#نسلسوختہ
#قسمتبیستوپنجم
#قلمشهیدسیدطاهاایمانے
همه جا خوردن ... دایی برگشت به شوخی گفت ...
- مادر من ... خودکشی حرامه ... مخصوصا اینطوری ... ما می خوایم حالا حالا ها سایه ات روی سرمون باشه ...
بی بی پرید وسط حرفش ...
- دست دائم الوضوی پسرم بهش خورده ... چه غذایی بهتر از این ...منم که عاشق
خورشت کدو ...
و مادرم با تردید برای مادربزرگ غذا کشید ... زن دایی ابراهیم... دومین نفری بود که بعد از من ... دستش رفت سمت خورشت ...
- به به ... آسیه خانم ... ماشاءالله پسرت عجب دست پختی داره ... اصلا بهش نمی اومد
اینقدر کاری باشه ...دلم قرص شده بود ... اون فکر و حس ... خطوات شیطان نبود ... من خوشحال از این
اتفاق ... و مادرم با حالت معناداری بهم نگاه می کرد ... موقع جمع کردن سفره، من روڪشید کنار ..
- مهران ... پسرم ... نگهداری از آدمی توی شرایط بی بی ... فقط درست کردن غذانیست ... این یه مریضی ساده نیست... بزرگ تر از تو زیر این کار، کمر خم می کنن ...
- منم تنها نیستم ... یه نفر باید دائم کنار بی بی باشه که تنها نباشه ... و اگر کاری داشت واسش انجام بده ... و الان خاله معصومه و دایی محسن هستن ... فقط یه مراقب24 ساعته می خوان ..
و توی دلم گفتم ...
- مهمتر از همه ... خدا هست ...
- این کار اصال به این راحتی نیست ... تو هنوز متوجه عمق ماجرا نیستی ... گذشته از اینها تو مدرسه داری ...
این رو گفت و رفت ... اما من یه قدم به هدفم نزدیک تر شده بودم ... هر چند ... هنوز راه سختی در پیش بود ...
- خدایا ... اگر رضای تو و صالح من ... به موندن منه ... من همه تلاشم رو می کنم ...
اما خودت نگهم دار ... من دلم نمی خواد این ماه های آخر ... از بی بی جدا شم ...!
https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
#نسلسوختہ
#قسمتبیستوششم
#قلمشهیدسیدطاهاایمانے
نیمه های مرداد نزدیک بود ... و هر چی جلوتر می رفتیم ... استیصال جمع بیشتر میشد ... هر کی سعی می کرد یه طوری وقتش رو خالی یا تنظیم کنه ... شرایطش یه طوری تغییر می کرد و گِره توی کارش می افتاد ...
استیصال به حدی شده بود ... که بدون حرف زدن مجدد من... مادرم، خودش به پیشنهادم فکر کرد ... رفت حرم ... و وقتی برگشت موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح کرد
... همه مخالفت کردن ...
- یه بچه پسر ... که امسال میره کلاس اول دبیرستان ... تنها ... توی یه شهر دیگه ...
دور از پدر و مادرش و سرپرست... تازه مراقب یه بیمار رو به موت ... با اون وضعیت
باشه؟ ...
از چشم های مادرم مشخص بود ... تمام اون حرف ها رو قبول داره ... اما بین زمین وآسمون ... دلش به جواب استخاره خوش بود ...
و پدرم ... نمی دونم این بار ... دشمنی همیشگیش بود ومی خواست از شرم خالص شه
... یا ...
محکم ایستاد ...
- مهران بچه نیست ... دویست نفر آدم رو هم بسپاری بهش...مدیریتشون می کنه ...
خیال تون از اینهاش راحت باشه ... و در نهایت ... در بین شک و مخالفت ها ... خودش باهام برگشت ... فقط من و پدرم ...
برگشتم و ساکم رو جمع کردیم ... و هر چیز دیگه ای که فکر می کردم توی این مدت...ممکنه به دردم بخوره... پرونده ام رو هم به هزار مکافات از مدرسه گرفتیم...
دایی محسن هم توی اون فاصله ... با مدیر دبیرستانی که پسرهای خاله معصومه حرف زده بود ... اول کار، مدیر حاضر به ثبت نام من نبود ... با وجود اینکه معدل کارنامه ام 5/19 شده بود ... یه بچه بی سرپرست ..
ده دقیقه ای که با هم حرف زدیم ... با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهام دست داد ...
- پسرم ... فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی ...
شهریور از راه رسید ... دو روز به تولد 15 سالگی من ... پسر دایی محسن ... دو هفته ای زودتر به دنیا اومد ... و مادربزرگ، آخرین نوه اش رو دید ...
مادرم با اشک رفت ... اشک هاش دلم رو می لرزوند ... اما ایمان داشتم کاری که میکنم درسته ... و رضا و تایید خدا روشه ... و همین، برای من کافی بود ...!
https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
10.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #کلیپ | شیرینی را دیرتر بخور!
https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
پیامبر اکرم (ص):
اگر میتوانید هر روز را نوروز کنید؛ یعنی در راه خدا به یکدیگر هدیه دهید و با یکدیگر پیوند داشته باشید.
🌹 #حدیث_بندگی
🔹 #مبانی_اندیشه_اسلامی
👥 #اندیشه_اسلامی
https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
.
این شاخ خشک
زنده به بوی بهار توست...
#هوشنگ_ابتهاج
https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
#دݪتنگے💔
حاجقاسمسݪیمانۍ:
حواسٺاڹباشـد !
همہۍِمآدیࢪیازودمۍرویم
آنچھمیماندعمݪِمآسټ ...🍃
ماراغمِهجراڹِٺو،
بدواقعہاۍبود...:)
https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858