❤️ استدلال حضرت امام رضا علیه السلام به مخالفین پذیرش ولایتعهدی
⛔️ برخی به حضرت امام رضا علیه السلام اعتراض کردند که چرا همین مقدار اسم تو آمد جزء اینها (نظام مامونی)؟ چرا با مأمون همکاری کردی؟
❤️ حضرت فرمود: آیا پیغمبران شأنشان بالاتر است یا اوصیای پیغمبران؟
گفتند: پیغمبران.
❤️ امام فرمود: یک پادشاه مشرک بدتر است یا یک پادشاه مسلمان فاسق؟ گفتند: پادشاه مشرک.
❤️ فرمود: آن کسی که همکاری را با تقاضا بکند بالاتر است یا کسی که به زور به او تحمیل کنند؟
گفتند: آن کسی که با تقاضا همکاری بکند.
❤️فرمود: حضرت یوسف صدیق علیه السلام پیامبر است.
عزیز مصر کافر و مشرک بود، و یوسف خودش تقاضا کرد که: اجعلنی علی خزائن الارض، انی حفیظ علیم» (یوسف- ۵۵) چون میخواست منصبی را اشغال کند که از آن حسن استفاده کند.
🔸تازه عزیز مصر کافر بود، مامون مسلمان فاسقی است. حضرت یوسف پیغمبر بود، من وصی پیغمبر هستم.
او پیشنهاد کرد و مرا مجبور کردند. صرف این قضیه که نمیشود مورد ایراد واقع شود.
📚 سیری در سیره ائمه اطهار علیهم السلام، علامه شهید مرتضی مطهری، صفحه ۲۰۶
@achegan🌴
4_5767406085069603163.mp3
7.82M
🌡بیماری کرونا و همبستگی اجتماعی مردم - ۱
🔥مهمان ناخواندهی کرونا، تمام کشورهای جهان به ویژه کشور ما را درگیر کرده است. این بیماری منحوس زمانی بیدعوت وارد کشورمان شد که اکثریت مردم کشور بر اثر تحریم در فشار اقتصادی بودند. کرونا با ورودش کسب و کار مردم را به تعطیلی کشاند و بر هزینههای خانوادهها افزود و موجب شد فشار اقتصادی بیش از گذشته بر مردم وارد شود.
🎯اما با این حال از ابتدای اطلاعرسانی دربارهی این بیماری، مردم ایران که تجربهی یاری رسانی و همیاری در حوادث سالهای پیشین را داشتند با تولید ماسک و مواد ضدعفونی کننده، اثر این ضرب المثل را که «مرگ برای همسایه است» خنثی کردند و نشان دادند که وقتی پای جان هموطن ایرانی در میان باشد، دیگر سکوت و کاهلی جایز نیست و همه با هم دست همبستگی به یکدیگر دادند و در جنگ پیش رو که مبارزه با کرونا بود پیش قدم شدند.
✂️برشی از یادداشت هادی مجیدی در نشریه فرهنگ پویا #شماره_43
کانال 👈اهل بیت ع
10.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دل میزنم به دریا
پا میزارم تو جاده
راهی میشم دوباره
با پاهای پیاده
راهی میشم به سوی خاک آسمونی
که داره عطر مهربونی
عطر حریم بی نشونی...
اونایی که دلشون با دیدن این کلیپ پر میزنه برا سفرهای راهیان نور وکربلای خوزستان؛ غروب پنج شنبه میشه ودل حال وهوای شهدایی🌹
التماس دعا🕊🇮🇷
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #عاشقانه_ای_برای_تو 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت هجدهم: #ب
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #عاشقانه_ای_برای_تو
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت نوزدهم: #زندگی_در_ایران
به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... .
همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ... اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... .
سفید و سیاه و زرد و ... همه برام یکی شده بود ... مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب می شد ... .
تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ... کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ... اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم ... اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ... ولی برای من، نه ... .
با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ... .
دو سال بعد ... من دیگه اون آدم قبل نبودم ... اون آدم مغرور پولدار مارکدار ... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ... تغییر کرده بود ... اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ... .
کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد ... اوایل طلبه های غیرایرانی ... اما به همین جا ختم نمی شد ... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ... .
هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود ... تا مطرح می شد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ... چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود ... .
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #عاشقانه_ای_برای_تو 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت نوزدهم: #
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #عاشقانه_ای_برای_تو
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت بیستم: #نذر_چهل_روزه
همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .
رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... .
خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... .
با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .
هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... .
وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... .
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... .
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ..
باما همراه باشید
کانال 👈اهل بیت ع
9.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماهنگ
✍تصاویر دیده نشده از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در حرم امام رضا (ع)
#شهید_سلیمانی