هدایت شده از کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
💔 سلام امام زمانم 💔
آقا جان...
میدانم این چند روز
از این مجلس به آن مجلس
میزبان عزاداران جد
غریبت هستی...
سرت سلامت مهدی جان!
صبح عاشوراست و به اسارت عمه جانت زینب س چیزی نمانده
میدانم امروز هر لحظه اش برايتان يك عمر میگذرد؛
لحظهى دست و پا زدن اصغر
لحظهى محاصرهی اكبر
لحظهی اشك ريختن رقيه
لحظهى بیتابى زينب
لحظهى نجواى عباس
لحظه ی بریده شدن سری از قفا
لحظه ی به آتش کشیدن خیمه ها
لحظه ی پاره شدن گوش دخترکان حسین ع
و....
امروز
براى تسلى قلب داغدارتان
چشمانم را نه از اشك،
بلكه از خون تر میكنم
و با دل خون از فراق امام زمان عج
دعای فرج میخوانم ...
مولای من مارا در غم خود شریک بدانید...
#الهی_بحرمة_الحسین_علیه_السلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
عاشقان اهل بیت علیه السلام
هدایت شده از کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
7.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اماما ما تشنه تو هستیم.....ما کشته تو هستیم
عاشقان اهل بیت علیه السلام
19.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◾️سخنی تکاندهنده از امام حسین(ع)، ناراحتکنندهتر از زخمهای بدن مقدسش
چگونه شد که امام حسین(ع) را به قصد #قربت و بشارت #بهشت سر بریدند؟
چگونه می شود #قداست را با #حماقت به مذبح می برند؟
#شهیدمطهری(ره)
عاشقان اهل بیت علیه السلام
✊️منش #زینب_کبری، شکست ظاهری نیروهای حق درعرصهی عاشورا راتبدیل به یک پیروزی قطعىِ دائمی کرد
#زنان_شهید_پرور
عاشقان اهل بیت علیه السلام
Khamenei_ir_بعثت_خون_1433__یازده_6012660674860155099.mp3
4.99M
🎙بشنويد| بعثت خون؛ سمت بهشت
🏴 حضرت زینب سلاماللهعلیها
➕بخشهایی از نوای مرحوم موذنزاده
عاشقان اهل بیت علیه السلام
9.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔲◾️▪️ غريب تا كه نماند حسينِ بی عباس، به جای خواهری آنجا برادری کردی...
▪️شعرخوانی آقای اسفندقه در وصف حضرت زينب (سلام الله عليها) در حضورامام خامنه ای
عاشقان اهل بیت علیه السلام
هدایت شده از کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
✳️ابر گروه عاشقان اهل بیت ع ✳️
دعوت می کنیم به این گروه بپیوندید:
🔰قانون گروه:
مطالبی که در گروه ازاد می باشد 👇👇
✅ ارسال پست های مذهبی و شهدایی ....مسایل روز 📡
✅ بی احترامی و توهین به کاربران ⛔️
✅ ارسال پست ها بدون لینک ⛔️
✅ تبلیغات در گروه ممنوع ⛔️
✳️ درهنگام نماز گروه تعطیل میباشد.
✅ اجر تون با اهل بیت ع ...
✳️ ما خادمین اهل بیت علیه السلام هستیم مشتاقیم همراه ما باشید 💐
یا علی ع
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
http://eitaa.com/joinchat/2131755019C64f2e5adce
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
کانال 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
@achegan
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی 💌 #فرار_از_جهنم 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #پنجاه_و
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی
💌 #فرار_از_جهنم
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #پنجاه_و_دوم: و من عاشق شدم
اواخر سال 2011 بود ... من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم ... انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود ... شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود ... شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت ... .
چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن ... دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود ... شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم ... زیر نظر گرفته بودمش ... واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود ...
من رسم مسلمان ها رو نمی دونستم ... برای همین دست به دامن حاجی شدم ... اون هم، همسرش رو جلو فرستاد ... و بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن ...
حاجی با پدر حسنا صحبت کرد ... قرار شد یه شب برم خونه شون ... به عنوان مهمان، نه خواستگار ... پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم ... و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن ...
تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم ... اون روز هیجان زیادی داشتم ... قلبم آرامش نداشت ... شوق و ترس با هم ترکیب شده بود ... دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم ... برای خودم یه پیراهن جدید خریدم ... عطر زدم ... یه سبد میوه گرفتم ... و رفتم خونه شون ...
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی 💌 #فرار_از_جهنم 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #پنجاه_و
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی
💌 #فرار_از_جهنم
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #پنجاه_و_سوم: خواستگاری
خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می کردند ... از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم ... اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم ... .
بعد از غذا، با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم ...
- حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می کردند ... حاج آقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی ... زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری ... .
سرم رو پایین انداختم ... خجالت می کشیدم ... شروع کردم درباره خودم و برنامه های زندگیم صحبت کردم ... تا اینکه پدرش درباره گذشته ام پرسید ... .
نفس عمیقی کشیدم ... خدایا! تو خالق و مالک منی ... پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن ...
توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم ... قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم ... و صداقت و راستگویی بخشی از اون بود ... با وجود ترس و نگرانی، بی پروا شروع به صحبت کردم ... ولی این نگرانی بی جهت نبود ...
هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد ... .
- توی حرامزاده چطور به خودت جرأت دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ ... .
همه وجودم گُر گرفت ... .
- مواد فروش و دزد؟ ... اینها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟ ... آدمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه ... حرفش رو خورد ... رنگ صورتش قرمز شده بود ... پاشو از خونه من گمشو بیرون ... .
پ.ن: خواهشا قضاوت نکنید،شاید ماهم بودیم از این بدتر رفتار می کردیم
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی 💌 #فرار_از_جهنم 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #پنجاه_و
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی
💌 #فرار_از_جهنم
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #پنجاه_و_چهارم: دروغ بود
تا مسجد پیاده اومدم ... پام سمت خونه نمی رفت ... بغض بدجور راه گلوم رو سد کرده بود ... درون سینه ام آتش روشن کرده بودن ...
توی راه چشمم به حاجی افتاد ... اول با خوشحالی اومد سمتم ... اما وقتی حال و روزم رو دید؛ خنده اش خشک شد... تا گفت استنلی ... خودم رو پرت کردم توی بغلش ...
- بهم گفتی ملاک خدا تقواست ... گفتی همه با هم برابرن... گفتی دستم توی دست خداست ... گفتی تنها فرقم با بقیه فقط اینه که کسی نمی تونه پشت سرم نماز بخونه... گفتم اشکال نداره ... خدا قبولم کنه هیچی مهم نیست ... گفتی همه چیز اختیاره ... انتخابه ... منم مردونه سر حرف و راه موندم ... .
از بغلش اومدم بیرون ... یه قدم رفتم عقب ... اما دروغ بود حاجی ... بهم گفت حرومزاده ای ... تمام حرف هاش درست بود ... شاید حقم بود به خاطر گناه هایی که کردم مجازات بشم ... اما این حقم نبود ... من مادرم رو انتخاب نکرده بودم ... این انتخاب خدا بود ... خدا، مادرم رو انتخاب کرد ... من، خدا رو ...
حاجی صورتش سرخ شده بود ... از شدت خشم، شریان پیشونیش بیرون زده بود ... اومد چیزی بگه اما حالم خراب بود ... به بدترین شکل ممکن ... تمام ایمان یک ساله ام به چالش کشیده بود ... قبل از اینکه دهن باز کنه رفتم ... چند بار صدام کرد و دنبالم اومد ... اما نایستادم ... فقط می دویدم ... .
با ما همراه باشید