eitaa logo
قطعه‌ای از بهشت
432 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
181 فایل
امام على عليه السلام: اَلنّاسُ نيامٌ فَاِذا ماتُوا انْتَبَهوا؛ مردم در خوابند، چون بميرند بيدار میشوند ارتباط با مدیر👈 @K_ali_h_69
مشاهده در ایتا
دانلود
قطعه‌ای از بهشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دین مبین اسلام حقہ!!✅ وانسان فطرتا دنبال حق هست🌹💯 (سخنان کشیش فرانسوی درباره فراگیری اسلام!) https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
• . طرف‌تو‌ادعاے‌مذهب‌ عین‌روحانۍ‌میمونہ‌تو‌ادعاے‌اقتصاد..؛ اڪانت‌پسرونہ‌میزنہ‌میرھ‌گروھ‌پسرونہ جالب‌اینکہ‌توجیھش‌اینہ..: خب‌ڪنجڪاومـ ...! خب‌ـمن‌از‌همینجآ‌اعلام‌میڪنم..🖐🏻 هرچہ‌براے‌شما‌حرام‌است‌در‌صورت‌ڪنجڪاو‌شدن از‌شیر‌مادر‌حلال‌تر‌است..😅! 🔗 🚶‍♂ https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
متاسفانه😐وبدبختانه هر کی اسم مذهبی روش بود بدون اینکه ب حرفاش فکر کنیم قبول کردیم🙄 https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
شهید همت: هر جا جبهه خودیو گم کردید ببینید توپ خونه کجا رو میزنه جبهه خودی همونجاس😇 https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
بعضی از مذهبیا ۲نفر تخریب شخصیتی میکنن تا دیده بشن🤦🏻‍♂😓 برای دیده شدن نباید دیگران تخریب کرد اینم بگم هدایت فقط مخصوص طلبه ها تو این دوره نیست .... مخصوص همه بچه مذهبیا میشه❤️ کسی هم ک عاقل باشه نه ب اسم 👳🏻‍♂ نه 👮🏻‍♂نه تو فضای مجازی به بهونه ارشاد با نامحرم ارتباط نمی گیره راستی😃💥اون پسری ک میره با نامحرم ارتباط بگیره میگه اشتباه کردم اون دختری ک جواب مثبت بده چی🌑 مواظب خودمونو اطرافیانمون باشیم🌕 https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
📚 بࢪیم بࢪای ²پاࢪت از ࢪماݩ
خاله اومد، مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه. توی مغزم خواب بود، چشم هام بیدار. ، برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز و با صدای ، چشم هام رو باز کردم. باورم نمی شد کل ساعت ریاضی رو خواب بودم. سرم رو بلند کردم، دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود. بچه ها همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد. – ساعت خواب – چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی؟ همیشه خمار بودی، این دفعه کلا چسبیدی به سقف. و خنده ها بلندتر شد، یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد: – با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟ دو بار که بچه ها صدات کردن، دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه. حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون زده بود. – راست میگه، با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن. هنوز سرم گیج بود. باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم. آقای اکبری با اون صدای محکم و رساش درس داده بود و بچه ها تمرین حل کرده بودن. اما برای من، فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود. قانون عجیب زمان، برای اونها یک ساعت و نیم، برای من، کمتر از دقیقه. رفتم برای نماز بگیرم. توی راهرو، تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد. – فضلی برگشتم سمتش و سلام کردم. چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد. حرفش رو خورد. – هیچی، برو از جماعت عقب نمونی. ظهر که رسیدم خونه، هنوز بدجور خسته بودم. دیگه رمق نداشتم، خستگی دیشب، مدرسه و رفت و آمدش، دهن روزه و بی سحری. چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم. تمرکز کردم روی صورتم، که خستگی چهره ام رو مخفی کنم. رفتم تو، خاله خونه بود. هنوز سلام نکرده سریع چادرش رو سرش کرد. – چه به موقع اومدی، باید برم شیفتم، برای مامان یکم سوپ آورده بودم. یه کاسه هم برای تو گذاشتم توی یخچال، افطار گرم کن. می خواستم افطاری هم درست کنم، جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود. می سپارم جلال واست افطاری بیاره و … قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم. خاله که رفت منم لباسم رو عوض کردم. هنوز ننشسته بودم، که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید. https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
چقدر به اذان مونده بود، نمی دونم. اما با خوابیدن مادربزرگ، منم همون پای تخت از حال رفتم. غش کرده بودم، دیگه بدنم رمق نداشت که حتی انگشت هام رو تکان بدم. خستگی، گرسنگی، تشنگی، صدای اذان بلند شد. لای چشمم رو باز کردم، اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن نداشتم. چشمم پر از اشک شد. – شرمندتم، ولی واقعا جون ندارم و توی همون حالت دوباره خوابم برد. ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود. باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود. با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب، من رو به سمت خودش کشید. زلال و شفاف، که سنگ های رنگی کف آب دیده می شد.با اولین جرعه ای که ازش خوردم، تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج شد. دراز کشیدم و پام رو تا زانو، گذاشتم توی آب، خنکای مطبوعش، تمام وجودم رو فرا گرفت. حس داغی و سوختگی جگرم، آرام شد. توی حال خودم بودم و غرق آرامش، که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده با سینی پر از غذا. تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم. چهره اش پر از شرمندگی، که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره. آخر افطار کردن، با تماس مجدد خاله؟ یهو یادش اومده بود. اونم برای عذرخواهی واسم جوجه کباب گرفته بود. هنوز عطر و بوی اون غذاو طعمش توی نظرم بود. یکم به جوجه ها نگاه کردم و گذاشتمش توی یخچال. اونقدر سیر بودم که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم. توهم بود یا واقعیت؟ اما فردا، حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس نکردم. خستگی سخت اون مدت، از وجودم رفته بود. و افتخار خورده شدن، افطار فردا، نصیب جوجه های داخل یخچال شد. هر چند سر قولم موندم و به خاله نگفتم، آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود. https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
²پاࢪت ࢪماݩ‌ 😍 تقدیم نگاهتوݩ🙈
اهالےنمازشب,سـلام😍✋️ طاعات‌و‌عباداٺ‌مقبول‌درگاه‌‌حضرٺ‌یاࢪ🙂🦋 . -دعـ🤲ـا‌فراموش‌نشہ✨ ↫|اوّل‌دعا‌برا‌سلامتےو‌ظهور‌صاحب‌و‌ولےما‌آقا امام‌زمان[عج], وطول‌عمر‌باعزت‌براےنائب‌‌بر‌حقشون‌آقا‌سید‌علے‌خامنہ‌اے:) . ↫|دوّم‌دعا‌برا‌طلب‌شفاعٺ‌از‌شہیدبزرگوار‌حاج‌ قآسم‌سلیمآنے‌عزیز:)💚 ° 『🤲』 ↫اسٺغفار‌ودعا‌بر‌ا‌همہ‌‌مردم‌دنیا] -بہ‌قول‌بزرگمون‌ڪہ‌میگہ: -دعاخوبہ‌امّابرا‌همہ! شاید‌دعاے‌ڪوچیڪ‌ما‌روزنہ‌امیدے‌شہ‌تو‌قیامت‌و‌برزخ‌براےڪسے:) 🌸استغفاربراے‌نام‌مستعارخادم ‌الحسین 🌸استغفاربࢪاے‌اقاے‌عباس‌صبور 🌸استغفاربراے‌اقاےامیررضا پرمھر 🌸استغفاربراےنام‌مستعار سربازمنتظر 🌸استغفاربراےاقاے‌جوادرستگار 🌸استغفاربراے‌نام‌مستعارشائق 🌸استغفاربراے‌اقاے‌سیدحسین حسینی 🌸استغفاربراےخانم‌فاطمه‌ اقاخان 🌸استغفاربراے‌خانم‌سارامهرابادے 🌸استغفاربراے‌خانم‌‌عطابیگے ←°`در‌آخر‌دعاے‌عاقبت‌بخیرے‌و‌ان شاءالله‌شہادت براے‌ادمیناے‌این‌ڪانال. -آمین‌بگینا📢:)! • 『🎁:)』 اگه‌تمایل‌داریداسمتون‌جزء لیست‌‌‌هرشبمون‌باشه،به‌این‌ایدی ‌‌مراجعه‌کنین⇦ @Sarbare_yar یاعلے🖐🏻