شهید وحید فرهنگی والا متولد۱۵مهرماه۱۳۷۰ واهل تبریز هستن
بنده همسرشون هستم واطلاعات زیادی در مورد کودکی ونوجوانیشون ندارم فقط در حد خاطراتی که شنیدم هست
ایشون در دوران کودکی خیلی بچه بازیگوش وپرجنب وجوشی بودن همانطور که از مادرشون شنیدم حتی در مدرسه هم جز شاگردان شلوغی بودند اما مودب
آقا وحیددر خانواده مذهبی که پدرشون هم سپاهی و از جانبازان دفاع مقدس ومادرشون هم نیز خواهر شهید دوران دفاع مقدس هستندبه دنیا اومدن ویک خواهر دارن
ایشون عاشق امام حسین وامام رضا (ع)بودن طوریکه همیشه به نوعی ارادت خود را به این دوبزرگوار به صورت خاصی نشان میدادند با خادمی در مراسمات ویا موقع ایام محرم حتی قبل تر برای مراسمات کار میکردن از کار طراحی گرفته تا کار تمیز کردن حسینیه وکار بنایی در حسینیه که واقعا خالصانه هم انجام میدادند وهر سال بچه های پایگاهشون رو به مشهد میبردن وکلا یک الگو بودن برای نوجوون ها وجوون ها
از همان دوران نوجوانی وارد بسیج شدند وعلاوه برآن فعالیت های قرآنی در یکی از موسسه ها هم داشتند.
عشق به شهادت در وجودشون بود طوری که همیشه به پدرشون یا پدر بنده که از جانبازان دفاع مقدس هستند میگفتن که ای کاش آن زمان من هم بودم وبه جهاد میرفتم
حتی وقتی هم که وارد دانشگاه شدن باز در بسیج دانشجویی فعالیت میکردن وتو اردوهای راهیان نور همیشه حضور داشتن وخدمت میکردن ایشون فارغ التحصیل رشته مهندسی مکانیک از دانشگاه آزاد تبریز هستن...واقعا عاشق شهدا بودن واینکه بتونن برای کسی کاری کنن حتی شده یک نفر رو با رسم شهدا آشنا کنن براشون خیلی اهمیت داشت وبه این کارشون عشق می ورزیدن
حتی با بچه های پایگاه محلی هم اینطور برخورد میکردن همیشه میگفتن بهم خانوم حتی اگه شده یک نفر از بچه ها رو هم بتونم بیارم تو صف نماز برا هردو دنیای من کافیه
بعد از اتمام دانشگاه وارد سپاه پاسدارن میشن..در۱۱دی ماه ۱۳۹۵ باهم ازدواج کردیم واین امر برای هردوی ما شروع یک زندگی هدفمند آنهم رسیدن به خدا با کمک همدیگه بود..بنده خودم از دانشجویان بسیجی هستم وبرای زندگی مشترک از خداوند همیشه اینطور زندگی کردن را میخواستم که واقعا حرف هایمان در حد شعار باقی نماند ودر عمل نیز نمایان شود ...اقا وحید هم همیشه وقتی باهم در مورد چیزی صحبت میکردیم بهم میگفتن که از خدا برای خودم هم همسر وهم رفیق تذکره ای خواستم وخداروشکر که پیدا کردم..واقعا هم بنده برای تک تک لحظه های زندگیم شکر میکردم که خداوند چنین فردی را در زندگی من قرار داده
از همان روزی که بله را دادم در تمام دلخوشی ها به یاد روزهایی که قرار است وحید برود ماموریت ومن تنها بمانم دلم میگرفت چون واقعا عاشق هم بودیم وهستیم هرروز بیشتر از روز قبل...اما من سعی میکردم اشکهایم را از ایشان پنهان کنم که مبادا فکر کنند راضی به رفتنشان نیستم ایشان هم زیاد در مورد شهادت بامن صحبت نمیکردن وهمه اش بهم قول برگشتن میدادند
از همان جلسه اول خواستگاری قضیه ماموریت هایش را برایم گفتند ومطرح کردند که ممکن هست چنین ماموریتی هم پیش بیاید بنده با آنکه میدانستم خانواده ام قبول نمیکنند اما خودم قبول کردم که هیچ مانعی نیست برای رفتنتان اما هیچ وقت فکر نمیکردم که چنین اتفاقی بیوفتد چون کار ایشان در سوریه تخصصی بود ومیگفتن که در خط مقدم نیستن برای همین یک کمی دلم آرام میشد که حتما اتفاقی برایشان نمی افتد ولی باتوجه به شناختم از ایشان همیشه بهشون میگفتم که بعضی از آدما حیفه که به مرگ طبیعی برن اینا باید اجرومزد اینهمه خوبی وتلاششون رو بگیرن وباشهادت برن توهم یکی از اون آدمایی ..اما همش بهشون میگفتم که وحیدم من شهادت رو در رکاب آقا امام زمان(عج) برات خواستم وایشونم چون خیلی در این مورد متواضع بودن همش میگفتن نه خانوم شهادت لیاقت میخواد اینطور نیس
تا اینکه در مهرماه که تنها ده ماه از ازدواجمان میگذشت وسه ماه بود که رفته بودیم خانه خودمان آقا وحید زنگ زدن وبهم گفتن که برگه ماموریتشان آمده آن روزها هم من در تدارک تولدشان بودم که بتوانم غافلگیرشان کنم هرچه اصرار کردم پشت تلفن که تاریخش را بهم بگو نگفتند گفتند وقتی آمدم خانه خودت میبینی...وقتی از سر کار برگشتن سریع برگه را گرفتم وباز کردم ودیدم درست تاریخ تولدشان اعزام هستن خشکم زده بود که چه چیزی باید بگویم خیلی دلم گرفته بود اما کاری هم نمیتوانستم بکنم
شب اعزامشان تولدی با خانواده برایش گرفتیم وصبح قبل از رفتن همه وسایلش را گذاشتم در کوله پشتی اش... برایش قرآن کوچکی که در روز پاسدار هدیه گرفته بودم را هم گذاشتم در کوله پشتی به همراه حرز امام جواد که حافظ وحیدم باشدمیان دشمن😔