eitaa logo
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
113 دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
6.6هزار ویدیو
149 فایل
کپی فقط با صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان عج ارتباط با ادمین: @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 شرایط _به معروف و چیز شرط👌 است در واجب بودن امر به معروف و نهی از منکر 1⃣👈آن که کسی که می‌خواهد امر☝️و نهی ⛔️ کند، بداند که آنچه شخص مکلف بجا نمی‌آورد 👌است بجا آورد و آنچه بجا می‌آورد باید ترک کند. و بر کسی که معروف و منکر را نمی‌داند واجب نیست. 2⃣👈 آن که بدهد و او تأثیر می‌کند، پس اگر بداند اثر نمی‌کند واجب نیست. 3⃣👈 آن که بداند شخص معصیت کار بنا دارد که خود را کند، پس اگر یا کند یا صحیح بدهد که تکرار نمی‌کند واجب نیست. 4⃣👈آن که در امر و نهی نباشد، پس اگر بداند یا گمان کند که اگر یا کند یا و یا 💰 قابل توجه به او می‌رسد نیست، بلکه اگر احتمال صحیح بدهد که از آن ترس ضررهای مذکور را پیدا کند واجب نیست بلکه اگر بترسد که متوجّه متعلقان او می‌شود واجب نیست، بلکه با احتمال وقوع ضرر جانی یا عِرضی و آبرویی یا مالی موجب حَرَج بر بعضی مؤمنین، واجب نمی‌شود بلکه در بسیاری از موارد حرام است. 📗 ۱. ملحقات رساله امام خمینی با حاشیه آیات عظام: (فاضل) لنکرانی و (نوری) همدانی بخش امر به معروف ۲. سایت هدانا
🍃🌸هر صبح آیة الکرسی را بخوانید و تا شب در امان خدا هستید. 🌟آیةالکرسی عظیم ترین آیهدر قران کریم است برای حفظ ایمان و مال وجان خودهر روز آیة الکرسی بخوان. 💐💐💐💐💐 🔸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠امیرالمؤمنین عليه السلام: 🔺أَبْلَغُ ماتَسْتَدِرُّ بِهِ الرَّحْمَةَ أَنْ تُضْمِرَ لِجَميعِ النّاسِ الرَّحْمَةَ؛ 🔰مؤثّرترين وسيله جلب رحمت اين است كه همه باشى. . 📙غررالحكم، ح 3353
♻️🍃♻️ 🍃اَللّهُمَّ اَحْیِناحَیاةَ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ بِالْقُرآن ♻️یافاطِرُ بِحَقِّ فاطمة 🍃آمین یا رَبَّ العالَمین 〰♻️〰♻️〰
✵ ﷽ ✵ ✅ امام رضا (ع): ←عقل→ ، عطيّه و بخششى است از جانب خدا و ←ادب→ داشتن، تحمّل يك "مشقّت" است؛ 🌀 و هر كس با زحمت ادب را نگهدارد، قادر بر آن میشود، امّا هر كه به زحمت بخواهد عقل را به دست آورد جز بر "جهل" او افزوده نمیشود‼️ 📙 بحار الانوار/ ج‌ ۷۸/ ص‌۳۴۲
📗 کتاب 🔺 کتابی که رهبر انقلاب توصیه کردند خانم ها بخوانند. 🔺چالش هایی که یک بانوی مسلمان به عنوان دانشجوی ممتاز ایرانی در فرانسه با آن مواجه شده است... 🔺 کتابی جذاب و دلنشین 💯 گزیده ای از کتاب👇 پایم که رسید به فرانسه، با اولین رفتارها و سوال هایی که درباره حجابم می شد و به خصوص درباره ی وضعیت و شرایط ایران متوجه شدم آنجا کسی من را نمی بیند. آن که آن ها می دیدند و با او سر صحبت را باز می کردند یک مسلمان ایرانی بود، نه نیلوفر شادمهری. آن ها چیز زیادی از ایران نمی دانستند. اگر بخواهم دقیق تر بگویم، شناختی که از ایران داشتند فاصله زیادی حتی با واقعیت داشت؛ چه رسد به حقیقت. و من شدم ایران! قیمت : ۲۵۰۰۰ تومان خرید از طریق ایتا👇 @esmaeeil_313 شماره تماس👇 ۰۹۱۶۰۰۱۲۰۸۲ مرجع تهیه کتاب های خوب👇 https://eitaa.com/bostan_ketab313
💫🍁 قدرت خیال پردازی🍁💫 💢 خیال پردازی مثبت فرصتی برایرهایی از محدودیتها و تلخ کامی هاست ⚠️🔰 ولی خیال بدون فعالیت و بدون امید به قدرت و رحمت خدا از چاله به چاه افتادن است. 🌴 علیرضا پناهیان 🌴 🌴💎🍁💎🌴
کارگاه خویشتن داری_3.mp3
15.95M
۳ ▫️باتقوا، اونی نیست که شیک‌پوش نیست، اونی نیست که سفر نمیره، اونی نیست ، که تفریح نمیره، 🪁بلکه اونیه که همه لذتها رو به استخدام خودش درمیاره، اونم درمسیری که به اخلاق خدا، شبیه‌ترش میکنه. عاشقان اهل بیت علیه السلام
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی 💌 #نسل_سوخته 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #پنجم: اولین
📚 💌 📝 📅 قسمت : نمک زخم نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ... - فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم ... شخصیت پدرم خورد می شد ... دروغ می گفتم ... شخصیت خودم جلوی خدا ... جوابی جز سکوت نداشتم ... چند دقیقه بهم نگاه کرد ... - هر کی جای تو بود ... الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست ... برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم ... - دیگه تاخیر نکنی ها ... - چشم آقا ... و دویدم سمت راه پله ها ... اون روز توی مدرسه ... اصلا حالم دست خودم نبود ... با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم ... دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف ... این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ... مدرسه که تعطیل شد ... پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود ... سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من... وقتی رسیدم خونه ... پدر و سعید ... خیلی وقت بود رسیده بودن ... زنگ در رو که زدم ... مادرم با نگرانی اومد دم در ... - تا حالا کجا بودی مهران؟ ... دلم هزار راه رفت ... نمی دونستم باید چه جوابی بدم ... اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم ... چی گفته و چه بهانه ای آورده ... سرم رو انداختم پایین ... - شرمنده ... اومدم تو ... پدرم سر سفره نشسته بود ... سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - سلام بابا ... خسته نباشی ... جواب سلامم رو نداد ... لباسم رو عوض کردم ... دستم رو شستم و نشستم سر سفره ... دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ... - کجا بودی مهران؟ ... چرا با پدرت برنگشتی؟ ... از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه ... فقط ساکت نگام می کنه ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... دل خودم بدجور سوخته بود ... اما چی می تونستم بگم؟ ... روی زخم دلش نمک بپاشم ... یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ ... از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست ... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم ... - خدایا ... مهم نیست سر من چی میاد ... خودت هوای دل مادرم رو داشته باش ...
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی 💌 #نسل_سوخته 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #ششم: نمک زخ
📚 💌 📝 📅 قسمت : شروع ماجرا سینه سپر کردم و گفتم ... - همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان... منم بزرگ شدم ... اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم ... تا این رو گفتم ... دوباره صورت پدرم گر گرفت ... با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد ... - اگر اجازه بدید؟؟!! ... باز واسه من آدم شد ... مرتیکه بگو... زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت ... و بقیه حرفش رو خورد ... مادرم با ناراحتی ... و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره ... سر چرخوند سمت پدرم ... - حمید آقا ... این چه حرفیه؟ ... همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن ... قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب ... - پس ببر ... بده به همون ها که آرزوش رو دارن ... سگ خور... صورتش رو چرخوند سمت من ... - تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور ... مرتیکه واسه من آدم شده ... و بلند شد رفت توی اتاق ... گیج می خوردم ... نمی دونستم چه اشتباهی کردم ... که دارم به خاطرش دعوا میشم ... بچه ها هم خیلی ترسیده بودن ... مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش ... از حالت نگاهش معلوم بود ... خوب فهمیده چه خبره ... یه نگاهی به من و سعید کرد ... - اشکالی نداره ... چیزی نیست ... شما غذاتون رو بخورید... اما هر دوی ما می دونستیم ... این تازه شروع ماجراست ...