کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی 💌 #سرزمین_زیبای_من 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #نهم:
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی
💌 #سرزمین_زیبای_من
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #دهم: نبرد برای زندگی
سارا با چند تا از بچه ها اومده بودن ... با خوشحالی اومدن سمتم ... .
- وای کوین ... بالاخره پیدات کردیم ... باورت نمیشه چقدر گشتیم ... یه نگاهی به اطراف کرد ... عجب مزرعه زیبائیه...
کم کم حواس همه به ماها جمع شده بود ... بچه ها دورم رو گرفتن ... یه نگاهی به سارا کردم ... .
- دستت چطوره؟ ...
خندید ... از حال و روز تو خیلی بهتره ... چرا دیگه برنگشتی مدرسه؟ ... .
سرم رو انداختم پایین ... اگر برای این اومدید ... وقتتون رو تلف کردید ... برگردید ... .
- درسهای این چند روز رو بین خودمون تقسیم کردیم ... هر کدوم جزوه یه درس رو برات نوشتیم که عقب نمونی ... مکث کوتاهی کرد و کیفم رو داد دستم ... فکر نمی کردم اهل جا زدن باشی ... فکر می کردم محکم تر از این حرف هایی ... و رفت ...
چند قدمی از ما دور نشده بود که یکی شون گفت ... ما همه پشتت ایستادیم ... اینقدر تهدیدشون کردیم که نزاشتیم ازت شکایت کنن ... سارا هم همین طور ... تهدیدشون کرد اگر ازت شکایت کنن ... ازشون شکایت می کنه ... دستش ۳ تا بخیه خورده اما بی خیالش شد ... خیلی به خاطر اتفاقی که افتاد احساس گناه می کنه ... حس می کنه تقصیر اونه که این بلا سرت اومد ... برگرد پسر... تو تا اینجا اومدی ... به این راحتی جا نزن ...
بچه ها که رفتن ... هنوز کیفم توی دستم بود ... توی همون حالت ایستاده بودم و فکر می کردم ... حرف هاشون درست بود ... من با این همه سختی، هر جور بود تا اونجا اومده بودم ... اما اونها نمی تونستن شرایط من رو درک کنن ... حقیقت این بود که هیچ آینده ای برای من وجود نداشت ... در حالی که اونها به راحتی می تونستن برن دانشگاه و آینده شون رو رقم بزنن ... فقط کافی بود واسش تلاش کنن ... ولی من باید برای هر قدم از زندگیم می جنگیدم ... جنگی که تا مغز استخوانم درد و زجرش رو حس می کردم ...
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی
💌 #سرزمین_زیبای_من
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #یازدهم: نسل آینده
هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم ... اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی ... حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای ... حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه ... اگر اینجا عقب بکشی ... امید توی قلب های همه شون میمیره ... به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده ... باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی ... امروز تو تا دبیرستان رفتی... نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن ... و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار ... اما اگر این امید بمیره چی؟ ...
وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه ... تصمیمم رو گرفته بودم ... به هر طریقی شده و هر چقدر هم سخت...باید درسم رو تموم می کردم ... .
وارد مدرسه که شدم از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن ... کدوم بی طرف بودن ... بعضی ها با لبخند بهم نگاه می کردن ... بعضی ها با تایید سری تکان می دادن ... بعضی ها برام دست بلند می کردن ... یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن ... یه گروه هم برای اعتراض به برگشتم تف می انداختن ...
به همین منوال، زمان می گذشت ... و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم ... همزمان با تحصیل، دنبال کار می گشتم ... من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم ... دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم ... حالا که تا اونجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم ... تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم ... .
ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود ... یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود ... شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، ارتش بود ... .
من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم ... اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه ... .
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی
💌 #سرزمین_زیبای_من
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #دوازدهم: سرنوشت
نزدیک سال نو بود ... هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت ... اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد ... خونه رو تمیز می کردیم ... و سعی می کردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده ... اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم... خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن ... اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن ... اما ما حتی در بدترین شرایط ... سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم ... .
ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم ... نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن ... نه اعتقادی به مسیح ... مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود ... و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن ...
مادرم و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن ... ساعت به نیمه شب نزدیک می شد اما خبری از اونها نبود ... کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید ... پدرم دیگه طاقت نیاورد ... منم همین طور ... زدیم بیرون ... در روز که باز کردیم، کیم پشت در بود ... ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد ... پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید ... .
سخت ترین لحظات پیش روی ما بود ... زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن ... ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم ... از خاک به خاک ... از خاکستر به خاکستر ... .
مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد ... خیلی ها اون شب، جوان مستی که سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن ... می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت ... اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن ... و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن ... .
به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه ... به دست یه سفید پوست کشته شد ... هیچ کسی صدای ما رو نشنید ... هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد ... اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد ... چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد ... .
با ما همراه باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج همت از زبان حاج قاسم❣
برادرا ! طاقت اینه امتحان آینه...
#عشق_به_توان_دو
#جهاد_فجازی
🕯 پنج شنبه است و یاد درگذشتگان😭
اللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ،
تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَهِ الفَاتِحهِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
پنج شنبه که می شود
ثانیه هایمان سخت بوی دلتنگی می دهد😭
و عده ای از عزیزانمان
آن طرف
چشم به راه هدیه ای تا آرام بگیرند😭
با فاتحه و صلواتی هوایشان را داشته باشیم
•••🍃🌸
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
ان شاالله بعد از نماز معرفی شهید خواهیم داشت امروز کارام ردیف نبود با ما همراه باشید
🍃شهید مرتضی کریمی شالی متولد ۲۵ دی ماه ۱۳۶۰ است🍃
3⃣
همسر بزرگوار شهید✨
بعد از دو سال و نیم زندگی،
۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۵ خدا حنانه را به ما داد.🌹 ایشان آن زمان به آموزشیهای تبریز و همدان زیاد میرفت.🌱
خواهرشوهرم با آقا مرتضی تماس گرفت و خبرداد که خدا حنانه را به ما داده است.
خیلی خوشحال بود
انگار دنیا را داده بودند.😍
بعد هم که حنانه به دنیا آمد تا چند روز محل کار نرفت،
از خوشحالی کل پادگان را شیرینی داد. ❤️
خانه که بود گفتم دیگر من تنها نیستم خدا حنانه را به ما داده است.
بعد از چند روز قبول کرد و رفت.
بچهها را خیلی دوست داشت و باید بگویم عاشقشان بود...🌻
خدا ملیکا را ۱۳ بهمن ۱۳۸۹به ما هدیه داد🌹
برای اوهم مثل حنانه...
4⃣
بهترین بابای دنیا🌹
آقا مرتضی روحیات خاصی داشت که قابل تعریف کردن نیست.🌱
هرکس با آقا مرتضی مینشست و بلند میشد خلق و خوی ایشان را میگرفت.🌸
زود با طرف مقابل جور میشد.
اخلاقیاتش طوری بود که خیلی زود با همه صمیمی میشد
و همه هم او را دوست داشتند. 🌷
شاید برخی فکر کنند که این جوانها تعلق خاطری به خانواده نداشتند،
ولی آقا مرتضی خیلی بچه هایش را دوست داشت•••🍃
5⃣
همیشه برایم سوال بود
که چرا همسر خانمهای همسایه با اینکه همکاران همسرم بودند،
زود به خانه میآیند و دیر میروند، اما مرتضی هم دیر میآید، هم زود میرود❗️
❓ میگفتم «مرتضی مگر تو با بقیه فرق داری؟ آنها دوستان تو هستند. چرا ما همیشه تنهاییم و بقیه نه؟»
میگفت «علت خاصی ندارد فقط مدل کارهایمان باهم فرق دارد. برای همین زمان کاریمان هم متفاوت است.»🙂
آنقدر بیریا بود که بعد از شهادتش فهمیدم که مرتضی "فرمانده" بوده!
حالا
به راز تمام تنهاییهایمان پی بردم...🍃
6⃣
#صبر آقا مرتضی
و شوخطبعیاش نکته بارز خلقیاتش بود که باعث میشد حتی در بدترین شرایط از کسی نرنجد و قهر نکند. 🌹
گاهی موقعیتهایی پیش میآمد که تعجب میکردم چطور عصبانی نمیشود
و از کوره در نمیرود. 🌷
آقا مرتضی خیلی از مسائل به ظاهر جدی برای دیگران را به شوخی میگرفت و با خنده از کنارشان عبور میکرد...🙂
همین چند وقت پیش که به عکسش در گوشی موبایلم نگاه میکردم و لبخندش را دیدم، ناخودآگاه گفتم «مرتضی واقعاً شهید شدی یا این را هم شوخی میکنی؟»🍂
شهید کریمی تکه کلامش «مشتی» بود.🌈
الحق والانصاف خودش از آن بچه حزباللهیهای مشتی و باحالی بود که به حقش یعنی شهادت رسید.
مرتضی #مداح قابلی بود...🍃
7⃣
آقا مرتضی دهم دیماه 94 به سوریه
اعزام شد و 11 روز بعد در 21 دیماه به شهادت رسید. 🥀
آقا مرتضی کسی نبود که در موضوع دفاع از حرم ساکت بماند و کاری نکند...🌹
آخرینبار که تماس گرفت، جمعه شب بود.
اول خواهرش صحبت کرد و بعد بچهها، آنهم زمانی طولانی.🌱
وقتی نوبت به من رسید، مرتضی باید میرفت!
گفت که «10 دقیقه دیگر تماس میگیرم»، آنقدر سرش شلوغ بود که بعید میدانستم تماس بگیرد.
خیلی اصرار کردم قطع نکند، اما آنطرف خط هم شلوغ بود و احتمالاً خیلی از افراد مانند مرتضی در صف تماس بودند.
10 دقیقه ما به بهشت ارجاع شد و مرتضی هیچوقت نتوانست با من تماس بگیرد...🍂
8⃣
همسر بزرگوار شهید✨
برای منی که هیچگاه حتی در تصوراتم هم به نداشتن «مرتضی» فکر نمیکردم،
شهادتش بسیار سخت بود.😔🍂
مرتضی تمام دلخوشی و داشته زندگی من بود...🌹
اما، اکنون آرامام و راضی.
من از شهادت مرتضی خوشحالم.
خوشحالم که حتی اگر نیست، در راه هدف و خاندانی او را دادهایم که تمام عالم آرزوی فدایی شدن برای آنها را دارند. ❤️
قطعاً مرتضی در هر دو دنیا دست ما را خواهد گرفت.
جای مرتضی خالی است،
اما من و دخترانم به داشتن «مرتضای شهید» افتخار میکنیم...🌺🍃
9⃣
دلیل جاودانگی در بهشت.mp3
5.65M
#تلنگری 💌
✍ راست که بگویی ...
ستونِ اعمالت صاف، تا آسمان قد میکشد!
بی آنکه جایی کج شود ... یا بریزد!
راست که بگویی... شهید میشوی؛
حتی اگر در بستر بیماری، دنیا را ترک کنی!
#استاد_شجاعی 🎤
#شب_زیارتی
عاشقان اهل بیت علیه السلام
مهارتهای کلامی_26.mp3
13.33M
#مهارتهای_کلامی ۲۶
✘ ← همیشه درّندگی زبان، با خنجر پرخاش و تندی نیست!
• گاهی زخمِ شوخیهای زشت و بیهوده،
• و یا دست انداختن و تمسخر دیگران،
که ظاهراً با خنده و شادی همراهند؛
چنان برّندهاند که انسان را از چشم خداوند ساقط میکنند.
#استاد_شجاعی 🎤
عاشقان اهل بیت علیه السلام
6_Sangin_Hajmahdirasuli_Shab2_990703_Sarallahzanjan.mp3
30.37M
زیارت چیست ؟
حاج مهدی رسولی
برای خلوت شب جمعه ای اونایی که سالهای قبل تو مسیر بودند
عاشقان اهل بیت علیه السلام
هدایت شده از کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
4_5791935884542609352.mp3
21.06M
🌸 قرار روزانه
💬 قرائت دعای "عهــــد"
🌴کانال 👈 عاشقان اهل بیت ع
هدایت شده از کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
4_265388460171329759.mp3
1.95M
زیارت عاشورا
🌴کانال 👈 عاشقان اهل بیت ع
1- جزوه - اصلی-یونس.pdf
94.6K
👆👆👆
📚 موضوع: تأويلات سوره یونس
📖 تعداد صفحات :3⃣