سخنان ابن حزم با چنین طرز فکری
حالا بخوایم حرفاش در مورد امام زمان عج رو مورد بررسی قرار بدیم..‼️‼️😳
و چه بهتر که پاسخ او را به خود اهل تسنن وا گذار کنیم.😑😑
بریم سراغ ابن خلدون اشبیلی
که ایشون هم طرز فکر ابن حزم و از هموطن های او بوده .👇👇👇👇
جالب ترین نکات این اقا نسبت به
موضوع مهدی موعود
و ردّ این عقیده😳😳
1⃣ می گوید محدث معروف اهل تسنن
محمدبن اسماعیل بخاری
اخبار مهدی رو در کتاب صحیح خود نقل نکرده.
2⃣ نام مهدی در قرآن ذکر نشده است.
3⃣ بعضی از روایات مهدی را محدثان نامی مانند
ترمذی در 👈 صحیح
و
ابوداود
از
عاصم بن ابی النجود نقل کرده.
و
ابن عُلیه گفته که :
کسی که نامش عاصم است
کم حافظه است ‼️😳
ویحیی بن قطان گفته :
هر مردی را به نام عاصم یافتم
بد حافظه بود.‼️
قطعهای از بهشت
بریم سراغ ابن خلدون اشبیلی که ایشون هم طرز فکر ابن حزم و از هموطن های او بوده .👇👇👇👇 جالب ترین نکا
دوستان عزیز
خیلی مراقب باشید
در کتابهای درسی و...
از ایشون بعنوان فردی از جهان اسلام یاد شده
هر چند
جهان اسلام شامل شیعه و سنی میشه
اما
با صحبت ها و مطالعاتی که انجام شده ایشون کلا عقاید شیعه رو
به تمسخر میگیرند
و جالب اینجاست
حتی
دوستان سنی ما ایشونو قبولش ندارند..
خخخ
# بهکجاچنینشتابانداریممیریمما
#سالگردشهادتشهیدبرونسی
⚘﷽⚘
💥شهید برونسی یک بار خیلی دیر از منطقه به خانه آمد، شب همه خوابیده بودیم که متوجه شدم صدای شهید میآید. در خواب با کسی صحبت میکرد و میگفت، "یا زهرا(س)"، چند بار صدایشان کردم اما اصلاً متوجه نمیشدند. در حال و هوای خودشان بودند وقتی توانستم بیدارشان کنم ناراحت شد، به سمت اتاق دیگری رفت من نیز پشت سرش رفتم دیدم گوشهای نشست، اسم حضرت فاطمه (س) را صدا میزد و از شدت گریه شانههایش میلرزد. آرامتر که شدبه من گفت: چرا بیدارم کردی داشتم اذن شهادتم را از بی بی فاطمه (س) میگرفتم.
راوی:همسر شهید
💥گفت: اسمش رو #فاطمه بگذارم👇
🍀 قنداقهاش را گرفت و بلندش کرد. یکهو زد زیر گریه!مثل باران ازابر بهاری اشک میریخت... گریهٔ او برایم غیر طبیعی بود. کمی آرامتر که شد، گفتم: خانمِ قابله میخواست که اسمش رو #فاطمه بگذاریم....😇
🍂با صدای غم آلودی گفت: منم همین کارو میخواستم بکنم، نیّت کرده بودم که اگه دختر باشه، اسمش رو #فاطمه بگذارم....
🍁گفتم: راستی #عبدالحسین، ما چای و میوه، هر چی که آوردیم، هیچی نخوردن... گفت: اونا چیزی نمیخواستن... بعد از آن شب هر وقت بچهها را بغل میکرد، دور از چشم ماها گریه میکرد... هر وقت ازش میپرسیدم جوابم رو نمیداد. یک روز که از جبهه برگشته بود، سرّش را فاش کرد البته نه کامل و آن طوری که من میخواستم....
🌹 گفت: اون روز غروب که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست؟ گفتم: آره، که ما رفتیم خونه خودمون.... سرش را رو به پایین تکان داد. پی حرفش را گرفت. گفت: همین طور که داشتم میرفتم، یکی از دوست های طلبه رو دیدم. اون وقت، تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروری پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه نمیشد کاریش کرد. توکل کردم به خدا و باهاش رفتم ...
🔥جریان اون شب مفصله. همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم... با خودم گفتم: ای داد بیداد! من قرار بود قابله ببرم! میدونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم رو رسوندم خونه. وقتی مادر شما گفت قابله رو میفرستی و میری دنبال کارت؛ شستم خبردار شد که باید سرّی توی کار باشه، ولی به روی خودم نیاوردم...
#عبدالحسین ساکت شد. چشم هاش خیس😰 اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: میدونی که اون شب هیچ کسی از جریان ما خبر نداشت، فقط من میدونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود خونهٔ ما...😰😇
کتاب_شهدا_و_اهل_بیت, ناصر_کاوه
منبع: خاکهای نرم کوشک، با اقتباس
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فࢪقے ندآࢪد ..
ڪنآࢪ دࢪٻآ بآشد ٻآ هٻئٺ ..
مہمآنے بآشد ٻآ مجلس ࢪوضہ .. ،
قآمٺے ڪہ فآطمے بآشد ..
هࢪ جآے اٻن جہآن ..
از دعآے خٻࢪ مآدࢪ ؛ چآدࢪٻسٺ ..
قطعہ اۍ از بہشت
باهمرفتیمقم🚶🏿♂⃟🗝
جلوضریحبهمگفتاحمدآدمبایدزرنگ باشہ،ماازتهراناومدیمزیارت🕌⃟✨
بایدیہهدیہبگیریم📦⃟💡
گفتمچےمیخواے⃟🔍
گفتشهادت🥀⃟✨
#شهید_عباس_دانشگر ✨⃟🍃
قطعہ اۍ از بہشت