پنج سالم بود رفتیم جمکران. خوردم زمین و سرم شکستمراسم دعای
کمیل بود. پدرم دلواپس بود گریه کنم و مردم رو از حال دعا خارج کنم 😰
اما هیچی نگفتم 🙂بعد بردنم درمانگاه و پانسمان شدم اومدیم بیرون گفتم:بابا خوشت اومد؟!😊
گفت: دستت درد نکنه، جلوی مردم خوب استقامت کردی و گریه نکردی☺️
روحیم جوری بود که از بچگی شرایط رو درک میکردم ☺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
راوی خواهر عزیزم 😍
ده سال از من بزرگتر بود☺️ هر وظیفه ای که به او سپرده میشد خیلی خوب
انجام میداد. احساس مسئولیت میکرد🌹 در تربیت من خیلی زحمت کشید. خیلی با من حرف میزد و من را راهنمایی میکرد. حجاب😊 هم برای من و هم برای محمد اهمیت داشت. همیشه میگفت:
شما در حین اینکه حجاب رو رعایت میکنید باید منظم و مرتب🙂 باشید. که هر کسی شما رو دید بگه این خانم مسلمان چقدر مرتب بود☺️
محمد روی مطالعه 📚خیلی تأکید میکرد. میگفت ما شیعه هستیم. پس باید
در مسائل دینی📖 اطلاعاتمون از بقیه بیشتر باشه. تأکید میکرد که نهج البلاغه و صحیفه ی سجادیه📗 را مطالعه کنیم.
چون به مطالعه 📚علاقه داشتم، بیشترین هدیه که محمد به من میداد کتاب بود📘از اونجايی هم که به شهدا علاقه ی زیادی داشت کتاب "دا" که اون موقع پرفروشترین کتاب دفاع مقدس📙 بود را برای من آورد. جالب بود آخرین کتابی 📖که برایم آورد اسرار عالم برزخ بود😔محمد شغل خودش را عبادت میدانست. عشق به رهبری و عشق به شهدا 😍 تو وجودش موج میزد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اعتقاد داشتم که با این رفتارها باید دیدگاه مردم رو نسبت به انقلاب و بسیج مثبت کنیم☺️
اگه جوانی رو میدیدم که به سمت اعتیاد🚬 و کارهای انحرافی کشیده شده،
میرفتم و با او طرح رفاقت میریختم!
تا میتوانستم برای نجات اونها تلاش میکردم🌹
چند تا از این افراد رو عکسها و مدارک🔖 اونها رو گرفتم برای
ثبت نام بسیج... با کلی تلاش سرانجام آنها را تغییر دادم😊
اهل امر به معروف بودم. بارها به خانمهایی که حجاب
درستی نداشتند👩🌾 تذکر میدادم که؛ خانم حجابت رو درست کن☝️
یک بار تو کوچه داشتیم با مادرم میرفتیم. یک خانم رو با آقایی دیدیم که...
از طرز رفتارشون متوجه شدیم که نسبت فامیلی با هم ندارند! مادرم گفت :محمد بیا بریم کاری نداشته باش...😕
من جلو رفتم🚶 و به اون پسر باادب سلام کردم و گفتم: با این خانم چه نسبتی دارید؟
اون جوان خیلی راحت گفت: رفیق هستیم!
خیلی ولایتی بودم😍 نسبت به مقام معظم رهبری ارادت خاصی داشتم😍🌹 میگفتم :هر چی آقا گفت ما باید اطاعت کنیم😊
به کسانی که نسبت به مقام معظم رهبری دید خوبی نداشتند موضع میگرفتم
و با آنها بحث میکردم
یک بار توی تاکسی🚕 نشسته بودیم که راننده نسبت به
حضرت آقا موضع خوبی نگرفت ناراحت شدم😔 شروع کردم به بحث کردن اما راننده اهل منطق و صحبت
نبود😔 منم با ناراحتی از ماشین پیاده شدم
بارها میشد که مادرم سفره🍽 می انداخت میگفتم: مامان جون بذار من برم مسجد نماز بخونم بعد بیام نهار🍝 بخوریم ، تو کارهای منزل هم خیلی
کمک میکردم☺️
از بچه هايی بودم كه در مسجد و جلسه ی قرآن و ... بزرگ شدم بعد
افتادم توی مسير امام حسین (ع) و هيئت🏴 ده سال در هيئت ابوتراب
فعاليت میکردم
بزرگتر که شدم اعتکاف را خیلی دوست داشتم فرصت که میکردم میرفتم😊مدتی هم جزء خادمان اعتکاف بودم هم عبادتم رو داشت