پدر، عشق و پسر
ناشر:کتاب نیستان
نویسنده:سید مهدی شجاعی
معرفی
کتاب پدر، عشق و پسر فرازهایی از زندگی حضرت علی اکبر بن الحسین علیه السلام به تصویر کشیده می شود. وقایع از زاویه ی اول شخص و از زبان اسب آن حضرت «عقاب» روایت می شود و مخاطب راوی در داستان، لیلی بنت ابی مرّه مادر گرامی حضرت علی اکبر (ع) است. فصول کتاب با عنوان «مجلس» نامگذاری شده و داستان متشکل از ده است که در هر مجلس، عقاب با زبانی عاطفی و دلنشین، صحنه ای از زندگی حضرت علی اکبر (ع) را روایت می کند و مجالس پایانی، به شهادت حضرتش در کربلا اختصاص دارد. گفتنی است که هر برش از زندگی حضرت که در مجالس ده گانه نمایانده می شود، در انتهای هر مجلس به گونه ای به واقعه ی کربلا مربوط و منتسب می شود و بدین ترتیب، تمام مجالس رنگ عاشورایی خود را حفظ می کند. داستان از چگونگی رسیدن عقاب به حضرت علی اکبر (ع) شروع می شود و مجلس دوم تصویری از ولادت آن حضرت ارائه می دهد. مجالس بعدی به ماجراهای پیشنهاد امان از سوی سپاه عمر سعد به حضرت، سقایت ایشان برای اهل خیام قبل از حضرت عباس، صحنه های پوشاندن لباس رزم و راهی کردنشان به میدان توسط امام و … در انتهای کتاب، منابعی که نکات تاریخی از آنها استخراج و در متن داستان پرورانده شده، آمده است.
گزیده
عجیب بود رابطه میان این پدر و پسر. من گمان نمی کنم در تمام عالم، میان یک پدر و پسر، این همه تعلق، این همه عشق، این همه انس و این همه ارادت حاکم باشد. من همیشه مبهوت این رابطه ام. گاهی احساس می کردم که رابطه ی حسین با علی اکبر فقط رابطه ی یک پدر با پسر
#معرفی_کتاب
#پیام_معنوی
❤️راه تحصیل قوت قلب💞
👌اگر عمیقا به قدرت و مهربانی خدا ایمان داشته باشیم قوی می شویم و قوت قلب پیدا می کنیم.💯
♻️کسی که قوت قلب داشته باشد،نه تنها دیگران نمی توانند او را بترسانند❌
بلکه از او خواهند ترسید و امواج قدرت روحی او که ناشی از قدرت خداست موجب میشود از او حساب ببرند.✅
🌴 استاد پناهیان 🌴
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
🛑 خلقت انسان در رنج و سختی- بخش دوم
«لَا أُقْسِمُ بِهَذَا الْبَلَدِ» (بلد/۱) (ای رسول الله) قسم نمیخورم به اين شهر، شهری که «وَأَنْتَ حِلٌّ بِهَذَا الْبَلَدِ» (بلد/۲) شهری که آزار و شکنجه تو در آن حلال است، من به مکه قسم نمیخورم چون اذيتت کردند، مردم مکه اهانت تو را حلال میدانستند پس به شهری که اهانت تو را حلال میدانستند من قسم نمیخورم...
«وَوَالِدٍ وَمَا وَلَدَ» (بلد/۳)
قسم به پدر و قسم به پسر، به آدم و به فرزندان آدم قسم
«لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي كَبَد» (بلد/۴) همانا که خلقت انسان در رنج و سختی است...
انتظار نداشته باشید که در دنيا به شما خوش بگذرد، در دنيا هيچکس خوش نيست، در این دنیا آب خوش از گلوی کسی پايين نمیرود، آنهائی هم که در ظاهر از نعمتهای دنیوی برخوردارند اکثراً نقمت است تا نعمت، البته درک مفهوم این آیه کار هر کسی نیست، اگر مردم فقط همین آیه را عمیقاً درک می کردند زندگی در دنیا خیلی برایشان قابل تحمل تر میشد، دنیا محل عیش و نوش و عشرتکده نیست، حالا ممکنه این سؤال پیش بیاید که چرا پس بعضیها در رفاه کامل هستند و هیچ رنج و مصیبتی ندارند؟
قرآن میفرماید دنیا سرای آزمایش است: «إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلىَ الْأَرْضِ زِينَةً لهََّا لِنَبْلُوَهُمْ أَيهُُّمْ أَحْسَنُ عَمَلا» (هود/۶۰)
در حقيقت، ما آن چه را كه بر زمين است، زيورى براى آن قرار داديم، تا آنان را بيازماييم كه كدام یک از ايشان نيكوكارترند...
خداوند ضمن اشاره به فریبنده بودن دنیا، آن را مایه امتحان بشر شمردهاند...
خداوند، نعمت هائی را که به کفار عطا کرده، مایه آزمایش آنها تلقی نموده است...
❌ این بحث ان شاء الله ادامه دارد
وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى
#حبیب_الله_یوسفی
#خلقت_انسان_در_رنج
نگارشات
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
🛑 خلقت انسان در رنج و سختی- بخش اول
⛔️ فولاد آبدیده آب و آتش میخواهد و پتک و ضربههای پی در پی
❌ «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي كَبَد» (بلد/۴) همانا که خلقت انسان در رنج و سختی است
❌ در کارگاه آهنگران فولاد خام تبدیل به خنجر بران میشود، اول آهن را به اندازهای حرارت میدهند تا از شدت حرارت سرخ شود، بعد با پتک پشت سر هم به آن ضربه میزنند، تا این که آهن شکل بگیرد، بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنند، فولاد به خاطر آن گرما و ضربههای پتک و این تغییر ناگهانی دما، محکم میشود، تبدیل به فولاد میشود، گاهی آهن ناخالصی دارد، بعد از دادن حرارت، ضربات پتک و آب سرد، میشکند، یکدست نمیشود، آهنی تبدیل به فولاد میشود که ناخالصی نداشته باشد، تحمل آن همه سختیها را داشته باشد...
کوير مردم سخت کوش تربیت میکند، روستا مردم قوی پرورش میدهد، چون امکانات شهریها رو ندارند، طبعاً سختی بیشتری تحمل میکنند، خانوادههای فقیر ساکن کویر و روستا که با سختی و مشقت کار کردهاند و تحصیل کردهاند، وفاداری و پايداری بيشتری نسبت به افراد عادی در سختیها از خود نشان میدهند...
❌ اگر کسی بیاید وسط خیابان شلوغ و شروع کند به نرمش و ورزش کردن، همه میگویند دیوانه شده، تعجب میکنند، اما اگر همین شخص در ورزشگاه ورزش کند هیچ کس تعجب نمیکند، چون ورزشگاه جای ورزش کردن است، دنیا هم محل رنج و سختی است، اگر کسی این را درک کند، در مواجهه با سختیها ناراحت نمیشود...
❌ این بحث ان شاء الله ادامه دارد
وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى
#حبیب_الله_یوسفی
#خلقت_انسان_در_رنج
نگارشات
📌تاریخ مشروطه(دغدغه مهم رهبری)
😇به زبان ساده+تحلیل درست و قوی💪
🔴قسمت چهل و پنجم5⃣4⃣
#مردم_چه_می_خواستند؟🤔
متحصنین عرایض📜 خود را به مظفرالدین شاه فرستادند:
1-آقایان روحانی از تحصن برگردند چون امانات ما دست آنهاست.
2-عدالتخانه🏢برقرار شود.
3-امنیت برقرار شود.
عین الدوله هم چند جواب مسخره به این عرایض داد و به درخواست مردم توجهی نکرد😤
📌تاریخ مشروطه(دغدغه مهم رهبری)
😇به زبان ساده+تحلیل درست و قوی💪
🔴قسمت چهل و ششم6⃣4⃣
#داستان_مرموز_زن_ناشناس_سفارت_انگلیس🤔
در قضیه ی سفارت انگلستان،تجار می آمدند و بین مردم👥پول خرج می کردند که این پول ها💵را به زنان و بچه های خودتان برسانید.اینگونه مردم را فریب می دادند. در همین حین زن 🧕ناشناسی دم سفارت خانه آمد و به حاج محمدتقی بنکدار یک دسته اسکناس داد و گفت که آن راخرج متحصنین کن اما آن زن نه خودش را معرفی کرد و نه حتی قبضی 📄گرفت و اصلا مشخص نشد که او کیست.
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی 💌 #فرار_از_جهنم 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #شصت_و_س
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی
💌 #فرار_از_جهنم
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #شصت_و_چهارم: خدای رحمان من
- حسنا! منم امروز یه کاری کردم. می دونم حق نداشتم یه طرفه تصمیم بگیرم ... قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم ... اما، تمام پولی رو که برای ماه عسل گذاشته بودم ... دیگه ندارمش ... .
به زحمت آب دهنم رو قورت دادم ...
خنده اش گرفت ... شوخی می کنی؟ ... یه کم که بهم نگاه کرد، خنده اش کور شد ... شوخی نمی کنی ...
- چرا استنلی؟ ... چی شد که همه اش رو خرج کردی؟ .
ملتمسانه بهش نگاه می کردم ... سرم رو پایین انداختم و گفتم: حسنا، یه قولی بهم بده ... هیچ وقت سوالی نکن که مجبور بشم بهت دروغ بگم ...
مکث عمیقی کرد ... شنیدنش سخت تره یا گفتنش؟ .
- برای من گفتنش ... خیلی سخته ... اما نمی دونم شنیدنش چقدر سخته ...
بدجور بغض گلوش رو گرفته بود ... پس تو هم بهم یه قولی بده ... هرگز کاری نکن که مجبور بشی به خاطرش دروغ بگی ... کاری که شنیدنش از گفتنش سخت تر باشه ...
به زحمت بغضش رو قورت داد ... با چشم هایی که برای گریه کردن منتظر یه پخ بود، خندید و گفت: فعلا به هیچ کسی نمیگیم ماه عسل جایی نمیریم ... تا بعد خدا بزرگه...
اون شب تا صبح توی مسجد موندم ... توی تاریکی نشسته بودم ...
- خدایا! من به حرفت گوش کردم ... خیلی سخت و دردناک بود ... اما از کاری که کردم پشیمون نیستم ... کمترین کاری بود که در ازای رحمت و لطفت نسبت به خودم، می تونستم انجام بدم ... اما نمی دونم چرا دلم شکسته ... خدایا! من رو ببخش که اطاعت دستورت بر من سخت شده بود ... به قلب من قدرت بده و از رحمت بی کرانت به حسنا بده و یاریش کن ... به ما کمک کن تا من رو ببخشه ... و به قلبش آرامش بده ...
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی
💌 #فرار_از_جهنم
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #شصت_و_پنجم: ما شاء الله
نمی دونستم چطور باید رفتار کنم ... رفتار مسلمان ها رو با همسران شون دیده بودم اما اینو هم یاد گرفته بودم که بین بیرون و داخل از منزل فرقی هست ...
اون اولین خانواده من بود ... کسی که با تمام وجود می خواستم تا ابد با من باشه ... خیلی می ترسیدم ... نکنه حرفی بزنم یا کاری بکنم که محبتش رو از دست بدم ...
بالاخره مراسم شروع شد ... بچه ها کل مسجد و فضای سبز جلوش رو چراغونی کردن ... چند نفر هم به عنوان هدیه، گل آرایی کرده بودند ... هر کسی یه گوشه ای از کار رو گرفته بود ...
عروس با لباس سفیدش وارد مسجد شد ... کنارم نشست... و خوندن خطبه شروع شد ... .
همه میومدن سمتم ... تبریک می گفتن و مصافحه می کردن ... هرگز احساس اون لحظاتم رو فراموش نمی کنم ... بودن در کنار افرادی که شاید هیچ کدوم خانواده من نبودند اما واقعا برادران من بودند ... حتی اگر در پس این دنیا، دنیایی نبود ... حتی اگر بهشتی وجود نداشت ... قطعا اونجا بهشت بود و من در میان بهشت زندگی می کردم ... .
دورم که کمی خلوت شد، حاجی بهم نزدیک شد... دست کرد توی جیبش و یه پاکت در آورد ... داد دستم و گفت: شرمنده که به اندازه سخاوتت نبود ... پیشانیم رو بوسید و گفت ... ماشاء الله ...
گیج می خوردم ... دست کردم توی پاکت ... دو تا بلیط هواپیما و رسید رزرو یک هفته ای هتل بود ... .
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی
💌 #فرار_از_جهنم
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #شصت_و_ششم: تو رحمت خدایی
اولین صبح زندگی مشترک مون ... بعد از نماز صبح، رفته بود توی آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه آماده می کرد ... گل های تازه ای رو که از دیشب مونده بود رو با سلیقه مرتب می کرد و توی گلدون می گذاشت ...
من ایستاده بودم و نگاهش می کردم ... حس داشتن خانواده ... همسری که دوستم داشت ... مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه ... چه چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود ... .
بهش نگاه می کردم ... رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود ... حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود ... بیشتر انسان هایی که زندگی هایی عادی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم ...
من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت ... چه به موقع پاشدی. یه صبحانه عالی درست کردم ...
صندلی رو برام عقب کشید ... با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت ... با خنده گفت: فقط مواظب انگشت هات باش ... من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم ...
با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه ... اشک از چشمم پایین اومد... بیش از 30 سال از زندگی من می گذشت ... و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می کردم ...
حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد ... استنلی چی شده؟ ... چه اتفاقی افتاد؟ ... من کاری کردم؟ ...
سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت ... احساس و اشک ها به اختیار من نبودن ... .
با چشم های خیس از اشک بهش نگاه می کردم ... به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم ...
- حسنا، تا امروز ... هرگز... تا این حد ... لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم ... تمام زندگیم ... این زندگی ... تو رحمت خدایی حسنا ...
دیگه نتونستم ادامه بدم ... حسنا هم گریه اش گرفته بود... بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت ... دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم ... .
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی 💌 #فرار_از_جهنم 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #شصت_و_ش
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی
💌 #فرار_از_جهنم
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #شصت_و_هفتم و آخر: خوشبخت ترین مرد دنیا
قصد داشتم برم دانشگاه ... با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد ...
من تجربه پدر داشتن رو نداشتم ... مادر سالم و خوبی هم نداشتم ... برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم ...
اما امروز خوشحال و شاکرم ... و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم ...
من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و ... بدم ... .
مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم ... چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن ... .
زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته ... اما من آرامم ... قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه ...
من و همسرم، هر دو کار می کنیم ... و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم ... وقتی همسرم از سر کار برمی گرده ... با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها ... برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه ... .
من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن ... می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم ... و بعد از خودم می پرسم: استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟ ...
و این جواب منه ... نه ... هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست ...
اتحاد، عدالت، خودباوری ... من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم ... و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست .
پایان