✅ ویژگیهای شاخص مکتب امام و شهدا
●مکتب اعتماد به خداوند و نه غیر از خدا
●مکتب تکلیفمداری، نه نتیجهمداری
●مکتب عافیتسوزی، نه عافیتطلبی
●مکتب مجاهدت، نه تنبلی
●مکتب مراقبت، نه ولنگاری
●مکتب مقاومت، نه تسلیم
●مکتب صبر و استقامت و خستگی ناپذیری، نه خستگی
●مکتب ولایتمداری الهیه، نه ولایت طاغوت
●مکتب عقل معاش و معاد، نه عقل معاش تنها، یعنی: (بیدار کننده چشم عقل)
●مکتب منتظر ساز واقعی
●مکتب تمدن ساز مهدوی
●مکتب انسان ساز
●مکتب جامعه ساز در طراز جامعه مهدوی
●مکتب دولت ساز در طراز جامعه مهدوی
●مکتب استکبار ستیز
●مکتب یار پرور مستضعفان
●مکتب فی سبیل الله
●مکتب ایثار و شهادت
●مکتب خدمت خالصانه، آگاهانه، صادقانه و بیمنت
●مکتب مردمداری توحیدی
●مکتب وحدت و انسجام و اتحاد
●مکتب تعاون و همکاری و همدلی مومنانه
●مکتب عفو و گذشت و مدارا
●مکتب خدا و آخرت محور
●مکتب تبدیل تهدیدها به فرصتها
●مکتب ابتکار، خلاقیت، نو آوری و نو اندیشی
●مکتب حماسه در سیاست و اقتصاد و فرهنگ
●مکتب کلمه توحید و وحدت کلمه
#امام_خمینی_ره #ایمان_به_غیب #مجاهدت #مقاومت #مراقبت #شهدا
استاد_ماندگاری
شهید والامقام سعید چشم براه🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: ۱۳۴۴
محل ولادت: اصفهان
تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۷
محل شهادت: فاو
مزار: زادگاه شهید
یادشهداکمترازشهادت نیست
امنیت اتفاقی نیست
مدیون قطره قطره خون شهدائیم
قدر دان خون شهدا باشیم
ادامه دهنده راه شان باشیم
صلوات یادت نره رفیق شهدایی
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
🔰زندگینامه شهید سعید چشمبراه
💐🍃شهید سال ۱۳۴۴ در اصفهان متولد شد. با عضویت در بسیج به منطقه فاو عراق اعزام شد و سرانجام در بیستوهفتم بهمن ماه ۱۳۶۴، با سمت فرمانده تانک در فاو بر اثر اصابت ترکش به بدن به شهادت رسید.
🕊🕊🕊🕊🕊
🌹🍃۱۵ ساله بود که عملیات رمضان شروع شد، اواخر ماه رمضان بود که سعید به جبهه رفت، وقتی مادر بدرقهاش کرد، رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا فرزندم، مال تو، در راه تو میدهم، اما پسرم مفقود و اسیر نشود.»
☘همیشه به اطرافیانش توصیه میکرد اگر دنیا و آخرت میخواهید، فقط و فقط برای خدا کار کنید و برای کسب رضای او قدم بردارید.
از اتلاف بیتالمال هراس زیادی داشت و تا جایی که میتوانست از وسایل شخصی خود استفاده میکرد و کمتر به سراغ وسایلی که در جبهه به آنها داده بودند، میرفت.
در ۱۷ سالگی، سه هزار تومان خمس پرداخت کرد، کاری که باعث تعجب خیلیها شد که یک پسر بچه با این سن و سال چرا باید به فکر خمس دادن باشد. البته خودش در جواب دیگران گفته بود: «دارم به وظیفهام عمل میکنم.»
🔸یکی از همرزمانش میگفت: «یک بار که با هم در کردستان بودیم، هوا بینهایت سرد بود، قرار بود من به همه سنگرها سر بزنم تا کسی خوابش نبرد. خدا خدا میکردم که زمان زود بگذرد و من از سرمای هوا به جایی گرم پناه ببرم. حین سر زدن به سنگرها بود که متوجه شدم یک نفر دولا شده است، اول ترسیدم، گفتم شاید دشمن است، اما وقتی جلوتر رفتم، متوجه شدم سعید پشت یکی از همین سنگرها و در آن هوای سرد مشغول نماز خواندن است، با خودم گفتم؛ من دنبال یک جای گرم و نرم هستم، آن وقت این پسر ایستاده است و دارد اینجا نماز شب میخواند.»
🔹خیلی کم و خیلی کوتاه به خانه میآمد. همیشه عجله داشت که زود برگردد و برای رسیدن به منطقه دل توی دلش نبود. یک بار توی همین پرزدنهای دلش برای برگشتن به جبهه و پیش رفقایش، پدر به او میگوید: «سعید، بابا، مگه اونجا چهکار میکنی که آنقدر عجله داری برگردی؟ گفته بود: هیچی بابا! میخوریم و میخوابیم و توپ بازی میکنیم. حالا نگو منظورش از توپ بازی این بوده که روی تانک کار میکرده است.»
🔻 سعید در جبهه فرمانده بوده، اما نه پدر از این قصه خبر داشته است، نه مادر؛ تا موقعی که به شهادت میرسد و پلاکاردهای شهید در محله و روی در و دیوار نصب میشود.
یادشهداکمترازشهادت نیست
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
❣شفاعت به یک شرط
از خواب بیدار شده بود و داشت میخندید. پرسیدم، «چه شده؟»
گفت، «سعید آمده بود به خوابم. میگفت، اگر شما زنها غیبت کردن را کنار بگذارید، من خودم شفاعتتان را میکنم.»
✨نقل از خواهر شهید
🕊🕊🕊🕊🕊
❣آرامشی از جنس مادر شهید
همیشه حضورش را کنار خود احساس میکنم، انگار هیچگاه تنهایم نمیگذارد. هنوز پس از گذشت ۳۳ سال از شهادت سعید، گاهی که خیلی خسته و ناراحت میشوم، وارد اتاق میشود و میگوید، «سلام مادر! خسته نباشید!» با همین یک جمله آرامش میگیرم.
✨نقل از مادر شهید
🕊🕊🕊🕊🕊
❣فرزند حضرت زهرا (س)
یک شب حضرت زهرا (س) به خواب مادر آمد و به او گفت، «سعید فرزند من است!» با تعجب پرسید، «اما سعید که سید نیست؟!» حضرت جواب دادند، «ما خیلی از سیدها را فرزند خودمان نمیدانیم؛ اما سعید فرزند من است!»
پس از خواب از سعید پرسید، «سعید جان شما چطوری به این مقام رسیدی؟»
جواب داد، «فقط خلوص... هرکاری را که میکنید اگر فقط رضایت خدا را در نظر بگیرید خدا هم پاداش با ارزشی به شما میدهد.»
✨نقل از مادر شهید
🕊🕊🕊🕊🕊
❣اخلاص در عمل
همیشه در حرفهایش میگفت، «هر کاری را با اخلاص انجام دهید. پس از آن هم مواظب باشید تا با اعمالی مثل نگاه غضب آلود به پدر و مادر اجر خود را از دست ندهید.»
✨نقل از خواهر شهید
🕊🕊🕊🕊🕊
❣سخنی با خواهران
در خواب به مادر گفته بود، «از دختران بخواهید تا حجابهای خود را کامل رعایت کنند و به نحو احسن امر به معروف کرده و عاجزانه فرج آقا امام زمان (عج) را از خدا بخواهند.»
✨نقل از خواهر شهید
#شهید_سعید_چشم_براه🌹
یادشهداکمترازشهادت نیست
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
♦️خاطرات پدر و مادر شهید سعید چشم براه...
🔸مادر از خلوص نیت سعید میگوید:
«همیشه به اطرافیانش توصیه میکرد اگر دنیا و آخرت میخواهید، فقط و فقط برای خدا کار کنید و برای کسب رضای او قدم بردارید.»
💥سعید از بیت المال هم هراس زیادی داشت و تا جایی که میتوانست از وسایل شخصی خودش استفاده میکرد و کمتر به سراغ وسایلی که در جبهه بهشان داده بودند، می رفت.
«آن موقع به بسیجیها ماهی دوتومن می دادند. یک روز دیدم با پسربرادرم یک دسته پول دست شونه. گفتم این چه پولیه؟ گفت مامان این پولهای بیت الماله. همه حقوقم را گرفتم تا ببرم به بیت المال بدهم.» او حتی در سن هفده سالگی سه هزارتومان خمس پرداخت میکند و این کار او، باعث تعجب خیلیها میشود که یک پسربچه با این سن و سال چرا باید به فکر خمس دادن باشد. البته خودش در جواب دیگران گفته بود دارم به وظیفهام عمل میکنم.
🌤سیمای شهدا را خدا از بچگی توی صورتش گذاشته بود
آنطور که مادر سعید تعریف میکند پسرش عجیب چهرهای نورانی داشته، آنقدر که هروقت نگاهش میکرده بلند ذکر «ماشاءالله و لاحول و لاقوه الا بالله» را به زبان میآورده است. «اصلا انگار سیمای شهدا را خدا از همان بچگی روی صورت سعید نقاشی کرده بود.»
🔻مادر حالا درست به روزی میرود که برای دیدن همین چهره نورانی و البته سوخته شده سعید، بالای تابوتش در سردخانه میرود و خاطره آن روز را برایمان اینگونه روایت میکند. «وقتی که در تابوت را برداشتند تا چهره ماه سعید را ببینم، بلند گفتم مادر حیف این چشمها بود که با مرگی غیر از شهادت بسته شوند. اصلا حیف این صورت و سیما بود که شهید نشود!»
✨«پدرش مثل تمام پدرها خیلی منتظر دیدن سعید در لباس دامادی بود و برای ازدواج او لحظه شماری میکرد. بار آخری که از جبهه آمده بود اصفهان، صدایش کرد و گفت: بابا من حسرت دارم و میخواهم برایت دست و آستینی بالا کنم. آن موقع بیست سالش نشده بود.
سعید اما نظرش این بود تا زمانی که آتش جنگ روشن است، زن و زندگی نمیخواهد. پدرش می گفت این چه حرفی است که تو میزنی؟ اما سعید حرفش یکی بود؛ تا وقتی جنگ باشد من هم در جنگ هستم. پدرش گفت خب این دو منافاتی با هم ندارد، تو هم ازدواج کن و هم جبهه را ادامه بده. وقتی دیده بود پدر دست بردار این قصه نیست و اصرارهایش ادامه دارد، گفته بود چشم بابا ... فقط شما پانزده روز دیگر به من مهلت بدهید، انشاءالله خبرش را به شما میدهم»
و به گفته مادر
سعید درست پانزده روز بعد به شهادت میرسد.
💥دیدار آخرش متفاوت بود💥
«مامان برای همیشه خداحافظ! ان شاءالله وعده ما باب المجاهدین» هنوز صدای سعید در گوشش است وقتی دیدار آخرشان با این جمله پسرش رقم میخورد.
میگوید: «هربار که راهی جبهه بود، پدرش پشت سرش آیتالکرسی و چهارقل میخواند و میگفت به خدا سپردمت عزیزم. اما بار آخر رفتنش جور دیگری بود... آن روز اصرار داشت پدرش جلوتر از او از خانه بیرون برود و بعد خودش.
خداحافظیاش با من هم مثل همیشه نبود. دست و روبوسی گرمی کرد و گفت مادر خداروشکر که قسمت شد یکبار دیگر ببینمت. انشاءالله دیدار بعدیمان در باب المجاهدین...
یک جعبه شیرینی هم گرفته بود تا بچهها را خوشحال کند. انگار به همهمان الهام شده بود این دیدار آخر است.
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆