eitaa logo
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
115 دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
6.6هزار ویدیو
149 فایل
کپی فقط با صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان عج ارتباط با ادمین: @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸گفتند ڪــــه.... جمــعــه یـــ💖ـارمان می آید آن منجی روزگارمان می آیـ💖ــد هـــر جـمــعــه ….. ، گـلـ🌸ــی در دل ما می شکفد. یعنی‌کـــه بمان... بهارمان می آیـ💖ـــد 🌸🍃 💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💖 💖 🙏 ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ مواد غذایی کاهش دهنده عملکرد مغز را بشناسید. ♦️ آدامس ♦️ پیتزا ♦️ چیپس ♦️ کره ♦️ رژیم غذایی کم کربوهیدرات ♦️ نمک ♦️ شکر ♦️ همبرگر ♦️ سوسیس و کالباس
🔻لرزش دست (👋) درمان لرزش دست با دو راهكار↯ 1⃣ هفت عدد آلو بخارا و آب زرشك را مخلوط و میل نمایید 2⃣ انار شیرین یا آب انار شیرین استفاده كنيد.
🚺 خانم های عزیزی که شاغل هستند حتما روغن زیتون بخورند ⚜ چون روغن زیتون خستگی را کاهش می دهد و ذهن را آرام می سازد
آخرین نماز در حلب خاطرات شهید مدافع حرم عباس دانشگر به روایت پدر ناشر : شهید کاظمی نویسنده : مومن دانشگر سال نشر : 1399 تعداد صفحات : 176 معرفی کتاب عباس متولد اردیبهشت ماه سال 1372 از شهرستان سمنان است. حضور او در پایگاه و بسیج باعث شد که رفتار و گفتارش با اخلاق اسلامی آراسته شود. رابطه ای صمیمی و عاطفی با دوستانش پیدا می کرد. در سال 1390 کنکور سراسری شرکت کرد و با رتبه ی عالی در دانشگاه سمنان و در رشته مهندسی کامپیوتر (نرم افزار) قبول شد؛ اما به۷۷ خاطر دور اندیشی و البته علاقه ای که به سپاه پاسداران داشت، در آزمون دانشگاه امام حسین علیه السلام هم شرکت کرد و قبول شد. دوم اردیبهشت سال 1395 به جبهه مقاومت در سوریه پیوست و سرانجام در بیستم خرداد در روستای هویز حومه جنوبی شهر حلب سوریه با موشک تاو آمریکایی به شهادت رسید. 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 _کتاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان معرفی شهید داریم با ما همراه باشید
سلام رفقا✋ محمد غفاری هستم 😊 خوشحالم قراره مهمون دلای شهدایتون باشم🌹 ‌
تازه میخواستم به حرف بیفتم🙂 معمولا بچه ها اول اسم پدر و مادر رو ياد ميگيرند. اما من میگفتم الله اكبر، خمینی رهبر! 😍 خیلی جنب و جوش داشتم. هر وقت خونه نبودم حتی همسایه ها میدونستند که من خونه نیستم!! 😁😂
اولین فرزندخانواده بودم☺️ سی دیماه1363همزمان با اذان صبح به دنیا آمدم پدرم میگفت اگرکسی سه تاپسرداشته باشد واسم یکی را محمد نگذارد،درحق رسول الله جفا کرده🌹 برای همین اسمم را محمدگذاشتند😊
پنج سالم بود رفتیم جمکران. خوردم زمین و سرم شکستمراسم دعای کمیل بود. پدرم دلواپس بود گریه کنم و مردم رو از حال دعا خارج کنم 😰 اما هیچی نگفتم 🙂بعد بردنم درمانگاه و پانسمان شدم اومدیم بیرون گفتم:بابا خوشت اومد؟!😊 گفت: دستت درد نکنه، جلوی مردم خوب استقامت کردی و گریه نکردی☺️ روحیم جوری بود که از بچگی شرایط رو درک میکردم ☺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 راوی خواهر عزیزم 😍 ده سال از من بزرگتر بود☺️ هر وظیفه ای که به او سپرده میشد خیلی خوب انجام میداد. احساس مسئولیت میکرد🌹 در تربیت من خیلی زحمت کشید. خیلی با من حرف میزد و من را راهنمایی میکرد. حجاب😊 هم برای من و هم برای محمد اهمیت داشت. همیشه میگفت: شما در حین اینکه حجاب رو رعایت میکنید باید منظم و مرتب🙂 باشید. که هر کسی شما رو دید بگه این خانم مسلمان چقدر مرتب بود☺️ محمد روی مطالعه 📚خیلی تأکید میکرد. میگفت ما شیعه هستیم. پس باید در مسائل دینی📖 اطلاعاتمون از بقیه بیشتر باشه. تأکید میکرد که نهج البلاغه و صحیفه ی سجادیه📗 را مطالعه کنیم. چون به مطالعه 📚علاقه داشتم، بیشترین هدیه که محمد به من میداد کتاب بود📘از اونجايی هم که به شهدا علاقه ی زیادی داشت کتاب "دا" که اون موقع پرفروشترین کتاب دفاع مقدس📙 بود را برای من آورد. جالب بود آخرین کتابی 📖که برایم آورد اسرار عالم برزخ بود😔محمد شغل خودش را عبادت میدانست. عشق به رهبری و عشق به شهدا 😍 تو وجودش موج میزد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اعتقاد داشتم که با این رفتارها باید دیدگاه مردم رو نسبت به انقلاب و بسیج مثبت کنیم☺️ اگه جوانی رو میدیدم که به سمت اعتیاد🚬 و کارهای انحرافی کشیده شده، میرفتم و با او طرح رفاقت میریختم! تا میتوانستم برای نجات اونها تلاش میکردم🌹 چند تا از این افراد رو عکسها و مدارک🔖 اونها رو گرفتم برای ثبت نام بسیج... با کلی تلاش سرانجام آنها را تغییر دادم😊
اهل امر به معروف بودم. بارها به خانمهایی که حجاب درستی نداشتند👩🌾 تذکر میدادم که؛ خانم حجابت رو درست کن☝️ یک بار تو کوچه داشتیم با مادرم میرفتیم. یک خانم رو با آقایی دیدیم که... از طرز رفتارشون متوجه شدیم که نسبت فامیلی با هم ندارند! مادرم گفت :محمد بیا بریم کاری نداشته باش...😕 من جلو رفتم🚶 و به اون پسر باادب سلام کردم و گفتم: با این خانم چه نسبتی دارید؟ اون جوان خیلی راحت گفت: رفیق هستیم!
اوایلی بود که میخواستم استخدام سپاه بشم گفتم که از شهدا خواستم اگه خیر و صلاح من تو این کار هست، ان شاءالله جور بشه، تا من برم لباس مقدس پاسداری بپوشم😊 خیلی به حال شهدا غبطه میخوردم😭
خیلی ولایتی بودم😍 نسبت به مقام معظم رهبری ارادت خاصی داشتم😍🌹 میگفتم :هر چی آقا گفت ما باید اطاعت کنیم😊 به کسانی که نسبت به مقام معظم رهبری دید خوبی نداشتند موضع میگرفتم و با آنها بحث میکردم یک بار توی تاکسی🚕 نشسته بودیم که راننده نسبت به حضرت آقا موضع خوبی نگرفت ناراحت شدم😔 شروع کردم به بحث کردن اما راننده اهل منطق و صحبت نبود😔 منم با ناراحتی از ماشین پیاده شدم
بارها میشد که مادرم سفره🍽 می انداخت میگفتم: مامان جون بذار من برم مسجد نماز بخونم بعد بیام نهار🍝 بخوریم ، تو کارهای منزل هم خیلی کمک میکردم☺️ از بچه هايی بودم كه در مسجد و جلسه ی قرآن و ... بزرگ شدم بعد افتادم توی مسير امام حسین (ع) و هيئت🏴 ده سال در هيئت ابوتراب فعاليت میکردم بزرگتر که شدم اعتکاف را خیلی دوست داشتم فرصت که میکردم میرفتم😊مدتی هم جزء خادمان اعتکاف بودم هم عبادتم رو داشت
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 مسئولین سپاه انصارالحسین (ع) همدان تصمیم داشتند برای شهدا شناسنامه درست کنند خبردار شدم🗣 به عنوان خادم افتخاری شروع به همکاری کردم😊 مسئولیت تقریباً چهل پرونده📑 از شهدا را به عهده ی من گذاشتند. این کار تأثیر عجیبی روی من گذاشت حرکاتم عوض شد😳 وصیتنامه های شهدا رو میخوندم و حال عجیبی پیدا میکردم😔 یادمه به مادرم گفتم: یه جوان هفده ساله تو وصیتنامه اش مطالبی نوشته که نسبت به سنش خیلی سنگینه!😔 ببین چقدر بصیرت و شناخت پیدا کرده. چقدر خودسازی داشته که تونسته به این درجه برسه و آخرش هم شهید بشه🌹 اعتقاد داشتم که اگر این آثار جمع بشه📑 و در اختیار مردم قرار بگیره📃 تأثیرات عجیبی در جامعه خواهد داشت. جوانهای ما رو بیمه میکنه و از لحاظ فرهنگی مذهبی مردم رو قوی میکنه🌹 خودم هم رابطه ی قلبی عجیبی با شهدا داشتم فیلمهای جنگی و دفاع مقدس رو زیاد نگاه میکردم تا جايی که صدای اعتراض خانوادم بلند میشد!
در فتنه ی سال 1388 جهتگیریم فقط ولایت فقیه بود🌹آن زمان چون ساکن تهران بودم کاملا در متن ماجرا قرار داشتم خیلی از اوضاع به وجود آمده ناراحت بودم😔 میدانستم که نوک حمله ی دشمن فقط به سمت ولایت نشانه رفته😡 برای همین خیلی جدی تلاش میکردم🙂 هر جا میرفتم درباره ی شرایط بحث میکردم و میگفتم: ما این همه شهید دادیم، این همه برای انقلاب خون دادیم حالا افرادی مثل...و...بیایند 😡و ثمره ی خون هزاران شهید را به تاراج ببرند؟!😡 خیلی تلاش کردم تا جايی که میتوانستم میرفتم و در آرام کردن اوضاع کمک میکردم، میگفتم ما برای دفاع از ولایت جان میدهیم😍 اما نباید خشن با این افراد گمراه برخورد شود😔میگفتم اینها ناآگاه هستند. ما باید طوری رفتار کنیم که جذب ما شوند، نه اینکه دافعه داشته باشیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 اعتقاد داشتم باید کاری کنیم که اینها پی به اشتباه خودشان ببرند. تفکرات جالبی داشتم. در اوج دوران ناامنی و فتنه میگفتم: اگه من دست یکی از اینها رو بگیرم، برام بسه!🌹 در بحث ولایت پذیری و همچنین تسلیم بودن در برابر فرمان خدا میگفتم: ولایت پذیری به زبان و به حرف راحت است، ولی در عمل خیلی سخت است🌹 امیرالمؤمنین (ع) درب خیبر را از جا کند و کسی جرئت مقابله با آن حضرت را نداشت، اما ایشان مطيع و گوش به فرمان پیامبر (ص)و ولی خودش بود. تا جايی که به ناموسش جسارت کردند و جلوی چشمان حضرت، همسرش را شهید کردند، باز هم تحمل کرد! چون از طرف پیامبر مأمور به صبر بود. ایشان اطاعت کردند و دست به قبضه ی شمشیر نبردند! اینطوری باید از ولایت دم زد نه با زبان!!« هميشه تو كامپيوترم سخنرانی های حضرت امام (ره)و مقام معظم رهبری را داشتم😍. هر وقت برای تدريس به کلاس ميرفتم از نكات اين سخنرانيها يادداشت ميكرم و در كلاس ميگفتم زمانی که مأموریت میرفتم میگفتم: ما باید کاری کنیم که در خط مقدم باشیم! اگر ما جلو نباشیم، به رهبری ضربه وارد میشود، آقا دلش به ما سربازهایشان خوش است.
بلاخره در آزمون📝 دانشگاه افسری شرکت کردم. چند ماهی گذشت اما خبری نشد😒 بعد از چند وقت گفتم: من قبول نشدم😔دوستم با تعجب گفت: برای چی!؟گفتم نمیدونم! خیلی خوب خونده بودم اما نمیدونم چرا قبول نشدم😔 هر وقت تو زندگی کم میاوردم یا حاجتی داشتم میرفتم سراغ شهدا🌹عصر جمعه ای بود که با دوستم رفتیم مزار شهدا فردای آن روز رفتم سراغ یکی از دوستان که با هم آزمون داده بودیم،دوستم گفت: محمد، تو قبول شدی چرا نرفتی برای ثبت نام؟ گفتم :من اسم خودم رو ندیدم!😳خلاصه دوباره رفتم سپاه و متوجه شدم که قبول شدم😍 کارهای استخدامم تمام شد😍 ميگفتم: من برای شهدا کار کردم و از شهدا خواستم که این کار انجام بشه. ان شاءالله که نتیجه میگیرم🌹 همینطور هم شد😊 شهدا خیلی زود کمکم کردند و وارد سپاه شدم😍 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 رفتم پیش مسئول گزینش بهشون گفتم: به یک👆شرط میخوام بیام سپاه. گفت: شرط!؟ گفتم: اینکه من رو بفرستید جایی که سختیش زیاده!😊 مصاحبه هام با خودشون بود. توی مصاحبه خیلی اذیتم کردن😁 بهم گفتند تو برای کار اومدی و میخوای اینجا حقوق بگیر💵بشی! اما من محکم روی حرفم ایستاده بودم که حتماً باید به جایی برم که سختیش زیاده😊! مصاحبه قبول شدم و دوباره رفتم پیششون که جور کنه برم نیروی ویژه!😍 گفت تو از کجا فهمیدی که اصلا نیروی ویژه ای هست؟ گفتم رفتم و تحقیق کردم📃 که این نیروها عملیات بیشتری دارند و تصمیم گرفته بودم که برم نیروی ویژه!😊 آخرش هم رفتم😍 به سردار شهید علی چیتساز علاقه داشتم😍چون اطلاعاتی بودند، کارهای عجیبی انجام میدادند، تا عمق دشمن نفوذ میکردند وشجاعت زیادی داشتند💪میگفتم: جوان هستم، نیرو دارم💪 باید برم جاهای سخت کار کنم☺️ سعی میکردم بیکار نباشم. هر جا کاری بود انجام میدادم با اینکه مرتبط با وظیفه ام نبود😊 ( راستی رفقا من در رشته تجربی درس می خوندم📚 با اینکه در بسیج و هیئت🏴 بسیار مشغول بودم اما از شاگردهای ممتاز بودم🔖 در کنکور شرکت کردم کارشناسی تغذیه دانشگاه خرم اباد قبول شدم 🔖اما نرفتم😁 برای پسر درسخوانی مثل من رشته پایینی بود😅 خیلی تلاش کردم📚 کنکور سال بعد شرکت کردم📝 رشته ی دندان پزشکی دانشگاه شیراز قبول شدم همه بهم میگفتن آقای دکتر👨⚕اما پاسدار شدن رو به دکتر بودن ترجیح دادم😍 ) 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
معيارهای جالبی برای انتخاب همسر داشتم😍از جمله اینکه ميگفتم: خدا توفیق داده که ما خادم و نوكر اهل بيت هستیم🌹دوست دارم خانم من هم كنيز حضرت زهرا (س) باشه❤️ مذهبی بودن بخصوص حجاب و اصالت خانوادگی از معيارهای اصلی انتخابم بود💞بعدهم که عقدکردیم💍به خانمم خيلی علاقه داشتم😍
به یکی از دوستانم گفته بودم: اگه اتفاقی برام افتاد، وسايلم رو گذاشته ام ماشين فلانی🚙، گوشيم📱 رو فلان جا گذاشته ام و... یه ساعت⌚️نظامی خیلی قشنگی داشتم برادرم بدجورچشمش اون ساعتوگرفته بودچندباربهم گفت:داداش اون ساعتت رویادگاری بده به من!هی بهانه میاوردم آخرش که زیاداصرار کردگفتم:داش امیر،ان شاءالله بعدازاین مأموریت😊
یه هفته قبل از عروسیم یک گلوله💥 خورد به ديوار بعد كمانه كرده و یکراست خورده بود زير چشمم😳! پدرم خبردار شد و آمد🚶 تهران. دکتر زیاد رفتیم. هيچكدام زیر بار نمیرفتند بلاخره بیمارستان🏥بقیة الله یک پزشک👨⚕قبول کرداین عمل رو انجام بدهدچهارشنبه در تهران رفتم اتاق عمل🏥،جمعه توهمدان عروسیم🎊 بود،کارتها✉️هم توزیع شده بود،عملم چهار ساعت🕙طول کشید.پدرم خیلی ترسیده بود😰 تا از اتاق عمل اومدم بیرون پدرم بغلم کرد و زد زیر گریه! 😭 پنجشنبه مرخص شدم و رفتیم🚶 به همدان، ترکش صورتم رو هم یادگاری نگه داشتم😊! پدرم گفت: محمد جان آخه چرا شب عروسیت🎊🎉 باید این جوری بشه😔! گفتم: اشکال نداره هر چی قسمت باشه همون میشه!😊 دو روز بعد از ازدواج💞 رفتم تهران محل کار☺️ یک بار هم تو سیستان در تعقیب اشرار دستم شکست،دوران آموزشی هم پام شکست. خلاصه مرتب با مجروحیتدرگیر بودم😅
با تلفن📞 از حال خانواده ام جویا بودم. دوازده شهریور بود. احوالشون رو پرسیدم. آخرش به پدرم گفتم: بابا من رو دعای مخصوص کن!😍 گفت : محمد جان اگه قابل باشیم،
بعد مادرم صحبت📞 کرد😍گفتم: مامان جون عملیات خیلی سختی داریم😊دعا کن موفق بشیم🌹 من باشم یا نباشم مهم نیست😊 فقط دعا کن بتونیم سرباز خوبی برای امام زمان (عج) و رهبرمون باشیم😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا