eitaa logo
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
116 دنبال‌کننده
19هزار عکس
6.6هزار ویدیو
149 فایل
کپی فقط با صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان عج ارتباط با ادمین: @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
💰قیمت انسان چقدر است؟ آدمی همانطور که برای خرید و فروش مسکن ، ماشین و... ، سراغ کارشناس رفته و از قیمت واقعی مطلع می شود ، جهت اطلاع از قیمت و ارزش حقیقی خود و جلوگیری از فروش ارزان خویشتن نیز لازم است به کارشناس ، یعنی خدا واهلبیت (ع) مراجعه کند ... 🔹خداوند در کتاب انسان سازش می فرماید: { وَ لَقَدْ كَرَّمْنٰا بَنِي آدَمَ وَ حَمَلْنٰاهُمْ فِي اَلْبَرِّ وَ اَلْبَحْرِ وَ رَزَقْنٰاهُمْ مِنَ اَلطَّيِّبٰاتِ وَ فَضَّلْنٰاهُمْ عَلىٰ كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنٰا تَفْضِيلاً ﴾ و به راستى ما فرزندان آدم را گرامى داشتیم، و آنان را در خشکى و دریا[بر مرکبها] برنشاندیم، و از چیزهاى پاکیزه به ایشان روزى دادیم، و آنها را بر بسیارى از آفریده هاى خود برترى آشکار دادیم. ۱ ☀️امام علی علیه السلام می فرماید: وجود و نفس شما بهایی جز بهشت ندارد ،پس آن را جز به بهشت نفروشيد.۲ همچنین ایشان می فرماید: بد تجارتی است اینکه دنیا را بهای خود بینی! 🏅برنده واقعی کسی است که در دنیا خود را ارزان نفروشد ، تا وقتی خدا مشتری انسان است ، دیگران چرا ...؟؟!! ۱. سوره اسرا ۷۰ ۲.نهج البلاغه حکمت ۴۵۶ پروردگارا یاریمان کن التماس دعا💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #بدون_تو_هرگز 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #چهل_و_یکم: که
📚 💌 📝 📅 قسمت : بیا زینبت را ببر تا بیمارستان هزار بار مردم و زنده شدم ... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم ...از در اتاق که رفتم تو ... مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند ... مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد ... چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد ... بی امان، گریه می کردن ...مثل مرده ها شده بودم ... بی توجه بهشون رفتم سمت زینب ... صورتش گر گرفته بود ... چشم هاش کاسه خون بود ... از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد ... حتی زبانش درست کار نمی کرد ... اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ... دست کشیدم روی سرش ... - زینبم ... دخترم ... هیچ واکنشی نداشت ... - تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ... زینب مامان ... تو رو قرآن ...دکترش، من رو کشید کنار ... توی وجودم قیامت بود ... با زبان بی زبانی بهم فهموند ... کار زینبم به امروز و فرداست ...دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ... من با همون لباس منطقه ... بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم ... پرستار زینبم شدم ... اون تشنج می کرد ... من باهاش جون می دادم ...دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جای من ... اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون ... رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... دو رکعت نماز خوندم ... سلام که دادم ... همون طور نشسته ... اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت ... - علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم ... هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ... هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم ... اما دیگه طاقت ندارم ... زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم ... یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری ... یا کامل شفاش میدی ... و الا به ولای علی ... شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم ... زینب، از اول هم فقط بچه تو بود ... روز و شبش تو بودی ... نفس و شاهرگش تو بودی ... چه ببریش، چه بزاریش ... دیگه مسئولیتش با من نیست ...اشکم دیگه اشک نبود ... ناله و درد از چشم هام پایین می اومد ... تمام سجاده و لباسم خیس شده بود ...
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #بدون_تو_هرگز 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #چهل_و_دوم: بیا
📚 💌 📝 📅 قسمت : زینب علی برگشتم بیمارستان ... وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ... چشم های سرخ و صورت های پف کرده...مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ... شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن ... با هر قدم، ضربانم کندتر می شد ... - بردی علی جان؟ ... دخترت رو بردی؟ ...هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم ... التهاب همه بیشتر می شد ... حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم... زمین زیر پام، بالا و پایین می شد ... می رفت و برمی گشت ... مثل گهواره بچگی های زینب ...به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید ... مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ... رفتم توی اتاق ...زینب نشسته بود ... داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد ... تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم ... بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم ... هنوز باورم نمی شد ... فقط محکم بغلش کردم ... اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی کردم ...نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد ... - حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ...دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم ... نشوندمش روی تخت... - مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه ... بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود ... اومد بالای سرم ... من رو بوسید و روی سرم دست کشید ... بعد هم بهم گفت ... به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شکایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن ... مسئولیتش تا آخر با من ... اما زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ... محکم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم ... بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم ... وقتش که بشه خودش میاد دنبالم ...زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد ... دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن ... اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم ... حرف های علی توی سرم می پیچید ... وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روی زمین ...
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #بدون_تو_هرگز 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #چهل_و_سوم: زین
📚 💌 📝 📅 قسمت : کودک بی‌پدر مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ... می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه ... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم ... مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ...همه دوره ام کرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ... - چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترکید ... این خونه رو علی کرایه کرد ... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده ... دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ...من موندم و پنج تا یادگاری علی ... اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن... حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد ...کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ... همه خیلی حواسشون به ما بود ... حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد ... آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم ... توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن ...تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد ... روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود ... تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد ... درس می خوند ... پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد... وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ...هر روز بیشتر شبیه علی می شد ... نگاهش که می کردم انگار خود علی بود ... دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم ... اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ... عین علی ... هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ... به جز اون روز ...از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ... تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست ... گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ....
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ اَعْدائُهُمْ اَجْمَعینْ ⛔️ غدیر نقطه عطف رسالت، امامت و ولایت در تاریخ اسلام - قسمت بیستم ❌ نیاز حیوانات بر اساس غریزه برای زندگی کردن به سه دسته تقسیم می‌شود، خوردن و خوابیدن و تولید مثل، حیوان زندگی می‌کند برای زندگی کردن، هیچ هدفی ندارد... اما انسان زندگی می‌کند برای کشف حقیقت، انسان همواره از نقص به سوی کمال در حرکت است، انسان بودن ما به خوراک و پوشاک و مسکن نیست، انسان بودن ما به قانون و رئیس داشتن هم نیست، اگر به قانون و رئیس بود که زنبورعسل و مورچه از ما خیلی بهتر زندگی می‌کنند، هم قانون دارند و هم رئیس، انسانی که برای کشف حقیقت زندگی نکند در ردیف حیوانات قرار می‌گیرد که حول سه محور خوردن و خوابیدن و شهوت حرکت می‌کند... شرف انسان در نیازهای حیوانی نیست، شرف انسان در کسب معرفت و شناخت حقیقت است، شناخت سرچشمه این هستی، از کجا آمده‌ایم؟ به کجا می‌رویم؟ آخر چه می‎شود؟ حق چیست؟ باطل چیست؟ نقش دین چیست؟ انسان سه نیاز اساسی دارد: نیاز شخصی، نیاز اجتماعی و نیاز متعالی، و دین مسئول تأمین نیاز متعالی است... آدم بی دین در دنیا وجود ندارد، هر کسی یک دینی دارد، یکی به ماده اعتقاد دارد، یکی به ماوراء ماده اعتقاد دارد، یکی بت می‌پرستد، یکی خودش را می‌پرستد... یعنی شما یک نفر را پیدا نمی‌کنید که دلش به جائی بند نباشد، حالا یا بند به حق و یا بند به باطل... ❌ انسان دو راه دارد یا برود یا بماند... اگر بماند می‌گندد، اگر برود به کجا برود؟ با چه وسیله‌ای برود؟ با چه راهنمایی؟ دین تأمین کننده این سه مسئله است و می‌گوید انسان باید برود «یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى‏ رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقیهِ» (انشقاق/۶) خداوند می‌فرماید ای انسان با هر رنج مشقت در راه طاعت و عبادت حق بکوش که عاقبت به حضور پروردگار خود می‌روی... تو باید بروی... سه نوع رفتن داریم: اول: رفتن به جلو «زِدْنی‏ عِلْماً» (طه/­۱۱۴) دوم: روز به روز بهتر شود «زادَهُمْ» (محمد/۱۷) سوم: رفتن به عقب «آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا» (­نساء/۱۳۷) وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى ⛔️ این بحث ادامه دارد ان شاء الله ✍️
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ اَعْدائُهُمْ اَجْمَعینْ ⛔️ غدیر نقطه عطف رسالت، امامت و ولایت در تاریخ اسلام - قسمت بیست و یکم «ثُمَّ اتَّخَذْتُمُ الْعِجلَ» (بقره/۵۱) عده‌ای روز به روز بهتر می‌شوند، عده‌ای هم روز به روز بدتر می‌شوند، عده‌ای هم «حمار طاحونه»... در قدیم برای آسیاب گندم و جو، یک الاغ یا قاطری را به محور آسیاب می‌بستند که حیوان با چشم بسته حرکت می‌کرد و دور خودش می‌چرخید، و بدین ترتیب گندم آرد می‌شد، کسی که با چشم بسته و بی هدف و بدون بصیرت به دور خودش بچرخد و در زندگی بی‌هدف باشد را می‌گویند «حمار طاحونه»... ما برویم یا بمانیم؟ ماندن درست نیست، باید رفت، اما به کجا برویم؟ با چه وسیله‎ای برویم؟ با حقه بازی؟ با حق؟ با باطل؟... به حضرت امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام گفتند در شورای شش نفری، یک دروغ بگو و خلیفه شو، حکومت را بگیر، گفت نه دروغ می‌گویم و نه حکومت بر شما را می‌خواهم، گفتند کمی با معاویه کوتاه بیا، فرمود آیا شما از من انتظار دارید که با الاغ دزدی بروم مکه؟ هرگز با معاویه ذره‌ای مماشات نمی‌کنم... ❌ در قرآن دو امام معرفی شده‌اند، یکی امامی که هدایت می‌کند «أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا» (انبیاء/۷۳) امامی که ما را به سوی نور می‌کشاند دوم امامی که گمراه می‌کند «أَئِمَّةً یَدْعُون إِلَى النَّار» (قصص/۴۱) یعنی کسی که ما را به سوی آتش جهنم می‎کشاند، امام نور و امام نار، این خودمان هستیم که انتخاب می کنیم به سوی نور برویم یا به سوی آتش... کسی که بنده خدا شد، احساس غرور می‌کند، احساس عزت می‌کند، آرامش دارد، می‌داند خودش را ارزان نفروخته است... پس چرا بعضی متدینین تقلب می‌کنند؟ مال مردم را می‌خورند؟ چون آنها دینشان، دین نیست، نمازشان نماز نیست، نماز اگر نماز باشد «تَنْهى‏ عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ» (عنكبوت/۴۵) اگر دیدیم نماز ما، ما را از فحشاء و منکر باز نداشت بدانیم که نمازمان اشکال دارد، انسان صاحب دین فکر می‎کند، آرامش دارد... وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى ⛔️ این بحث ادامه دارد ان شاء الله ✍️
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ اَعْدائُهُمْ اَجْمَعینْ ⛔️ غدیر نقطه عطف رسالت، امامت و ولایت در تاریخ اسلام - قسمت بیست و دوم حدیث داریم که هر کسی می‌خواهد ببیند چقدر دین دارد، ببیند به کجا که رسیده گناه می‎کند اگر هزار تومان دیدیم و دروغ گفتیم، قیمت ما همان هزار تومان است، اگر با یک سکه طلا گول خوردیم، قیمتمان همان یک سکه است، و همینطور الی ما شاء الله... قیمت حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام چند است؟ حضرت فرمودند به خدا قسم اگر تمام هستی را بدهند که یک ذره ظلم کنم، والله قسم ظلم نمی‎کنم، یعنی قیمت من از تمام هستی بیشتر است... مقدار دین ما به مقدار سقوط ما است، هر کجا که سقوط کردیم دین ما همان مقدار است، حالا خودتان حساب کنید کجا خلاف کردید... دین وقتی کامل می‌شود که رهبری الهی داشته باشد، امام هدایت کننده به سوی نور داشته باشد «الْیَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دینَكُمْ» (مائده/۳) دینی که امام هدایت کننده به سوی نور نداشته باشد، پشیزی ارزش ندارد... آقا الآن مشکلات جهان اسلام چیست؟ جهان اسلام‎ چه چیزی ندارد؟ جهان اسلام نفت دارد، ثروت دارد، یک پیامبر دارد، بالای یک میلیارد آدم دارد که روزی پنج بار رو به کعبه می‌ایستند، یعنی دلها آنجاست، باز می‌بینی زبون است، خوار است، ترسو است... اشکال کار کجاست؟ اشکال در رهبریش است، الآن آنچه به سر اسلام می‎آید، آنچه استکبار و کفر جهانی بر سر اسلام می‌آورند همه به دلیل نبود رهبری است، رهبری که به سوی نور هدایت کند، چه چیزی باعث شد آمریکا که از ما حق توحش می گرفت و توی سرمان می زد، الآن به ایران به عنوان یک قدرت نگاه کند؟ فقط رهبری... فرقش در رهبری است، اینکه چه کسی رهبری امت را داشته باشد مهم است، شاه که رهبر باشد باید حق توحش بدهیم و توی سرمان هم بزنند، امام خمینی که رهبر شد آدمها هم عوض شدند، فکرها هم عوض شد، الآن ما توی سر آمریکا می‌زنیم، سیلی به صورتش می‌زنیم... الآن ما مقابل زورگویان جهان ایستاده‌ایم، جرئت ندارند به خاک کشورمان چپ نگاه کنند، چون رهبرمان ریشه در غدیر خم دارد... وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى ⛔️ این بحث ادامه دارد ان شاء الله ✍️
☘✨☘ 🔸 امیدوارکننده ترین آیه قرآن 🔸 کسی آمد خدمت امام باقر علیه السلام گفت: امید بخش ترین آیه قرآن چیه؟ آقا فرمود: به نظر خودت کدوم آیه است؟ گفت : «قُل یا عِبادیَ الَّذینَ اَسرَفوا عَلَی اَنْفُسِهِم لا تَنقَطوا مِنْ رحْمَةِ الله»: آی بنده هایی که گناه کردید، از رحمت خدا مأیوس نشوید. آقا فرمود: نه این ممکنه خیلی به انسان امید بدهد، اما امیدبخش ترین نیست، امید بخش ترین آیه این آیه است: «وَلَسَوفَ یُعطیکَ رَبُکَ فَتَرضی»: یعنی پیغمبر اینقدر روز قیامت شفاعت از تو قبول میکنیم تا راضی بشوی. بعد امام باقر علیه السلام سه مرتبه فرمود: امید ما به شفاعته ، امید ما به شفاعته، امید ما به شفاعته. واقعا همینطور است، ما چه نمازی داریم، چه روزه ای داریم، یه بازنگری تو اعمال خودمان کنیم تازه با هزارات تیری که بهش می زنیم با هزاران حبطی که اتفاق میافته چقدر میتونیم این اعمال را حفظش کنیم. 〖از بیانات حجت الاسلام رفیعی〗
❤️علی جااانم❤️ . آبروی بهشت را برده جلوه ی بینظیر ایوانت جان مولا عجیییب میچسبد شب نشینی به زیر ایوانت ... .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(علیه السلام) میفرماید:✨ قلب در حقیقت چونان زمین بایر است که هر چه در آن افکنده شود میپذیرد. 📙تحف العقول، ص۷۰
❤️ (ع) فرمودند: 🍃 خداوند هیچ دری را بر روی مومن نمی‌بندد مگر اینکه بهتر از آن را به روی او باز کند. 📚 بحار جلد72صفحه 52🌱
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #بدون_تو_هرگز 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #چهل_و_چهارم: ک
📚 💌 📝 📅 قسمت : کارنامه ات را بیاور تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامه هاشون رو داده بودن ... با یه نامه برای پدرها ... بچه یه مارکسیست ... زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره ... - مگه شما مدام شعر نمی خونید ... شهیدان زنده اند الله اکبر ... خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه ...اون شب ... زینب نهارنخورده ... شام هم نخورد و خوابید ... تا صبح خوابم نبرد ... همه اش به اون فکر می کردم ... خدایا... حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟ ... هر چند توی این یه سال ... مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست ...کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد ... با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت ... نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز ... خیلی خوشحال بود ... مات و مبهوت شده بودم ... نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش ...دیگه دلم طاقت نیاورد ... سر سفره آخر به روش آوردم ... اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست ... - دیشب بابا اومد توی خوابم ... کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد ... بعد هم بهم گفت ... زینب بابا ... کارنامه ات رو امضا کنم؟ ... یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ ... منم با خودم فکر کردم دیدم ... این یکی رو که خودم بیست شده بودم ... منم اون رو انتخاب کردم ... بابا هم سرم رو بوسید و رفت ...مثل ماست وا رفته بودم ... لقمه غذا توی دهنم ... اشک توی چشمم ... حتی نمی تونستم پلک بزنم ...بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم ... قلم توی دستم می لرزید ... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم ...
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #بدون_تو_هرگز 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #چهل_و_پنجم: کا
📚 💌 📝 📅 قسمت : گمانی فوق هر گمان اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد ... با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد ... حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ... قبل از من با زینب حرف می زدن... بالاخره من بزرگش نکرده بودم ...وقتی هفده سالش شد ... خیلی ترسیدم ... یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد ... می ترسیدم بیاد سراغ زینب ... اما ازش خبری نشد...دیپلمش رو با معدل بیست گرفت ... و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد ... توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود ... پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود ...هر جا پا می گذاشت ... از زمین و زمان براش خواستگار میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ... مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد ... دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ... اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت ... اصلا باورم نمی شد ... گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن ... زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود ...سال 75، 76 ... تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود ... همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد... و نتیجه اش ... زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد ...مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران ... پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید ... هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری ... پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد ... ولی زینب ... محکم ایستاد ... به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت ... اما خواست خدا ... در مسیر دیگه ای رقم خورده بود ... چیزی که هرگز گمان نمی کردیم ...
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #بدون_تو_هرگز 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #چهل_و_ششم: گما
📚 💌 📝 📅 قسمت : سومین پیشنهاد علی اومد به خوابم ... بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین ... - ازت درخواستی دارم ... می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته ... به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی ...با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم ... خیلی جا خورده بودم... و فراموشش کردم ... فکر کردم یه خواب همین طوریه ... پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود ...چند شب گذشت ... علی دوباره اومد ... اما این بار خیلی ناراحت ... - هانیه جان ... چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ ... به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه ...خیلی دلم سوخت ... - اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو ... من نمی تونم ... زینب بوی تو رو میده ... نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم ... برام سخته ...با حالت عجیبی بهم نگاه کرد ... - هانیه جان ... باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره ... اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای ... راضی به رضای خدا باش ...گریه ام گرفت ... ازش قول محکم گرفتم ... هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ... دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ... بودن با زینب برام آسون کرده بود ...حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دم در استقبالش ... - سلام دختر گلم ... خسته نباشی ...با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم ... - دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم ... یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ...رفتم براش شربت بیارم ... یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد ... - مامان گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟ ...ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم ... یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم ... همه چیزش عین علی بود ... - از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ ... خندید ... - تا نگی چی شده ولت نمی کنم ... بغض گلوم رو گرفت ... - زینب ... سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟... دست هاش شل شد و من رو ول کرد ...
🌹🌹🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم با سلام و عرض ادب https://EitaaBot.ir/counter/lgquv 🔴خواهشمندیم لینک این ذکر شمار را نشر دهید و در شرکت فرمایید 🔴 باتشکر
انسان‌ها، با مهرشان کار خورشید را بر عالم هستی میکنند به دلهای تاریک روشنایی می‌بخشند اندیشه کن، تا پیشه‌ور مهربانی باشی هدیه شما عشق باشد تا آسمان در قلبها، جاودان بماند