●○ مشتـاق ظھور ○●
شب تا دیر وقت حرم بودم
عاجزانه التماس امام رضا میکردم
که مادرمو شفا بده...
فقط شفا...
اصلا نمیخواستم به ذهنم خطور کنه که قراره مادرمو از دست بدم
همه دکترا و اقوام امیدشون رو از دست داده بودن
اما من پررررر از امید
که مادرم برمیگرده خونه و خوب میشه اخه مادرم خیلییی قوی بود خیلییی
نمیدونم اون شب نمیدونم چیشد که از دهنم در رفت،چطوری راضی شدم!
گفتم امام رضا اگه مادرم قراره ازم بگیرین به یه شرط اونم اینکه مهمان خانه شما و اهل بیت ع باشه
اما بعدش عذاب وجدان گرفتم
به خودم گفتم چه زود خسته شدی و راضی شدی ! نه نه فقط شفاااا بخواه
اومدم خونه و صبح شد
عموم زنگ زدم گفتم خسته ای بیام بیمارستان جاها رو عوض کنیم ( پدرم بیمارستان مشهد بستری بود مادرم بجنورد )
گفت نه نمیخاد
روز پنجشنبه بود گفتم اگه من الان نرم شب نمیتونم برم حرم / بزار الان برم بیمارستان که شب جمعه حرم باشم و انقدررر التماس امام رضا بکنم که امشبه رو دیگه شفای مادرمو بگیرم.
تا اماده شدم و رفتم بیمارستان نزدیکای ظهر شد
کنار بابام بودم کمی دور برشو مرتب کردم.
زنگ زدم خواهرم که با بابام تصویری صحبت کنن
یکی یکی صحبت کردن و...
رسید مادربزرگم
کم کم رفتم سالن
تا حرفا کمی خصوصی بشه
گفت رفتی برای مامانت از دکترای مشهد پرسیدی!؟
بیا انتقالش بدیم مشهد
اینجا هیچ کاری نمیکنن
منم روز قبلش رفتم با دکتر مامانم صحبت کردم گفت دیگه از دست ما کاری برنمیاد و بهتره تو بیمارستان بجنورد بمونه یا ببرین خونه دستگاه وصل باشه کمی هم امید داد ب من که بهتر که شدن بعد خبر بدین که برای شیمی درمانی بعدش یه فکری بکشیم.
منم کلی امید دادم به مادربزرگم و گفتم الانم دیگه وقتشه که زنگ بزنم بیمارستان مامان و خبرشو از بخش بگیرم
هرروز ساعتای ۱۱ تا ۱۱ونیم زنگ میزدم بخش تا حال مامان بپرسم
قبلش یه دور تسبیح صلوات میفرستادم که خبر خوب بشنوم
مثل قبل تند تند صلواتا رو فرستادم
زنگ زدم
بوق اول
بوق دوم
بوق سوم
سلام خانم خداقوت
حال مادرم اکرم... حالش چطوره! هوشیاریش بهتر شد؟
پرستار: فوت کرد برای تسویه حساب بیاین بیمارستان
و...
این اتفاق ۹۹/۳/۲۲ بود.
از اون روز تا الان
یعنی بعد یک سال و چندماه نیومدم مشهد و حرم
برا منی که هر ماه دو یا... میومدم یجورایی سخت بود
اما یجورایی هم میترسیدم
بیام حرم جوری حرف بزنم که امام رضا ازم ناراحت بشه
اخه راستش یجورایی دلخور بودم از امام رضا
خسته از طعنه ها ( یادم نمیره اقواممون حالا با چه نیت و هدفی میگفتن فلانی دیدی انقد دعا و نذر و نیاز کردین اخرم هیچی به هیچ)
یا گرفتاریا و مشکلات بعدش و احساس تنهایی و بی کسی شدید.
همه این ها رو گفتم که بگم
وقتی بعد یک سال و چند ماه پامو که تو حرم گذاشتم
حس و حال عجیبی داشتم
انگار مامانم اومد استقبالم
انگار کنارم بود
قشنگگگ حسش میکردم
یه حسی که نمیدونم چجوری توصیفش کنم
مثل بچه ای که گم میشه
و لحظه ای که پیداش میکنه چقدر خوشحال و به ارامش میرسه و کلی احساس امنیت میکنه و انگار تمام دنیا رو بهش دادن و از ذوق گریه هم میکنه.
هم مادر هم بچه
منم تو دنیا مادرمو گم کرده بودم
وتو حرم پیداش کردم
اونقدررر اروم شدم
که به یقین رسیدم جای مادرم خوبه
و امام رضا به قولی که گذاشتیم عمل کرده
و یه حسی بهم میگه مادرم خادم امام رضاس
ان شا الله 🙂
#خاطرات_مادر
دوشنبه روزحاجات
ومن برایتان دعامیکنم
الهی🙏امروز به
حاجت دلتون برسید
الهی هرچی
به صلاحتون هست
خدا سر راهتون بزاره
امین یارب العالمین🙏
@adventt
🍁عادت کن هر روز صبح
به محض برخاستن از رختخواب ،
از روز خوبی که در پیش داری سپاسگزار باشی بطوریکه انگار آن روز اتفاق افتاده است 👌
🍁زمانی که تو بابت چیزهایی که گویی از قبل داشته ای خدا را شکر میکنی ، نیرویی قوی به کاینات میفرستی ،
این سیگنال کاینات رو وادار به براوردن آن چیزها میکند ،
🍁چون کاینات از سیگنال شکر گزاری تو باور میکنند ، که تو باور به داشتن خواسته هایت داری 😊🥰
خدایا شکررررررت 🍁
@adventt
✍️حاج اسماعیل دولابی:
همه فکر میکنند، چون گرفتارند به خدا نمیرسند! اما چون به خدا نمیرسند گرفتارند.
#نماز_اول__وقت
محمد بن فضیل مى گوید:
از امام کاظم(علیه السلام) سؤال کردم
که معناى این آیه شریفه در سوره ماعون که مى فرماید: (الَّذِینَ هُمْ عَنْ صَلاَتِهِمْ سَاهُونَ) چیست؟
حضرت فرمود: «هو التضیع; همانا آن ضایع کردن نماز است».
در تفسیر نمونه، ذیل آیه فوق آمده است: وقتى فراموش کنندگان نماز شایسته «ویل» هستند (آنها که به کلى ترک نماز گفته اند و تارک الصلاة هستند) چه حالتى خواهند داشت؟
@adventt
●○ مشتـاق ظھور ○●
شب تا دیر وقت حرم بودم عاجزانه التماس امام رضا میکردم که مادرمو شفا بده... فقط شفا... اصلا نمی
به خواهرم میگفتم
باید خاطرات زندگیمونو بنویسیم
آینده اگه بچهامون به ما گفتن
مامان یا بابا چرا تو اوج شادی و خوشحالی یهو اشک میریزی ( همین الانش داداش کوچیکه میگه )
یا وقتی پرسیدن
نسبت به سنتون چهرتون چرا انقدر شکسته اس
یا بچه ات بهت گفت مامان چرا موهات زود سفید شده
یا بچم گفت بابا چرا ریشات سفید شده
بهش بگیم بره خاطرات زندگیمونو بخونه تا بدونه چی بهمون گذشته...
این خاطراتی که میگم شاید بیشتر قسمتاش شما اولین نفری باشین که میشنوین و خود خواهرمم نمیدونه
حالا چرا دارم برا شما تعریف میکنم
نمیدونم! واقعا نمیدونم...
اگر خوندنش اذیتتون میکنه بگذرین ازش...
#خاطرات_مادر
●○ مشتـاق ظھور ○●
شب تا دیر وقت حرم بودم عاجزانه التماس امام رضا میکردم که مادرمو شفا بده... فقط شفا... اصلا نمی
یکی از اون روزایی که برای ویزیت ماهانه دکتر
مشهد بودیم.
بینایی مادرم خیلی خیلی کم شده بود طوری که تنها نمیتونست راه بره و تعادلش رو حفظ بکنه
پاهاش هم کمی بی حس میشد گاهی اوقات
لعنتی تومور گهگاهی فشار میاورد تمام سیستم بدن رو بهم میریخت
یه روز بینایش بهتر میشد یه روز کاملا نابینا
یا یه روز دست راست بی حس میشد
یه روز پای چپ و ـ...
یه روز حافظش
یه روز لکنت زبان
خلاصه لعنت به هرچی سرطان و تومور
این سفرمون نمیدونم شرایط چطور بود که من و بابام و مامانم تنها بودیم
همیشه یه همراه خانم یا مادربزرگم یا خواهرم یا عمه و خاله بودن
اما این سری نه
و این سری مادرم خیلی عجیب اصرار داشت بریم زیارت
میگفت دارم کور میشم منو ببرین تا خوب شم
منو ببرین به پنجره فولاد با طناب ببندین اونجا بخابم تاصبح (اما چون هوا سرد بود مانع میشدیم )
بابام میگفت الان خسته ام صبر کنین همه با هم بریم تا صحن میریم تو که تنها با این وضعیت نمیتونی بری داخل!
گفتم میرم ویلچر از حرم میگیرم خودم میبرمت مامان
مامانم گفت نههه بیا دستمو بگیر تنها بریم.
یه جوری احساس میکنم غیرتی شده بود
نمیخواست ضعفش رو بپذیره که حالا که چشاش نمیبینه دیگه ناتوان شده و نمیتونه هیچ کاری انجام بده ...
از سوئیتمون تنها زدیم بیرون ـ...
بهش میگفتم دستمو بگیر هرجا پله ای،مانعی بود بهت میگم.
راحت تو فقط قدم بردار و راه برو
از ترس اینکه بیفته
یا پاهاش جایی گیر کنه اونقدر دستمو محکم گرفته بود
که دستم چنان درد گرفته بود که حد نداشت اما تحمل میکردم
رسیدم جلوی درب حرم
قسمت بازرسی یا تفتیش
به خانمه خادم گفتم مامانم چشاش ضعیفه ( هیچ وقت جلوش نمیگفتیم که چشاش نابینا یا کم بینا شده میگفتیم ضعیف شده) میشه دستش بگیرین ببرین داخل
من اون طرف منتظرتونم
تو همین حال با اشاره به خادم خانم گفتم چشاش نمیبینه
حواستون باششه
سلام دادیم به اقااا
در همین حین گفت (جمله ی مادرم که خیلی سوزوندم 😭 این سری که رفتم میگفتم مامان حالا راحت حرمو میبینی )
+من چرا گنبد و گلدسته ها رو نمیبینم
من اصلا هیچی نمیبینم
چه فایده اومدیم حرم من که چشام هیجا رو نمیبینه
حتما امام رضا نمیخاد ببینمش...
پشت سر هم داشت گلایه میکرد...
و من لبام رو گاز میگرفتم به پهنای صورت اشک میریختم
میگفتم اقاجان جواب مادرمو چی بدم!
خودت ارومش کن
رفتیم صحن جمهوری
گفت میرم داخل زیارت
جلوی در به یک خادم خانم سپردم گفتم ببرین زیارت و برش گردونین
خادمم دستشو گرفت و برد
منم خیالم راحت بود
جلو در ورودی خانم ها نشستم
و منتظر
خادم وسطای راه نمیدونم چی شده بود و چه حکمتی بود که رهاش کرده بود ...
زمان همینجوری داشت میرفت و خیلی طول کشید نیومد
دلهره و دلشوره گرفتم
و هزار فکر و خیال
دیدم بجا این خادمه جلو در یکی دیگه اومده
از قسمت اقایون تا جایی که میشد قسمت خانمها رو دید رفتم
نگاه کردم
پیداش نکردم
گفتم حتما تو خود قسمت ضریحه
همینجا صبر کنم اومد میبنمش دیگه
هرچی وایستادم پیدا نکردم
دوباره با خودم گفتم شاید اورده باشن بیرون و من ندیدمش
دوباره برگشتم بیرون نبود
دوباره داخل رو دید زدم
قشنگ یادمه دست و پام میلرزید
فشارم افتاده بود
به یک خانم زائر مشخصات مادرمو گفتم
توروخدا برین پیداش کنین
دیگه اونقدر تحمل نداشتم که بایستم تا خانم بگرده
خودمم اون مسیر رو چندبار میرفتمو و میومدم
همش میگفتم یا امام رضا من به خودت سپردمااا
هواشو داشته باش
دلم طاقت نیاورد باز دویدم بیرون گفتم شاید بیرون باشه
دیدم نیست
دوباره که اومدم داخل
از رو پله های ورودی قسمت خانم ها رو نگاه میکردم
یهو دیدم مادرررم
وسط جمعیت تک و تنها پاهاش رو اروم اروم با ترس میزاشت جلو
قدم بر میداشت
بی اختیار زدم زیر گریه و تا نزدیکی پشت حفاظ رسیدم و صداش کردم
و از یک خانمه خواستم تا جلو در بیارتش
همین که اومد بغلش کردم
گفتم چرا تنهایی
گفت منو اون خانمه تا یه قسمتی برد و دیگ ولم کرد و نفهمیدم کجا رفت
خودم تنها رفتم زیارت کردمو برگشتم
خودشم ذوق کرده بود
و کلی خوشحال که تونسته بود تنها بره و برگرده
گفتم امام رضا دمت گرررم
روحیه اش همونجا اونقدری خوب شد
که اومدیم از حرم بیرون گفت بریم بازار خرید.
#خاطرات_مادر
●○ مشتـاق ظھور ○●
یکی از اون روزایی که برای ویزیت ماهانه دکتر مشهد بودیم. بینایی مادرم خیلی خیلی کم شده بود طوری ک
رفتیم بازار
اونقدر انرژی پیدا کرد که حد نداشت
و قرار بود برا من لباس بخریم.
رفتیم تو یک مغازه که اکثرا شلوارامو من از همون مغازه میخرم
یه صندلی گذاشتم مادر بشینه و...
شلوارو پرو کردم و قبول و بعد یه کتی چشممو گرفت
حالا فروشنده هم هعی تعریف میکرد خیلی بهت میاد و فلان و...
مادرمم میگفت من که نمیبینم بهت میاد یا نه اگه خوبه بردار
میگفتم مامان دیدنش مهم نیست جنسش مهمه دست بزن ببین خوبه یا نه
قبول کرد و گفت خیلی خوبه اما گفتم قیمت!
یه قیمت بالایی داشت که پشیمون شدم
اما مامانم اصرار کرد که نه بخر
میگفتم جواب بابا رو خودت باید بدی😑
خلاصه با اصرار مامان خریدم
هنوزم اون کت رو میپوشم
بگذریم...
این سری هم بازم رفتم اون مغازه
همین که وارد شدم و قیمتا و جنسا رو پرسیدم
گفت شما کتت رو از ما نگرفتی
گفتم اره
این کتمو با مامانم اومدم و از شما خریدم.. تمام خاطراتی که گفتم اونجا جلو چشام رژه رفتن و
چشام شروع به باریدن کرد ..
هیچ وقت فکر نمیکردم اون اخرین خرید وبازار رفتن و دقیق یادم نمیاد شاید اخرین حرم رفتن من و مادرم بود...
.
#خاطرات_مادر