدافع حرم🕊
#رسول_خلیلی
ادامه دارد...
☀️#رفیق_مثل_رسول
#قسمت_۳۸
باقیمانده کوچه را سریع تر آمدم،رسیدم جلوی مهدیه،دیدم یک پیکان پارک کرده،صابر با یکی دو نفر دیگر داخل ماشین بودند،صابر به من گفت:بیا بریم رضا و ببین.امشب با دوتا از دوستان اومده.صابر دست من را کشید و گفت:من رضا و جلوی مسجد دیدم.گفتم :میخوام برم پیش پسرخالم،با من اومد.بیا دیگه.
دستم را از دست صابر کشیدم گفتم ؛باشه بریم.راننده رضا بود.در برخورد اول پسری لاغر با صورتی کشیده و نسبتا سبزه.
صابر نشست جلو ،من در عقب را باز کردم،نشستم کنار پسری که خودش را میثم معرفی کرد.پسری از سمت چپ میثم سرش را خم کرد ،گفت :منم علی هستم.
آن شب رفتیم شهرک محلاتی و بعد از چند ساعتی دومرتبه با ماشین رضا برگشتم خانه خودمان.این اتفاق ساده،شروع آشنایی و رفاقت من با بچه های شهرک محلاتی شد.
از آن هر هفته شب های جمعه رضا و صابر همراه با علی و میثم می آمدند دنبال من تاباهم به حرم امام رحمة الله علیه یا حضرت عبدالعظیم حسنی برویم.
روح الله اکثر اوقات نبود ،این ارتباط ها برای پرکردن تنهایی من خوب بود.هرچند که هنوز به شدت دل تنگ فرید و دوستانم بودم.
صابر خیلی خوب این تنهایی من را فهمیده بود،برای همین خیلی برای برقراری ارتباط با دوستانش تلاش میکرد.وقتی وارد جمعی میشدم،سعی نمیکردم جلب توجه کنم یا کاری کنم که خیلی مطرح شوم.به قول بچه ها خیلی خشک و جدی بودم.بعدها که با رضا صمیمی تر شدم ،به من گفت:رسول تو خیلی آدم معمولی هستی.یک مذهبی که در برخورد اول جذاب نیست.تنها چیزی که بخوام برای کسی ازت تعریف کنم، اینه که وقتی میخندی اشک از چشمات راه میفته.یکم که از آشنایی میگذره،رفیق خوبی برای آدم میشی.این تعریف رضا برایم جالب بود.☺️
فکر کنم حداقل هفته ای دو مرتبه به شهرک شهید محلاتی میرفتم.
ماه های پاییز و زمستان با تمام بارش و سرمایی که داشت،فصل گرمی برای آشنایی من با رضا،میثم،علی و چندنفر دیگر از بچه های شهرک شد.هم زمان آزمون ورودی دانشکده را شرکت کردم.سالی که پیش روی من بود،با سروسامان گرفتن وضعیت کاری ام میتوانست مهم ترین سال زندگی ام رقم بخورد..اواخر اسفند ماه بود.صابر به من خبر داد:رضا با یکی از دوستانش که از بچه های کادر مسجد صاحب کوثر هستند،هماهنگ کرده برای سفر جنوب،تو هم بیا باهم بریم.
از شنیدن این پیشنهاد خیلی خوشحال شدم.باهم برای رفتن به این سفر هماهنگ کردیم.
زندگینامه شهید مدافع حرم🕊
#رسول_خلیلی
ادامه دارد..
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
👆🌷فاتحه کبیره🌷👆
🌺 فاتحه کبیره چیست؟
🔷 یکی از علمای شیعه به نام شیخ مهدی فقیهی جهت استخاره و رفع گرفتاری نزد آیت الله بهجت می رود.
🔶 آیت الله بهجت به ایشان می فرماید:
چرا فاتحه کبیره نمی خوانید؟
هرکس برای میتی اینگونه فاتحه بخواند هر رفع گرفتاری از خودش می شود و هم گنجی است برای میت.
✅ شیخ مهدی فقیهی می گوید:
به روستای خودمان رفتم و بر سر قبر پدر و مادرم فاتحه کبیره را خواندم و به قم بازگشتم.
🔶 شب عمه ام خواب پدر و مادرم را میبیند که خمره ای از طلا و جواهرات در مقابل شان است.
🔷 عمه ام از من پرسید:
چه خیراتی برای پدر و مادرت فرستادی؟گفتم: فاتحه کبیره را خواندم.
التماس دعای خیر در حق دیگران 🤲
اللهمَّ عجل لولیک الفرج
••|🗞❕|••
#ثوابیهویۍ😍
رفیق..!🚶🏻♂️
چندسالتہ؟!👀
همونتعدادصلوات📿
نذرڪنواسہ ظهورآقامون ان شاءالله🤲