eitaa logo
اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷
1هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
114 فایل
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله ♥️ #ایران_حرم_است 🇵🇸.☫.🇮🇷 #راستی ظهور اتفاق می‌افتد؛ مهم این است ما کجایِ ظهور ایستاده باشیم! ✍🏻 شنوای کلام شما : https://eitaa.com/Ahvalat/6 • هرگونه کپی برداری از کانال مُجاز است✓ هدف، تعجیل درظهور آقاست رفیق :)
مشاهده در ایتا
دانلود
•ا﴿﷽﴾ا• دستمو گذاشتم رو سینم صدام و کلفت تر کردم و گفتم : سلام علیکم حاج آقا تقبل الله! 🤦🏻‍♂ چقدر خنده داره کارای این ملت اخه😶😂 حاج خانم که فقط پایه همین کارا و مسجد و ختم و نذری و اووو هرچی کارخیره..😬 اما از حق نگذریم همیشه براش یجوری اولویت اول خانواده است بعد به قول خودش این کارهای مستحبی!! 🖐🏻 منم خیلی دوسشون دارما خانوادم بی اندازه مهربونن😊 اما خوب هر کسی مسئول کارهای خودشه و اعتقادات خودش رو داره منم که حالا بماند...🚶🏻‍♂ بمن چه اصلا بابا...پاشم برم آشپزخونه! ببینم چیزی برای خوردن پیدا میشه یا نه⁉️ یه ظرف کوچک تقریباً به اندازه‌ی ینفر غذا رو گاز بود... 🍛 هوف کاش نبود زنگ میزدم پیک موتوری یه پیتزا برام می‌اورد🍕😋 حالا خودشو نمیان یعنی!؟ نه بابا ! مسجد کی تاحالا نهار میدادن ما نمیدونستیم😂 حاج بابا رو ببینا!! خب نهار میخواستی بری مسجد که بات میومدم🤨عه عه نهار خوشمزه مسجدی رو از دست دادم... 🤦🏻‍♂ اخه جدی اون نذری های مسجد چه رازی دارن که اینقدر دلچسب هستن!؟ 😋🧐 البته تقصیر خودم بود فکر کنم!😕 اخه حاج بابا قبلا چند بار نصیحت و پند و اندرز کرد که بریم نماز جماعت و اینا که تو گوشم نرفت می گفتم نمیام... 🤨! خب فاز مسجد رفتن رو ندارم چه کنم!؟؟🙄 گروه خونی من با این جور جاها خیلی وقته به لطف بعضی دوستان دیگه سازگار نیست...😒 ... @adrakny_313|🌱اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
•ا﴿﷽﴾ا• شایدم خود حاجی دیگه دوست نداشته ببرتم😕 یا اینکه محمد حسین بهش گفته 🤨 کـ نه نه! حسین اهل این کارا و زیرآب زنیا نیست... 🖐🏻 کلا داداش بنده یک نمونه بچه مثبت📿 کامله😂 آخ آخ...😬 قاروقور شکمم دراومد بریم سراغ ناهارمون🍲 تا بیشتر از این آبروی ما رو نبرده... 🤦🏻‍♂ بعد از نوش جان کردن(😅)نهار مثل همیشه خوشمزه‌ی مامان زهرا، رفتم رو مبل بشینم یکم تلویزیون ببینم! 🖥 اما هر چی گشتم این کنترل لامصب پیدا می‌شد مگه ...؟؟ بلند شدم رفتم بقیه جاها رو بگردم...🚶🏻‍♂ که چشمم افتاد به جناب کنترل که کنار تقویم📆 رو اپن جا خوش کرده بود🙄 دستمو دراز کردم برای گرفتنش که اشتباهی خورد به تقویم و اونم بی‌ رو در وایسی افتاد اون طرف اپن😩هوف...! رفتم تقویم 🗓و گرفتم، وقتی میخواستم بزارم سر جاش، چشمم خورد به تاریخی که با خودکار علامت زده بود! ✍🏻 بیشتر دقت کردم 27 اسفند، قسمت قمریش نوشته بود ولادت حضرت قائم(عج)15 شعبان...نبابا🤔 لابد قائم پیامبری که هزار و چهارصد سال پیش زندگی می کرده و معلوم نیست تاریخ تولدش راسته یا دروغ رو اینقدر دست بالا دارن...⚡️! اینهمه سال پس چرا ما قائمی ندیدیم؟ تو دلم گفتم، قائم آل احمد... 'کاش حداقل یبار میدمت تا باورت کنم!🍁' ولشون بابا...آدم باید یخورده بروز باشه... این کارا چیه دیگه!؟ 🙎🏻‍♂ که چی مثلا!؟؟ 🤨چی میخواد بشه!؟ والا بابا!جشنم میگیرن حتما🎉 ها، آره آره حاج باباشون هرسال این تاریخ میرن نمیدونم کجا! همینقدرم از بچگیم یادمه...🤷🏻‍♂ چون من طبق معمول سال‌های اخیر برای فرار از برنامه‌هاشون با بروبچ میرم دور دور و صفا سیتی... 🤠 ... @adrakny_313|🌱اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
•ا﴿﷽﴾ا• البته پشیمون هم نیستم... 😒 دوباره چشم و دادم به تقویم،گوشه عدده علامت زده شده یه ستاره زده بودن که با خودکار نوشته بود 🖋 نذر سلامتی محمد مهدی!🌱 دست خط و می‌شناختم دست خط پدرم بود اما منظورش از محمد مهدی من بودم!؟🤨 چه عجیب!! چه نذری دیقا؟ سریع رفتم سراغ تقویم گوشیم📱 سال تاریخ تولد خودمو به شمسی زدم، ببینم قمری اون با چه تاریخی بوده!؟🤔 دیدم آره 10 آبان سال 80 شمسی مصادف شده بود با 15 شعبان، ولادت حضرت مهدی(عج)✔️ قضیه یکم برام پیچ در پیچ شده بود چه ارتباطی وجود داشت دِیقا!؟🙄🤨 یادم افتاد حاجی یه دفتر سالنامه‌ای داره که کارهای روزانه‌ای که باید حتما انجام بده رو توش مینویسه...✍🏻📖 حدسایی که ذهنم رو مشغول کرده بود یجوری کرده بودتم که زیاد خوشم نمیومد🤷🏻‍♂😕 نمیدونم چرا اما یه حسی بهم میگفت حتما باید از این موضوع سر در بیارم😢 فووری میخواستم برم🚶🏻‍♂طرف اتاق دفتر دستکای حاج بابا یادداشت امروزشو بخونم،که زنگ خونه بصدا در اومد...! انگار یهو یه استرس یا هیجان ناشناخته اومد سراغم😥خوب بود یا بد؟ نمیدونم! ولی ناغافل چرخیدم و باعث شد حواسم پرت شه و پام پیج بخوره...😩🤦🏻‍♂ بعد اون هم از شدت درد پام تو صدم ثانیه پخش زمین شدم...🤕 و دیگه نفهمیدم صدای شکستنی از چی بود و چه کسی پشت در بود که این حول و وَلا رو در من بوجود آورد...🤨😢 ... @adrakny_313|🌱اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
•ا﴿﷽﴾ا• چشمام رو که باز کردم 🙍🏻‍♂دیدم پایین اپن افتادم و هوا کاملا تاریکه تاریک شده🌘 یکم فکر کردم،من چرا اینجا خوابیدم!؟😳 اومدم بلند شم که با درد وحشتناک پام دادم به هوا رفت آیییی😰😣 دوباره نشستم که مثل جنازه پخش زمین شدم...😓 نگام که پام افتاد چشام تا حدی که جا داشت گرد شدن... 😳! آخه اینقد باد کرده بود و کبود شده بود که نگو و نپرس!آخه چرا!؟؟ وااای🤦🏻‍♂ تازه همچی یادم اومد!😬 قضیه عجیب بودن تاریخ رو تقویم📆، قصد رفتنم به اتاق حاج بابا🚶🏻‍♂، وقتی که زنگ آیفون رو شنیدم، احساس ناشناخته ای که درونم بوجود اومده بود😧، عجله‌ای که کردم،😑 افتادنم و لحظه ی آخرش! یادم اومد که به پارچه‌ی روی اپن چنگ انداختم و باعث شد اونم به همراه چنتا تزئینی🔮 که روش بود همراه من سقوط کنه و در آخر صدای شکستنشون و بیهوش شدنم... 😔🤕يعني چی آخه...! پام درد خیلی بدی داشت و طاقت ادمو می‌برید...😣کمی چرخوندمش تا بهتر اوضاعش رو ببینیم که دوباره دادم در اومد..😬😥 هوا اونقدری تاریک شده بود که نمیشد چیزی رو با چشم دید !! راستی چرا خبری از حاجی اینا نیست؟؟ باید تاحالا میومدن که... 🤨😕 وای ، خدایا!!!😠 آخه من چیکار با تو داشتم که امروز اینقدر اتفاقات عجیب و غریب و بلا سرم آوردی از صبح تا حالا ای بابا😩... اینبار دستمو آروم بردم سمت پام که احساس کردم دستم یه مدلی خیس شد❗️😨 کمی به اطراف پام دست کشیدم که دیدم اونجا ها هم همینطوره، خیسه انگاری😓نکنه...! ... @adrakny_313|🌱اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
•ا﴿﷽﴾ا• سریع دستمو آوردم بالا و بو کردمش...🤨 یا پیغمبر خدا!! آره انگار حدسم درست بوده😫 چون دستم بوی خون میداد!!😬 اَه چه خوش‌شانس😑😓! احتمالا همون زمانی که شیشه ها پخش زمین شدن یکیشون رفته تو پام یا ساییده و زخمیش کرده...🤕 نههههه!! پس بگو ضعف و بی حالی که حس میکنم بخاطر چیه! وای🤦🏻‍♂😢 فک کنم خُدای حاجی اینا میخواد امشب دیگه بکشتم از دستم راحت شه... هِه😏 الان تقریبا دو سه ساعتی⏱میشه که بی‌حال و تقریبا یخ زده😰 اینجا افتادم و درد و سوزش پام هر لحظه بیشتر میشه... 😭 منتظرم کسی برسه تا کمکم کنه اما مثل اینکه کسی به یاد من بدبخت نیست!! نه زنگی نه تلفنیــ' آخ گفتم تلفن🤦🏻‍♂گوشیم؟ گوشیم کوش!؟ وااای! چرا اینقدر من حواس پرتم، یادم اومد قبل افتادن دستم بود، احتمالا اونم همینجاها افتاده دیگه... 🖐🏻 با گشتن میتونم پیداش کنم ایول شانس...🤩با کلی آی آی و سینه خیز رفتن تونستم گوشیمو پیدا کنم اما لامصب خاموش شده بود😣... اَههههه این گوشیَم امروز یه خیر بدرد بخور به ما نرسوند...😤🤦🏻‍♂ اهه خدایا حالا من یا این گوشی خاموش شده و تک و تنها اینجا چیکار کنم! خدایا!😓 خدایا بخاطر حاج بابا، بخاطر امامات که مامان زهرا همش ذکرشون رو زیر لب میگه...✨ تو رو بخاطر اونا قسم کمکم کن امشب رو جون سالم بدر ببرم...!! 🚶🏻‍♂🍂 هه...😒 ممد داری با خدا حرف میزنی!؟ با کی دقیقا!؟ ... @adrakny_313|🌱اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
•ا﴿﷽﴾ا• خدای همون پیامبر و امامی که اصلا نمی دونی وجود دارن یا نه! کی آخه؟؟😒 امام و پیامبر و اینا همشون مال قصه هاست، مال داستان های بچه دبستانی هاا😕... اومدم بلند شم که مثل قبل دوباره پخش زمین شدم🤦🏻‍♂ای بابا... ینی هیچکس نیست بیاد کمکم!؟ هه! معلومه که نه...😒 چه کسی اخه!؟ واقعا انتظار بیجاییه!🙄 خانوادم که معلوم نیست پی کدوم کار خیری تا این موقع شب هستن! دوستامم که فقط زمان خوشگذرونی و پست گذاشتن و لایک کردن اعلام حضور میکنن...📱 چقدر بی عقل بودم که همچین کسایی رو دور خودم جمع میکردم😔! انگار تو یک نقطه‌ای بودم که دیگه جا نداشتم..! سر ریز شده بودم!🖐🏻 از هر چیزی...زندگی، دنیا آدماش؛ همه چیز اصلا...🚶🏻‍♂ احساس می‌کردم باید به یکی بگم و خودم و راحت کنم! اما مگه کسی بود؟ اون لحظه نمیدونم چجوری!؟ اما یکدفعه‌ای صداش زدم...🍃 بلند صدا زدم اونی و که باید:') +خدایـاا! مگه نمیگن تو هستی!؟وجود داری! هوای بنده هاتو داری!... 😞 بخشنده‌ای، مهربونی💕 حواست به بنده هات هست!؟ باشه قبول! 😣 اول و آخر عالم با تو، واسه تو!همش واسه تو... خدایا!!!میبینی!؟😕منه بچه قرطی که نه از دین و اسلام سر در می آوردم.... هیچی هیچی! و نه قبولش داشتم😔😥 اومدم سراغ خودت...!! خود خودت! 🌱🕊 ... @adrakny_313|🌱اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
•ا﴿﷽﴾ا• محمد(ص) پیامبر توعه!رسول توعه!؟ تویی که معجزه بلدی!؟🍃باشه... سن و طول غیبت طولانی امام زمانم قبول! بزرگترین معجزه زنده توعه... اونم قبول خدا🕊 پس کمکم کن! پس الان یکی و بفرست که به دادم برسه...دیگه بُریدم نمیدونم چرا⁉️ برای کدوم دلیل و منطقی! اما پرم😓 خدایا ‌! من گناهکارم قبول... اما پشیمونم خدا... میشنوی؟ باورم میکنی خدا ؟ پشیمونم! 😭 خدایا قول میدم اگه دستمو بگیری دیگه نرم سمت کارای قبلیم، مسخره نکنم یکیو کهـ...😔دیگه کسیو اذیت نکنم...دیگه بی احترامی نکنم به خانوادم...ديگه..! 😫 دیگه تو اینستا ول نچرخم دنبال پست و استوری هایی که تو خوشت نمیاد که تو دوست نداری... 😓که امامت ناراحت میشه...!🍁 نماز، روزه و...خدایا؟ اصلا میشم همونی که تو میخوای! هرچی که تو بگی گوش می‌کنم.... تنها شدم خدا میبینی؟...نه تنها بودم... هممون تنها هستیم..!جز تو کسی مگه هست، مگه بود؟ خدای من...😔 خدایا میشنوی؟ قول میدم توبه کنم! اصلا همین الان توبه میکنم...خدایا شنیدی!؟ توبه میکنم! به پیامبرت قسم که دیگه میشم یه محمد مهدی جدید!🌱 خط میکشم دور اون آدم قبلیو کارای بدشو❗ خداا خــدااا خــــدااا... 😭 هربار که خدا خدا میکردم صدام بالا تر میرفت دیگه به مرحله فریاد رسیده بودم... با عمق وجودم خدارو صدا میزدم...! ✨🌸 نمیدونم کی اشکام سرازیر شده بود که وقتی دستمو آوردم بالا صورتم کاملا خیس از ا‌شک بود...⚡️ انگار تازه یهو خدارو شناختم یا نه! ✋🏻 انگار.... اصلا... انگار تازه از خواب بیدار شدم...🍃 ... @adrakny_313|🌱اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
•ا﴿﷽﴾ا• ناگهانی بود خیلی ناگهانی!💥 ولی انگار یهو فهمیدم خداست که اول و آخر واسم میمونه...خود خودش🙃♥️ خداست که راه های توبه رو جلو روم میزاشت و من خودم و به اون راه میزدم...خدا حواسش همه حال بهم بوده و من بی معرفت بی توجهی میکردم!😔 ولی الان پشیمون شده بودم... 🍃 حالا ايمان داشتم که خدا بوده که آغوشش همیشه برام باز بود و من بودم که ازش دور شده بودم...😕! پشیمونی که اون لحظات کل وجودم رو گرفته بود، امیدی که برای بخشش از خدا داشتم توصیفش سخته، خیلی سخت! 🍁🚶🏻‍♂ صدام دیگه به تدریج آروم و آروم تر میشد..🍃 همینطور زیر لب با خدا حرف میزدم، زندگیمو مرور میکردم و به گذشته‌ام بر میگشتم و بخشش میخواستم، حسرت میخوردم، اشک می ریختم، امیدوار میشدم و دوباره بخشش میخواستم از خود بخشنده‌اش!✨😔 خدایا می‌بخشیم نه؟ 💛🌱 تو همین حال و هوا بودم که دوباره زنگ خونه بصدا در اومد...💫 دوباره اون حال عجیب اومده بود سراغم! اما اینبار هراسی همراهش نبود! حتی...حتی شاید اینبار آرامش داشت! 🌸 نمیدونم از کجا اما یه حسی بهم میگفت انگار شخصی که الان پشت دره همون شخصيه که امروز اومده بود!...✋🏻 ... @adrakny_313|🌱اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
•ا﴿﷽﴾ا• خیلی دلم میخواست بتونم بلند شم و همون لحظه سریع برم در و باز کنم ولی،نمی‌تونستم❗️ نه اینکه نخوام، نه... ! بعد از اون پریشونی دیگه توانی برام نمونده بود تا بلند شم... 😓 ولی یه حسی از درون بهم میگفت محمد مهدی باید بلند شی! باید... دوباره تلاشمو کردم... سعی کردم با تکیه قرار دادن دستم بتونم اما جونی تو تنم نبود که ایستاده بودن رو تحمل کنم...😓🚶🏻‍♂ با ناله ای که از شدت درد بود دوباره نشستم رو زمین...خدایا هوامو داری هنوز؟ 🍂 +چشمام و آروم بستم، آرومتر گفتم: خدایا میدونم که الانم مثل همیشه کنارمی🌱میدونم از رگ گردن بهم نزدیکتری خدا! خودت کمک کن این ماجرا به خبر بگذره...! به امید خودت...🌸 با اندک انرژی که از حس حضور خدا گرفتم، خواستم بلند شم که بدتر از قبل درد وحشتناکی تو پام و بعد کل استخون های بدنم پیچید... 😫 اومدم دوباره ناله کنم که اینبار صدای باز شدن در اومد و احساس خوشحالی که برام ارسال کرده بود😃...خدای من...یعنی واقعا نجات پیدا میکردم از اون وضعیت افتضاح؟🍁 خدايا دمت گرم! یعنی پدر و مادرم بالاخره برگشتن؟ خدایا ممنونتم... ممنون خدا... ممنوننننتم🌹 بی توجه به بی‌جونیم صدام و بلند کردم : حاجی، مامان، داداش حسین!! 🗣 ... @adrakny_313|🌱اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
•ا﴿﷽﴾ا• جواب ندادن، خب بار اول بود و یهویی! دوباره قصد صدا زدن داشتم که آقایی اومد جلوم!✨ 🌱... نمیدونم کی بود، ولی مطمئنن حاجی یا داداش حسین نبودن! نمیدونستم واقعا کی بود؟!؟ چه شکلی بود؟ چجوری اومده بود تو..🤷🏻‍♂🚶🏻‍♂ گفتم که هوا کاملا تاریک شده بود و اشک چشمای منم هنوز تهش باقی مونده بود و دید واضحی نداشتم! 🤦🏻‍♂ اما میدونم همین که اون آقا اومد جلوم نشست یه آرامشی تمام وجودم رو گرفت!...🌿:) اون لحظه انگار...انگار نه دردی بود، نه ترسی، نه غمی، نه غصه‌ای! هیچیِ هيچی❗️ فقط یه حس آرامش خاص بود تو اون زمان که اصلا نمیدونم چجوری بیانش کنم که کم لطفی نکرده باشم... 🕊🙃 اون، اون لحظه اونقدری تو شک و خلسه بودم که زبونم انگار از کار افتاده بود... 💥 آروم بودم اما چیزی برام مفهوم نبود! هیچی چیز... زنده که بودم هنوز نه؟ ولی هیچ حرفی و هیچ کلمه ای انگار تو ذهنم نبود برای خارج شدن...🍁 شاید از لطفی که خدا بهم کرده بود زبونم بند اومده بود اما هر طور شده صدام رو از خلقم خارج کردم'🗣 شک داشتم آقای آرامشی که روبروم نشسته اصلا صدام رو میتونه بشنوه با نه؟🖐🏻 با تن صدای آروم و پایینی بالاخره گفتم: آقا شما کی هستید؟ از کجا اومدید؟ 🍃 شب بود اما لبخند لحن مهربونش رو انگار میدیدم...✨🌱 ... @adrakny_313|🌱اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
•ا﴿﷽﴾ا• وقتی حرف زدن رو شروع کرد فهمیدم صداش هم پر از آرامش و بود و بی نهایت زیبا🍃! تو کلامش هم مهربونی موج میزد...🌸🙃 اومد جلو دستشو گذاشت‌رو شونم گفت: «چی‌شده جوون، چرا این حالی؟ چرا اینقدر نا آرومی پسرم؟!»🌱 نمیدونم از لحن مهربونش بود، از صدای پر از احساسش بود یا از پسرم گفتنش اما.. اما انگار بر عکس چند لحظه قبل تمامی کلمات به ذهنم هجوم آورده بودن...🗯 یه حالی بهم دست داده بود که فقط میخواستم با اون آقا که تو همون چند لحظه کوتاه⏳بیشتر از پدرم عاشقش شده بودم حرف بزنم... 🍃 میخواستم بگم من الان زخم روح و روانم بیشتر داره اذیتم میکنه...😞 میخواستم بگم چه اتفاقاتی واسم افتاده بود و... گفتم✔️! همشونُ... همشون و گفتم... از اول اول!💫 اینکه اصلا چرا من برعکس خانوادم مذهب و قبول نداشتم، پیرو دین و پیغمبر نبودم، چه حرفایی باعثش شده بود، چه آدمایی بهم بد کرده‌ بودن!🍂 گفتم از کم کاری های دیگران و خودم، اشتباهاتی که آدم مذهبیا داشتن و من کورکورانه فقط اونا رو دیدم و زده شدم از دین و هر چی مربوط به اون میشد حتی خانوادم...! اشکام دوباره شروع به بارش کرده بودن و من ادامه میدادم😭 ... گفتم که چجوری شدم یه نوجوون از دین فراری! گفتم چرا اومدم تو این راه ها...خطاکار شدم! چرا دور شدم از خدایی که خالقم بود و بهترین معبودم🌿" همینطور گفتم و گفتم، حتی از دوستام خوب و بدشون... کارهایی که کردم، بازم خوب و بدشون، همشون رو گفتم... 🍁😓 ... @adrakny_313|🌱اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
•ا﴿﷽﴾ا• گفتم و خودم رو خالی کردم... 🚶🏻‍♂ دلم رو گرد گیری کردم از تمام سیاهی و تاریکی های که مانع دیدار نور خدایی میشد... 🌱✨ از همون اول که حرفام رو شروع کردم سرم رو انداخته بودم پائین...🖐🏻 نشناخته احساس خجالت می‌کردم...😓 شاید به این خاطر که یه حسی در تمام وجودم فوران کرده بود و می‌گفت این آقا، بهترین و پاکترین آدمی هست که رو کل زمین وجود داره... اون مهربون ترینه، صبورترینه...🙃🌹... احساسم بهم میگفت انگار با خالص ترین بنده خدا روبرو شدم، که تونستم سفرهٔ دلِ شکستم رو اینطور اشک ریزان و بی هیچ غروری براش باز کنم... 💔🍂 بلاخره سرم رو آوردم بالا و با انگشتم آخرین قطره اشکمو گرفتم...🖐🏻دیدم با همون لبخند مهربون نگاهم میکنه...🌸بی شک صداش زیبا ترین صدایی بود که تو عمرم می‌شنیدم... با صدای آروم و زیباش گفت :🌱 «حالا آروم شدی! حالا که همه‌ی ناگفته ها رو گفتی دوست داری چه اتفاقی رو بهشون اضافه کنی!؟🌿» نمیدونم چجوری؟ نمیدونم با کدوم زبون؟ اما ناخوداگاه تو جواب سوالش فقط گفتم: "دوست دارم خدا باهام آشتی کنه🍃" دوباره لبخند زد و گفت:" خدا که باهات قهر نبوده پسرم! فقط تو کمی ازش دور بودی! خدا همیشه هوای بنده هاشو داره! حالا هم که باهاش آشتی کردی بیشتر هوات و داره...🌱♥️» صداقت لحن دلنشینش اونقدر آشکار بود که فارغ از تمام درد ها بازم تمام وجودم پر از حس آرامش و لبخند شد...😇✋🏻“ ... @adrakny_313|🌱اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج