12.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اونایی که #طلبکار هستند از خدا
این یک دقیقه رو گوش کنند!😔
(*خیلیا تا به یک مشکلی برمیخون میگن خدایا چرا من!!)
استاد_دارستانی🗣
مۍگفٺــــــــ اگــــــہ در خواسٺہهایٺــــــ
حڪمٺــــــ خــــــدا را در نظــــــر بگیــــــرے
هیچوقٺــــــ ناراحٺــــــــ نمیشے...
راسمیگفتــــــ:)
.
#شهیدانــــــہ
قطعہ اۍ از بہشت
#معرفے_شہید🌸
نام:شھیدعباسکࢪیمی
تاریختولد:۱۳۳۶
محلتولد:قهࢪودکاشان
تاریخشهادت:۱۳۶۳/۱۲/۲۴
محلشهادت:شرق رود دجله
وضعیتتاهل:متاهل
#ویژگیهایشهید:
ویژگیهای بارز اخلاقی،از وی شخصیتی
ساخته بود که ناخودآگاه دیگران رامجذوب
خود می ساخت.روزانه حتماً آیاتی از کلام
الله مجید را تلاوت می کرد.به تعقیبات
نماز اهمیت میداد.همواره با وضو بود.
رفتار،گفتار و برخوردهای شهید در خانواده،
اجتماع و سپاه حاکی از آن بود که او سعی
میکرد برنامههای تربیتی اسلام را در هر
جا که حضور دارد به مورد اجرا بگذارد.
بشدت از غیبت دوری میکرد و اگر کوچکترین
سخنی از کسی میشد،اظهار ناراحتی
میکرد و نمیگذاشت صحبت او ادامه
یابد.به کودکان احترام میگذاشت.هر
وقت به آنها اشاره میکرد میگفت:«اینها
مردان آینده هستند،دلیرمردان جبههاند🌷
#فࢪازےازوصیتنامہ📜:
چرا در راه خدا و در راه آن مردم بیچاره
ازمردها و زن ها و بچه هایی که تحت
شکنجه قرار گرفته اند، نمی جنگید.
🖇سوره نساء،آیه۷۵📖
بکشید کافران را تا برکنده شود ریشه
فساد و دین به دین خدا منحصر شود.
🖇سوره بقره،آیه۱۹۳📖
هیچ قطره ای در مقیاس حقیقت،در نزد
خدا از قطره خونی که در راه خدا ریخته
شود،بهتر نیست و من میخواهم که با این
قطره خون به عشقم برسم که خداست.
شهید کسی است که حقیقت و هدایت
الهی را درک کرد و برای این حقیقت،پایداری
کرد و جان داد.شهادت در اسلام نه مرگی
است که دشمن بر مجاهد تحمیل میکنـد،
بلکه انتخابی است که وی با تمام آگاهی و
شعور و شناختش به آن دست مییاید.
قطعہ اۍ از بہشت
14.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#کلیپ
👤استاد #رائفی_پور
⭕️خاطرههای جالب استاد از مدعیان دروغین😁
🔺کیت تشخیص مدعیان دروغین در چند ثانیه
#خاطره🎞
دوستشهیدنوری:
تویدورههایبسیجکهبرایماگذاشتهبودنباهم بودیموکلاسهایطولانیداشتحدودششتا
هشتساعتتئوریوچندساعتعملی
یبارکههواخیلیگرمبودگفتنتایماستراحته
واعلام کردن:اقایونهندوانهگرفتیمبیاییدببرید
پخشکنید
بابکویکیازدوستانرفتنآوردنوگذاشتن
وسط
بابکبابغلدستیشگرمصحبتشد
ماهرکدومبرایخودمونبرداشتیمومشغولخوردن شدیم
دیدمبابکنمیخورهگفتم:
توچرابرنمیداری؟
گفت:مگهنبایدپیشدستیوچنگالبیاد؟!
گفتم:نهبابافضافضایخودمونیهبادستبزنبالا
خندیدوشروعکردبهخوردن
واقعااونروزهابهترینروزهایعمرمبود....
#خاطره_همرزم_شهید_بابک_نوری🌹
بهنقلازفرماندهگردان:
نصفشببابکفرماندروازخواببیدارمیکنه
میگهمنشهیدمیشم،🌱
بهخانوادمبگوحلالمکنن✨
فرماندهمیگهحرفالکینزنبروبذاربخوابیم...
میخوابهوخوابمیبینهبابکشهیدشدهازخواب
میپرهپیشخودشمیگهنکنهفردا
بابکشهیدبشه🌷
نقشهمیکشهکهصبحبهرانندهپشتیبانبگهکهبایه بهونهایبابکوببرهعقبویهجاییجاشبذاره❗️
دوبارهمیخوابهصبحازخواببیدارشمیکننومیگن بایدآتیشبریزیمروسردشمن...وتواونشلوغی نقششیادشمیرهچندساعتبعدبچهها
شهیدمیشن🕊فرماندهتازهیادحرفایبابکوخوابشو
نقششمیوفته🦋
√شهیدبابڪنورۍ
••🐚🎨
#الله♥️✨
و خـــدایۍ ڪہ در این نزدیڪی ست 🌱
میزند لبخندے :)
بہ تمام گره هایے ڪہ تصور دارم ☁️✨
همگے ڪور شدند🍒
♡
شهداء
کسانےهستندکہازدیگران
شجاعتودلیریبیشترینشاندادند...
سینہرا
سپرکردندازخطرنهراسیدندوبہ
شهادترسیدند...💔🕊
مقاممعظمرهبرۍ
#نسلسوختہ
#قسمتنوزدهم
#قلمشهیدسیدطاهاایمانے
بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم ... و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش ... اون
تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ...
- مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ...
ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ...
- بفرمایید ... قابل شما رو نداره ...
سرش رو انداخت پایین ...
- اما این نوئه پسرم ... االن تن خودت بود ...
- مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ ...
گریه اش گرفت ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ...
- ان شاء اهلل تن پسرتون نو نمونه ...
اون خانم از من دور شد ... و مادرم بهم نزدیک ...- پدرت می کشتت مهران ...
چرخیدم سمت مادرم ...
- مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟...
با تعجب بهم نگاه کرد ...
- خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به
این خانم ... بالیی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ ...
حالت نگاهش عوض شد ...
- قواره ای که خالت داد ... توی یه پالستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه
...
سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده
بودم ... گذاشتم الی پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم
و برگشتم ...
سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ
درست کرده بود ... توی راه بخورم... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش
چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ...
- تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره ...
و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که ... اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر
نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه
تیکه واسش بخرم ...
چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود ... با غصه بهم نگاه می کرد ... و سعید هم ...
هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ...
رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ...
- نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف
هاست ...
و سوار ماشین شدم ...
و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد ... واقعا سر حرفش
موند ...
گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها ... من رو نمی ترسوند ... دلم گرم
بود به خدایی که ...
و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا
" -
او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است...!
قطعہ اۍ از بہشت