کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #عاشقانه_ای_برای_تو 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت پنجم: #مر
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #عاشقانه_ای_برای_تو
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت ششم: #معامله
خیلی تعجب کرده بود ... ولی ساکت گوش می کرد ... منم ادامه دادم ... بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ... تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی ... من می خوام غرورم برگرده ... .
اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین ... ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید ... برام مهم نبود ... .
تمام شرط هات هم قبول ... لباس پوشیده می پوشم ... شراب و هیچ چیز الکل داری نمی خورم ... با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم ... فقط یه شرط دارم ... بعد از تموم شدن درست، این منم که باهات بهم میزنم ... تو هم که قصد موندن نداری ... بهم که زدم برو ... .
سرش پایین بود ... نمی دونم چه مدت سکوت کرد ... همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد ... تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید ... من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم ... .
برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت ... اما فایده ای نداشت ... ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود ... چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت ... .
خیلی جدی بهش گفتم: اصلا ایده خوبی نیست ... آبروی من رو بردی ... فقط این طوری درست میشه ... بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت. منم ولش کردم ... یه معامله است ... هر دو توش سود می کنیم ... .
اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم ... فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه ...
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #عاشقانه_ای_برای_تو 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت ششم: #معا
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #عاشقانه_ای_برای_تو
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت هفتم: #زندگی_مشترک
وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صمیمیم بود ... .
به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم ... جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ... ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن ... چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ... .
اومد خونه مندلی دنبالم ... رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد ... بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم ... تا نزدیک غروب کارها طول کشید ... ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... .
اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود ... با محبت بهم نگاه می کرد ... اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود ... سعی می کرد من رو بخندونه ... اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام ... .
از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن ... از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ... و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه ... نفرت از چشم هام می بارید ... .
شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ... با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم ... .
خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی ... .
هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی ...
چند قدم ازم دور شد ... دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب های قشنگ ببینی ... و رفت ...
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #عاشقانه_ای_برای_تو 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت هفتم: #زن
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #عاشقانه_ای_برای_تو
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت هشتم: #معادله_غیر_قابل_حل
رفتم تو ... اولش هنوز گیج بودم ... مغزم از پس حل معادلات رفتارش برنمی اومد ... .
چند دقیقه بعد کلا بیخیال درک کردنش شدم ... جلوی چشم های گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و جیغ می کشیدم ... تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می شدم اما حالا آزاد آزاد بودم ...
فردا طبق قولم لباس پوشیدم و اومدم دانشگاه ... با بچه ها روی چمن ها نشسته بودیم که یهو دیدم بالای سرم ایستاده ... بدون اینکه به بقیه نگاه کنه؛ آرام و محترمانه بهشون روز بخیر گفت ... .
بعد رو کرد به منو با محبت و لبخند گفت: سلام، روز فوق العاده ای داشته باشی ... .
بدون مکث، یه شاخ گل رز گذاشت روی کیفم و رفت ... جا خورده بودم و تفاوت رفتار صد و هشتاد درجه ایش رو اصلا درک نمی کردم ... .
با رفتنش بچه ها بهم ریختن ... هر کدوم یه طوری ابراز احساسات می کرد و یه چیزی می گفت ولی من کلا گیج بودم ... یه لحظه به خودم می گفتم می خواد مخت رو بزنه ... بعد می گفتم چه دلیلی داره؟ من که زنشم. خودش نخواست من رو ببره ... یه لحظه بعد یه فکر دیگه و ... .
کلا درکش نمی کردم ...
@achegan🌴
مسئله امامت در زبان ائمه یعنی مسئله حکومت، فرقی بین مسئله ولایت و مسئله امامت در زبان ائمه نیست. امام یعنی آن کسی که هم متکفّل ارشاد و هدایت توست از نظر دینی، هم متکفّل ادارهی امور زندگی توست از نظر دنیا، یعنی جانشین پیغمبر.
کتاب انسان ۲۵۰ ساله، ص۲۳۶
@achegan🌴
امام سجاد سه کار اصلی داشت:
۱. تدوین اندیشهی اسلامی به صورت درست
۲. اثبات حقانیت اهلبیت و استحقاق آنها نسبت به خلافت و ولایت و امامت
۳. ایجاد تشکیلات منسجم برای پیروان تشیع
کتاب انسان ۲۵۰ ساله، ص۲۳۱
@achegan🌴
امام یعنی رهبر جامعه، یعنی آن کسی که ما هم دینمان را از او یاد میگیریم، هم ادارهی دنیامان به دست اوست. اطاعت او، هم در امور دینی، هم در امور دنیا بر ما واجب است.
کتاب انسان ۲۵۰ ساله، ص۲۳۶
@achegan🌴
امانتهای زندگی من_21.mp3
14.48M
#امانتهای_زندگی_من ۲۱ 💛
میزان صِدق (صداقت) ما، در رابطه با اهلِ آسمان، رابطهی مستقیم با میزان امانتداریِ ما دارد.
هرچه انسان در تمام ابعاد امانتداری، موفقتر عمل میکند؛
به #قدم_صدق نزدیکتر میگردد.
@achegan🌴
🌼 پنجشنبه است و ياد درگذشتگان
اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
🙏 التماس دعا 🙏
🌼پنجشنبه
هـمان روزی است
اهالی سفر کرده از دنیا
چشم انتظار عزیزانشان هستند
دستشان ازدنیا ڪوتاه است
ومحتاج یادڪردن ماهستند
با ذکر فاتحه و صلوات
روحشان را شاد کنیم
@achegan🌴
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ اَعْدائُهُمْ اَجْمَعینْ
◀️💥▶️ ذوالقرنین در قرآن - قسمت هفدهم
❌ خوب ﺍﯾﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻟﺐ ﺍﺳﺖ. ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﻣﺲ ﺍﺳﺖ. ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﻣﺎ ﺑﺮ ﺍﻭ ﭼﺸﻤﻪﻫﺎﯼ ﻣﺲ ﺭﺍ ﺟﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺍﺳﺖ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﻭﺩ ﻫﻢ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻗﺮﺁﻥ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮﯼ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﭘﯿﺶ ﻣﯽﺁﯾﺪ. ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﻭﺩ ﯾﮏ ﺣﮑﻤﯽ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺣﮑﻢ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ. ﺍﯾﻦ ﺗﮑﻪﻫﺎﯼ ﺁﻫﻦ ﻫﻢ ﺑﺤﺚ ﺩﺍﺭﺩ. ﺁﺩﻡ ﯾﺎﺩ ﺣﺪﯾﺜﯽ ﺍﺯ حضرت ﺍﻣﺎﻡ ﮐﺎﻇﻢ علیه السلام ﻣﯽﺍﻓﺘﺪ. ﻣﯽﻓﺮﻣﺎﯾﺪ ﮐﻪ: ﺍﺯ نسل ﻣﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﻣﯽﺭﺳﺪ. ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺩﻭﺭﺵ ﺟﻤﻊ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ. ﺍﯾﻦﻫﺎ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ؟ "ﮐﺰﺑﺮ ﺍﻟﺤﺪﯾﺪ" ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﮑﻪﻫﺎﯼ ﺁﻫﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ. "ﻓﺎﻋﯿﻨﻮﻧﯽ ﺑﻘﻮﻩ" ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻩ ﻫﻢ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ. ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻩ ﺷﻤﺎ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﺪ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﭘﺮﭼﻤﺸﺎﻥ ﮐﻠﻤﻪ ﻗﻮﻩ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﺍﯾﻦﻫﺎ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ؟ ﺧﺐ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻫﻞ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﺩﯾﮕﺮ. ﻣﺸﺨﺺ ﺍﺳﺖ. حدیث معروف توصیف حضرت رسول اکرم صلوات الله علیه و آله از قوم سلمان فارسی، ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻣﺎ. ﺣﺎﻻ ﺑﺤﺜﯽ ﺍﺳﺖ ﺍﻟﺒﺘﻪ. ﺍﯾﻦ ﺭﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺷﯿﺎﻃﯿﻦ ﭼﻪ ﺟﻨﯽ ﻭ ﭼﻪ انسی ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺗﺴﻠﻂ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻨﺪ. "ﻓﻤﺎ ﺍﺳﺘﻄﺎﻋﻮﺍ" ﻧﻪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻭ ﻧﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﮐﺲ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺣﺘﯽ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻨﻨﺪ. ﺗﺎ ﮐﯽ؟ ﺗﺎ ﺭﻭﺯ "ﻓﺎﺫﺍ ﺟﺎﺀ ﻭﻋﺪ ﺭﺑﯽ ﺟﻌﻠﻪ ﺩﮐﺎﺀ" ﺗﺎ ﺭﻭﺯ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﺍﯾﻦ ﺭﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻤﺎﻧﺪ. ﺍﯾﻦ ﻭﯾﮋﮔﯽ ﺍﺵ ﺍﺳﺖ.
ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻮﺍﺭﺩﯼ ﮐﻪ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩم ﻗﺮﺁﻧﯽ ﻭ ﺣﺪﯾﺜﯽ ﺑﻮﺩ با گریزی به ﮐﺘﺎب "ﺫﻭﺍﻟﻘﺮﻧﯿﻦ" ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺁﻗﺎﯼ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺴﺘﺤﺴﻦ. و گوشه چشمی به نوشتههای ابوالکلام آزاد...
وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى
حبیب الله یوسفی ✍️
💠راضيم به رضای خدا
کشاورزی بود که تنها یک اسب برای کشیدن گاوآهن داشت. روزی اسبش فرار کرد.
همسایه ها به او گفتند:چه بد اقبالی!
او پاسخ داد:راضيم به رضای خدا
روز بعد اسبش با دو اسب دیگر برگشت.
همسایه ها گفتند:چه خوش شانسی!
او گفت:راضيم به رضای خدا
پسرش وقتی در حال تربیت اسبها بود افتاد و پایش شکست.
همسایه ها گفتند:چه اتفاق ناگواری!
او پاسخ داد:راضيم به رضای خدا
فردای آن روز افراد دولتی برای سربازگیری به روستای آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند.
همسایه ها گفتند:چه خوش شانسی!
او گفت:راضيم به رضای خدا
و این داستان ادامه دارد...
همانطور که زندگی ادامه دارد...
وخدا هيچگاه بنده اش را نمی آزارد...
كه او عاشق ترين معشوق است
ازصميم قلب ميگويم:
✨راضيم به رضای خدا✨