🍃🌸گفتند ڪــــه....
جمــعــه یـــ💖ـارمان می آید
آن منجی روزگارمان می آیـ💖ــد
هـــر جـمــعــه ….. ،
گـلـ🌸ــی در دل
ما می شکفد.
یعنیکـــه بمان...
بهارمان می آیـ💖ـــد 🌸🍃
💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💖
#یا_مهدی_اردکنی💖 🙏
آخرین نماز در حلب
خاطرات شهید مدافع حرم عباس دانشگر به روایت پدر
ناشر : شهید کاظمی
نویسنده : مومن دانشگر
سال نشر : 1399
تعداد صفحات : 176
معرفی کتاب
عباس متولد اردیبهشت ماه سال 1372 از شهرستان سمنان است. حضور او در پایگاه و بسیج باعث شد که رفتار و گفتارش با اخلاق اسلامی آراسته شود. رابطه ای صمیمی و عاطفی با دوستانش پیدا می کرد. در سال 1390 کنکور سراسری شرکت کرد و با رتبه ی عالی در دانشگاه سمنان و در رشته مهندسی کامپیوتر (نرم افزار) قبول شد؛ اما به۷۷ خاطر دور اندیشی و البته علاقه ای که به سپاه پاسداران داشت، در آزمون دانشگاه امام حسین علیه السلام هم شرکت کرد و قبول شد. دوم اردیبهشت سال 1395 به جبهه مقاومت در سوریه پیوست و سرانجام در بیستم خرداد در روستای هویز حومه جنوبی شهر حلب سوریه با موشک تاو آمریکایی به شهادت رسید.
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
#معرفی _کتاب
پنج سالم بود رفتیم جمکران. خوردم زمین و سرم شکستمراسم دعای
کمیل بود. پدرم دلواپس بود گریه کنم و مردم رو از حال دعا خارج کنم 😰
اما هیچی نگفتم 🙂بعد بردنم درمانگاه و پانسمان شدم اومدیم بیرون گفتم:بابا خوشت اومد؟!😊
گفت: دستت درد نکنه، جلوی مردم خوب استقامت کردی و گریه نکردی☺️
روحیم جوری بود که از بچگی شرایط رو درک میکردم ☺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
راوی خواهر عزیزم 😍
ده سال از من بزرگتر بود☺️ هر وظیفه ای که به او سپرده میشد خیلی خوب
انجام میداد. احساس مسئولیت میکرد🌹 در تربیت من خیلی زحمت کشید. خیلی با من حرف میزد و من را راهنمایی میکرد. حجاب😊 هم برای من و هم برای محمد اهمیت داشت. همیشه میگفت:
شما در حین اینکه حجاب رو رعایت میکنید باید منظم و مرتب🙂 باشید. که هر کسی شما رو دید بگه این خانم مسلمان چقدر مرتب بود☺️
محمد روی مطالعه 📚خیلی تأکید میکرد. میگفت ما شیعه هستیم. پس باید
در مسائل دینی📖 اطلاعاتمون از بقیه بیشتر باشه. تأکید میکرد که نهج البلاغه و صحیفه ی سجادیه📗 را مطالعه کنیم.
چون به مطالعه 📚علاقه داشتم، بیشترین هدیه که محمد به من میداد کتاب بود📘از اونجايی هم که به شهدا علاقه ی زیادی داشت کتاب "دا" که اون موقع پرفروشترین کتاب دفاع مقدس📙 بود را برای من آورد. جالب بود آخرین کتابی 📖که برایم آورد اسرار عالم برزخ بود😔محمد شغل خودش را عبادت میدانست. عشق به رهبری و عشق به شهدا 😍 تو وجودش موج میزد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اعتقاد داشتم که با این رفتارها باید دیدگاه مردم رو نسبت به انقلاب و بسیج مثبت کنیم☺️
اگه جوانی رو میدیدم که به سمت اعتیاد🚬 و کارهای انحرافی کشیده شده،
میرفتم و با او طرح رفاقت میریختم!
تا میتوانستم برای نجات اونها تلاش میکردم🌹
چند تا از این افراد رو عکسها و مدارک🔖 اونها رو گرفتم برای
ثبت نام بسیج... با کلی تلاش سرانجام آنها را تغییر دادم😊
اهل امر به معروف بودم. بارها به خانمهایی که حجاب
درستی نداشتند👩🌾 تذکر میدادم که؛ خانم حجابت رو درست کن☝️
یک بار تو کوچه داشتیم با مادرم میرفتیم. یک خانم رو با آقایی دیدیم که...
از طرز رفتارشون متوجه شدیم که نسبت فامیلی با هم ندارند! مادرم گفت :محمد بیا بریم کاری نداشته باش...😕
من جلو رفتم🚶 و به اون پسر باادب سلام کردم و گفتم: با این خانم چه نسبتی دارید؟
اون جوان خیلی راحت گفت: رفیق هستیم!
خیلی ولایتی بودم😍 نسبت به مقام معظم رهبری ارادت خاصی داشتم😍🌹 میگفتم :هر چی آقا گفت ما باید اطاعت کنیم😊
به کسانی که نسبت به مقام معظم رهبری دید خوبی نداشتند موضع میگرفتم
و با آنها بحث میکردم
یک بار توی تاکسی🚕 نشسته بودیم که راننده نسبت به
حضرت آقا موضع خوبی نگرفت ناراحت شدم😔 شروع کردم به بحث کردن اما راننده اهل منطق و صحبت
نبود😔 منم با ناراحتی از ماشین پیاده شدم
بارها میشد که مادرم سفره🍽 می انداخت میگفتم: مامان جون بذار من برم مسجد نماز بخونم بعد بیام نهار🍝 بخوریم ، تو کارهای منزل هم خیلی
کمک میکردم☺️
از بچه هايی بودم كه در مسجد و جلسه ی قرآن و ... بزرگ شدم بعد
افتادم توی مسير امام حسین (ع) و هيئت🏴 ده سال در هيئت ابوتراب
فعاليت میکردم
بزرگتر که شدم اعتکاف را خیلی دوست داشتم فرصت که میکردم میرفتم😊مدتی هم جزء خادمان اعتکاف بودم هم عبادتم رو داشت
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
مسئولین سپاه انصارالحسین (ع) همدان تصمیم داشتند برای شهدا شناسنامه
درست کنند خبردار شدم🗣 به عنوان خادم افتخاری شروع به همکاری کردم😊
مسئولیت تقریباً چهل پرونده📑 از شهدا را به عهده ی من گذاشتند. این کار
تأثیر عجیبی روی من گذاشت حرکاتم عوض شد😳 وصیتنامه های شهدا رو
میخوندم و حال عجیبی پیدا میکردم😔
یادمه به مادرم گفتم: یه جوان هفده ساله تو وصیتنامه اش مطالبی نوشته که نسبت به سنش خیلی سنگینه!😔 ببین چقدر بصیرت و شناخت پیدا کرده. چقدر خودسازی داشته که تونسته به این درجه برسه و آخرش هم شهید بشه🌹
اعتقاد داشتم که اگر این آثار جمع بشه📑 و در اختیار مردم قرار بگیره📃 تأثیرات عجیبی در جامعه خواهد داشت. جوانهای ما رو بیمه میکنه و از لحاظ فرهنگی مذهبی مردم رو قوی میکنه🌹
خودم هم رابطه ی قلبی عجیبی با شهدا داشتم
فیلمهای جنگی و دفاع مقدس رو زیاد نگاه میکردم تا جايی که صدای
اعتراض خانوادم بلند میشد!
در فتنه ی سال 1388 جهتگیریم فقط ولایت فقیه بود🌹آن زمان چون ساکن تهران بودم کاملا در متن ماجرا قرار داشتم خیلی از اوضاع به وجود
آمده ناراحت بودم😔
میدانستم که نوک حمله ی دشمن فقط به سمت ولایت نشانه رفته😡 برای
همین خیلی جدی تلاش میکردم🙂 هر جا میرفتم درباره ی شرایط بحث میکردم و میگفتم: ما این همه شهید دادیم، این همه برای انقلاب خون دادیم
حالا افرادی مثل...و...بیایند 😡و ثمره ی خون هزاران شهید را به تاراج ببرند؟!😡 خیلی تلاش کردم تا جايی که میتوانستم میرفتم و در آرام کردن اوضاع کمک میکردم، میگفتم ما برای دفاع از ولایت جان میدهیم😍
اما نباید خشن با این افراد گمراه برخورد شود😔میگفتم اینها ناآگاه هستند. ما باید طوری رفتار کنیم که جذب ما شوند، نه اینکه دافعه داشته باشیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اعتقاد داشتم باید کاری کنیم که اینها پی به اشتباه خودشان ببرند. تفکرات جالبی داشتم. در اوج دوران ناامنی و فتنه میگفتم: اگه من دست یکی از اینها رو بگیرم، برام بسه!🌹
در بحث ولایت پذیری و همچنین تسلیم بودن در برابر فرمان خدا میگفتم:
ولایت پذیری به زبان و به حرف راحت است، ولی در عمل خیلی سخت است🌹
امیرالمؤمنین (ع) درب خیبر را از جا کند و کسی جرئت مقابله با آن حضرت
را نداشت، اما ایشان مطيع و گوش به فرمان پیامبر (ص)و ولی خودش بود.
تا جايی که به ناموسش جسارت کردند و جلوی چشمان حضرت، همسرش
را شهید کردند، باز هم تحمل کرد! چون از طرف پیامبر مأمور به صبر بود.
ایشان اطاعت کردند و دست به قبضه ی شمشیر نبردند! اینطوری باید از
ولایت دم زد نه با زبان!!«
هميشه تو كامپيوترم سخنرانی های حضرت امام (ره)و مقام معظم رهبری
را داشتم😍. هر وقت برای تدريس به کلاس ميرفتم از نكات اين سخنرانيها
يادداشت ميكرم و در كلاس ميگفتم
زمانی که مأموریت میرفتم میگفتم: ما باید کاری کنیم که در خط
مقدم باشیم! اگر ما جلو نباشیم، به رهبری ضربه وارد میشود، آقا دلش به ما سربازهایشان خوش است.
بلاخره در آزمون📝 دانشگاه افسری شرکت کردم. چند ماهی گذشت اما خبری نشد😒 بعد از چند وقت گفتم: من قبول نشدم😔دوستم با تعجب گفت: برای چی!؟گفتم نمیدونم! خیلی خوب خونده بودم اما نمیدونم چرا قبول نشدم😔
هر وقت تو زندگی کم میاوردم یا حاجتی داشتم میرفتم سراغ شهدا🌹عصر جمعه ای بود که با دوستم رفتیم مزار شهدا
فردای آن روز رفتم سراغ یکی از دوستان که با هم آزمون داده بودیم،دوستم گفت: محمد، تو قبول شدی چرا نرفتی برای ثبت نام؟ گفتم :من اسم خودم رو ندیدم!😳خلاصه دوباره رفتم سپاه و متوجه شدم که قبول شدم😍
کارهای استخدامم تمام شد😍
ميگفتم: من برای شهدا کار کردم و از شهدا خواستم که این کار انجام بشه. ان شاءالله که نتیجه میگیرم🌹
همینطور هم شد😊 شهدا خیلی زود کمکم کردند و وارد سپاه شدم😍
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
رفتم پیش مسئول گزینش بهشون گفتم: به یک👆شرط میخوام بیام سپاه.
گفت: شرط!؟ گفتم: اینکه من رو بفرستید جایی که سختیش زیاده!😊
مصاحبه هام با خودشون بود. توی مصاحبه خیلی اذیتم کردن😁 بهم گفتند تو برای کار اومدی و میخوای اینجا حقوق بگیر💵بشی!
اما من محکم روی حرفم ایستاده بودم که حتماً باید به جایی برم که سختیش
زیاده😊! مصاحبه قبول شدم و دوباره رفتم پیششون که جور کنه برم نیروی ویژه!😍 گفت تو از کجا فهمیدی که اصلا نیروی ویژه ای هست؟ گفتم رفتم و تحقیق کردم📃 که این نیروها عملیات بیشتری دارند و تصمیم گرفته بودم که برم نیروی ویژه!😊 آخرش هم رفتم😍
به سردار شهید علی چیتساز علاقه داشتم😍چون اطلاعاتی بودند، کارهای عجیبی انجام میدادند، تا عمق دشمن نفوذ میکردند وشجاعت زیادی داشتند💪میگفتم: جوان هستم، نیرو دارم💪 باید برم جاهای سخت کار کنم☺️ سعی میکردم بیکار نباشم. هر جا کاری بود انجام میدادم با اینکه مرتبط با وظیفه ام نبود😊
( راستی رفقا من در رشته تجربی درس می خوندم📚 با اینکه در بسیج و هیئت🏴 بسیار مشغول بودم اما از شاگردهای ممتاز بودم🔖 در کنکور شرکت کردم کارشناسی تغذیه دانشگاه خرم اباد قبول شدم 🔖اما نرفتم😁 برای پسر درسخوانی مثل من رشته پایینی بود😅 خیلی تلاش کردم📚 کنکور سال بعد شرکت کردم📝 رشته ی دندان پزشکی دانشگاه شیراز قبول شدم همه بهم میگفتن آقای دکتر👨⚕اما پاسدار شدن رو به دکتر بودن ترجیح دادم😍 )
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
به یکی از دوستانم گفته بودم: اگه
اتفاقی برام افتاد، وسايلم رو گذاشته ام ماشين فلانی🚙، گوشيم📱 رو فلان جا گذاشته ام و...
یه ساعت⌚️نظامی خیلی قشنگی داشتم برادرم بدجورچشمش اون ساعتوگرفته بودچندباربهم گفت:داداش اون ساعتت رویادگاری بده به من!هی بهانه میاوردم آخرش که زیاداصرار کردگفتم:داش امیر،ان شاءالله بعدازاین مأموریت😊
یه هفته قبل از عروسیم یک گلوله💥 خورد به ديوار بعد كمانه كرده و
یکراست خورده بود زير چشمم😳! پدرم خبردار شد و آمد🚶 تهران.
دکتر زیاد رفتیم. هيچكدام زیر بار نمیرفتند
بلاخره بیمارستان🏥بقیة الله یک پزشک👨⚕قبول کرداین عمل رو انجام بدهدچهارشنبه در تهران رفتم اتاق عمل🏥،جمعه توهمدان عروسیم🎊 بود،کارتها✉️هم توزیع شده بود،عملم چهار ساعت🕙طول کشید.پدرم خیلی ترسیده بود😰
تا از اتاق عمل اومدم بیرون پدرم بغلم کرد و زد زیر گریه! 😭
پنجشنبه مرخص شدم و رفتیم🚶 به همدان، ترکش صورتم رو هم
یادگاری نگه داشتم😊! پدرم گفت: محمد جان آخه چرا شب عروسیت🎊🎉 باید این جوری بشه😔!
گفتم: اشکال نداره هر چی قسمت باشه همون میشه!😊 دو روز بعد از ازدواج💞 رفتم تهران محل کار☺️
یک بار هم تو سیستان در تعقیب اشرار دستم شکست،دوران آموزشی
هم پام شکست. خلاصه مرتب با مجروحیتدرگیر بودم😅