🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
✘ تفاوت روزهی محترمانه با روزهی عاشقانه !
منبع : جلسه اول از مبحث پرتویی از اسرار روزه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد_شجاعی
✘ برای شبها و روزهای ماه رمضانت باید از الآن نقشه بریزی!
منبع : جلسه ۲۹۰ از مبحث خانواده آسمانی
ارسالی از اعضای محترم
حاجت روا بشید بزرگوار
اجرتون با سیدالشهدا
مداحی_آنلاین_الهی_العفو_سید_مجید_بنی_فاطمه.mp3
4.53M
🌙استقبال از #ماه_رمضان
در آسمونا وا شد
نسیمی می وزه از عرش
🎙 سید مجید بنی فاطمه
خودشناسی در رمضان.mp3
11.26M
#استاد_شجاعی | #استاد_رفیعی
فقط یک گروه قادرند قیمت رمضان را بفهمند و از آن خوب بهره بگیرند!
و این هیچ ربطی به میزان عبادت و سحرخیزی ما در رمضان ندارد!
2776605.mp3
24.11M
دعای وداع با ماه شعبان
حاج میثم مطیعی
اللهم عجل لولیک الفرج
از خواننده التماس دعا دارم
خیردنیاوآخرت نصیب تون بشه
30.mp3
8.56M
#کتاب_صوتی
#پوتین_قرمزها
#خاطرات
#مرتضی_بشیری
💐 #قسمت30💐
کپی و استفاده از صوت با ذکر صلوات ، بلامانع است .
یادشهداکمترازشهادت نیست
هدیه به امام زمان عج الله
اللهمَّ عجل لولیک الفرج
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
💐#مجید_بربری
#قسمت_50
مجید همه چیزش را پای رفیق می ذاشت،می گفت:آدم باید حال خرابش رو،واسه خودش نگه داره و با حال خوب بره پیش دوست و رفیقاش.روی هر حرفی که میزد،واقعا می ایستاد.اگه هزارو یک،گیر و گرفتاری داشت،هروقت پیش دوستاش بود،خنده از لبش کنار نمی رفت.کاری هم می کرد که دوستاش هم شاد و خندون باشن.یه روز مجید و دوستاش جمع بودن.یکی میپرسه:((اون کیه که از همه چیزش،برا رفیقش می گذره،حتی پاش بیفته،لباس تنش رو هم برا کمک یه رفیق،در میاره؟هرکدوم از دوستاش،اسم یکی رو میاره.چند تاشون میگن؛برادرم حسن یه همچین آدمی یه،به قول معروف لوطی و با مرامه.اما آخرش همه جمع به این نتیجه میرسن که مجید،دست داییش حسن آقا رو از پشت بسته.توی هرکاری،مرد و مردونه پای رفیق،پای خانواده اش می ایستاد.تو دعوا میرفت برا رفیقش،کتک میزد و کتک هم می خورد.تو عروسی و عزا،وقتی مراسم تموم میشد و برمی گشت خونه،دو دست لباس نشسته یا پاره کرده داشت.چون می خواست برا صاحب مجلس،سنگ تموم بذاره.یادمه یه خانمی پسرش فوت کرده بود و نمی تونست برا پسرش مراسم بگیره،مجید دوره افتاد،پول جمع کرد و یه مراسم درست و حسابی براشون گرفت.بعد از اون ماجرا،با مرتضی کریمی که آشنا شد،با هم پول از این طرف و اون طرف می گرفتن و بسته های غذایی درست می کردند و توی مناطق محروم و حاشیه شهر،بین افراد نیازمند پخش می کردن.مجید علاوه بر همه اینها،خوش گذرون هم بود.پنج میلیون تومن از وام های خونگی به اسمش دراومد.هرروز یه ماشین مدل بالا کرایه میکرد و ما را با خودش میبرد این طرف و اون طرف گردش.ما تصمیم داشتیم این پول رو سرمایه ش کنه و یه چیزی بریزه تو مغازه ای که داشتیم و یه کاری شروع کنه.اما سر بیست روز اون پولو تموم کرد.عادت نداشت و نمیتونست ،سر یه کاری ثابت بمونه.هریکی دو ماه سر یه کاری بود،بعد ولش میکرد.مجید من،پسر شوخی بود.گاهی ازش می پرسیدن بچه کجایی؟نمی گفت یافت آباد،می گفت:من بچه یافترانیه ام.یافت آباد و زعفرانیه رو،قاطی هم میکرد و یه اسم جدید از خودش می ساخت. گاهی هم می پرسیدن :ماشینت چیه؟چون اونموقع وانت داشت ،وانت و زانتیا رو باهم مخلوط میکرد و میگفت؛وانتافه دارم!😅
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
💐#مجید_بربری
#قسمت_51
شهریور نود و چهار بود،عروسی شهرستان دعوت بودیم.مجید عروسی های شهرستان رو،هرطور بود شرکت میکرد.می گفت:((زشته،برا ما زحمت کشیدن و غذا تهیه کردن و کارت دادن.))از طرفی عروسی ها و رسم و رسومات شهرستان رو دوست داشت.آقا افضل گفت:
_قید این یه عروسی رو بزنید.من نمیتونم چندساعت پشت فرمون بشینم.
مجید دست بردار نبود.
_افضل اشکال نداره!من خودم رانندگی میکنم،فقط بریم.
هرطور بود باباش رو راضی کرد و راه افتادیم.هروقت که حرف ازدواج پیش می اومد،همش میگفت:((من دو تا عروسی میگیرم !یکی تو تهران،یکی هم شهرستان.عروسی تهرانم رو،فقط دوهزار نفر بی دعوت میان!حالا حساب کنید با دعوتی ها چقدرم میشن. رو این حساب یه عروسی هم،برا مهمون های شهرستانی مون میگیرم)).
ما رسم داریم داماد توی عروسی،میوه پرتاب کنه بالا سر جمعیت و جوونهای مجرد،واسه گرفتنش باهم رقابت می کنن.بزرگترها میگن،اونی که زودتر میوه رو تو هوا گرفته،ازدواج به زودی روزیش میشه.مجید توی همین عروسی،اناری رو که داماد انداخته بود بالا،گرفت.موقع تماشای این صحنه،خیلی ذوق کردم و تا مدتی توی خیالم،مجید رو تو لباس دامادی میدیدم.
سال نودو چهار بود.حرف سوریه رفتن مجید،کم کم به گوش میخورد،اما باورم نمیشد. یه گهواره ای بود که نمیدونم توی حرم سوریه،متبرکش کرده بودن یا کربلا.هرکی میخواست روضه بگیره،مجید گهواره رو براش می برد.روزهای آخر بود...،دلم نمی خواست لحظه ای از مجید جدا بشم.فکر می کردم اگه جلو چشمم نباشه،میذاره میره.یه روز بچه های خونه ی خودمون،با اصرار منو به روضه یکی از اقوام بردند.اون روز گهواره رو برده بودن اونجا.خانمهای روضه،تبرکا چیزهایی توی گهواره می ذاشتند و آخر مراسم،بین جمعیت پخش می کردند.به محض این که وارد خونه شدم و کفش هام رو جلوی در اتاق درآوردم،صاحب خونه اومد پیش من و یه تفنگ مشقی گذاشت توی دستم:
_مریم جون شرمنده!از وسایل توی گهواره ،همین یه تفنگ مونده.
تا تفنگ را به دستم داد،یهوو دلم ریخت.حال خودم رو هیچ نمی دونستم؛اشکهام خود به خود سرازیر شدند.گفتم:این تفنگ برام یه نشونه است.مجید من حتما میره سوریه،و حتم دارم شهید هم میشه!😭
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🔰خاطره ای از شهید علیرضا کریمی از زبان مادر گرامیشان..
《هر وقت که راه کربلا باز شود...》
💐چهار سال مریض بود. کلی دوا و دکتر کردیم، فایده نداشت
آخرین بار بردیمش پیش بهترین متخصص اطفال تو اصفهان. معاینه اش کرد و گفت:«کبدش از کار افتاده، شاید تا فردا صبح زنده نماند!»
❣پدرش سفره حضرت ابوالفضل علیه السلام را نذر کرد. آقا شفایش داد
دفعه آخری که رفت جبهه ازش پرسیدم کی بر می گردی؟
جواب داد:« هر وقت که راه کربلا باز شود.»🦋
توی عملیات والفجر یک شده بود مسئول دسته دوم گروهان حضرت ابوالفضل
🥀وقتی شهید شد شانزده سالش تمام شده بود، شانزده سال بعد هم برگشت
😔درست شب تاسوعا
وقتی برگشت که اولین کاروان از زائران ایرانی رفتن کربلا
🕊راه کربلا باز شده بود...🕊
#شهید_علیرضا_کریمی🌷
محل ولادت: اصفهان
تاریخ ولادت: ۱۳۴۵/۰۶/۲۲
تاریخ شهادت : ۱۳۶۲/۰۱/۲۲
محل شهادت: فکه، جاده شنی
مزار: گلستان شهدای اصفهان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷🍃
🌷
🌷این حوالی همه هستند و
درونم خالی ست
🌷بی تو متروکه ترین
جای جهان ست دلم
🕊به فدای دل بابایی تو🕊
🌷
🍃🌷🍃
12.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌷🍃
🌷
🌷شهیدی که
از نظر کرامات فراوان
به شهید امام رضایی
معروف هستند .
🌷شهید سید کوچک موسوی
🌷شهدا زنده اند
🌷
🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷🍃
🌷
🌷سیمش وصل بود...
🌷روحیات و حالات معنوی
عجیبی داشت.
برای گشتزنی و شناسایی رفتیم و خسته برگشتیم.
در عملیات کربلای۵ در شلمچه،
صبح زود بعد از نماز یکدفعه آمد صدایم زد و گفت:
«حمید! کدوم گردان الان تو خطه؟»
گفتم: «گردان برادر محفوظی.» گفت:
«سریع بگو بیان عقب.
بعد از ظهر بچههای
زاهدان رو بفرست جاشون.»
تعجب کردم چون
مسئلهای نبود که نیاز
به تعویض نیرو باشد.
گفتم: «چرا؟!» گفت:
«کاری رو که میگم انجام بده.» گفتم:
«آخه چرا؟!
همینطوری که نمیشه؟
گفت:
«اینقدر سوال نپرس،
بگو بیان عقب.»
لحنم اعتراضآمیز شد.
گفتم: «من باید بدونم چی شده. بچهها جاشون خوبه.
اونجا توجیه شدن.»
دید که من بیخیال نمیشوم صدایش را آورد پایین
و به آرامی گفت:
«من الان یه صحنهای دیدم
که عراق حمله میکنه، چون
اینا خستهاند، همهشون شهید میشن، اما بچههای زاهدان
تازه نفس هستن.
توجیهشون کن.»
🌷سیمش وصل بود
و گاهی مسائل به او
الهام میشد.
من که به این حالاتش
عادت داشتم،
سریع رفتم سراغ بچههای زاهدان
و با نیروهای خط جابهجا شدند.
بعد از ظهر،
حاجی باز آمد و پیگیر شد.
جزئیات را توضیح دادم.
خوشحال شد.
پرسید: «بهشون مهمات کامل دادی؟» گفتم:
«مهمات و تجهیزات، همه چی بهشون دادم. تیربار هم اضافه کردم براشون.»
همان شب حدود ساعت ۱۰،
عراق حمله کرد.
البته نتوانست کاری بکند
و با کلی تلفات مجبور شد
عقبنشینی کند.
راوی: حمید شفیعی
از فرماندهان لشکر ۴۱ ثارالله
🌷 #فیلم جوانی سردار دلها
🌷
🍃🌷🍃