●○ مشتـاق ظھور ○●
شب تا دیر وقت حرم بودم عاجزانه التماس امام رضا میکردم که مادرمو شفا بده... فقط شفا... اصلا نمی
یکی از اون روزایی که برای ویزیت ماهانه دکتر
مشهد بودیم.
بینایی مادرم خیلی خیلی کم شده بود طوری که تنها نمیتونست راه بره و تعادلش رو حفظ بکنه
پاهاش هم کمی بی حس میشد گاهی اوقات
لعنتی تومور گهگاهی فشار میاورد تمام سیستم بدن رو بهم میریخت
یه روز بینایش بهتر میشد یه روز کاملا نابینا
یا یه روز دست راست بی حس میشد
یه روز پای چپ و ـ...
یه روز حافظش
یه روز لکنت زبان
خلاصه لعنت به هرچی سرطان و تومور
این سفرمون نمیدونم شرایط چطور بود که من و بابام و مامانم تنها بودیم
همیشه یه همراه خانم یا مادربزرگم یا خواهرم یا عمه و خاله بودن
اما این سری نه
و این سری مادرم خیلی عجیب اصرار داشت بریم زیارت
میگفت دارم کور میشم منو ببرین تا خوب شم
منو ببرین به پنجره فولاد با طناب ببندین اونجا بخابم تاصبح (اما چون هوا سرد بود مانع میشدیم )
بابام میگفت الان خسته ام صبر کنین همه با هم بریم تا صحن میریم تو که تنها با این وضعیت نمیتونی بری داخل!
گفتم میرم ویلچر از حرم میگیرم خودم میبرمت مامان
مامانم گفت نههه بیا دستمو بگیر تنها بریم.
یه جوری احساس میکنم غیرتی شده بود
نمیخواست ضعفش رو بپذیره که حالا که چشاش نمیبینه دیگه ناتوان شده و نمیتونه هیچ کاری انجام بده ...
از سوئیتمون تنها زدیم بیرون ـ...
بهش میگفتم دستمو بگیر هرجا پله ای،مانعی بود بهت میگم.
راحت تو فقط قدم بردار و راه برو
از ترس اینکه بیفته
یا پاهاش جایی گیر کنه اونقدر دستمو محکم گرفته بود
که دستم چنان درد گرفته بود که حد نداشت اما تحمل میکردم
رسیدم جلوی درب حرم
قسمت بازرسی یا تفتیش
به خانمه خادم گفتم مامانم چشاش ضعیفه ( هیچ وقت جلوش نمیگفتیم که چشاش نابینا یا کم بینا شده میگفتیم ضعیف شده) میشه دستش بگیرین ببرین داخل
من اون طرف منتظرتونم
تو همین حال با اشاره به خادم خانم گفتم چشاش نمیبینه
حواستون باششه
سلام دادیم به اقااا
در همین حین گفت (جمله ی مادرم که خیلی سوزوندم 😭 این سری که رفتم میگفتم مامان حالا راحت حرمو میبینی )
+من چرا گنبد و گلدسته ها رو نمیبینم
من اصلا هیچی نمیبینم
چه فایده اومدیم حرم من که چشام هیجا رو نمیبینه
حتما امام رضا نمیخاد ببینمش...
پشت سر هم داشت گلایه میکرد...
و من لبام رو گاز میگرفتم به پهنای صورت اشک میریختم
میگفتم اقاجان جواب مادرمو چی بدم!
خودت ارومش کن
رفتیم صحن جمهوری
گفت میرم داخل زیارت
جلوی در به یک خادم خانم سپردم گفتم ببرین زیارت و برش گردونین
خادمم دستشو گرفت و برد
منم خیالم راحت بود
جلو در ورودی خانم ها نشستم
و منتظر
خادم وسطای راه نمیدونم چی شده بود و چه حکمتی بود که رهاش کرده بود ...
زمان همینجوری داشت میرفت و خیلی طول کشید نیومد
دلهره و دلشوره گرفتم
و هزار فکر و خیال
دیدم بجا این خادمه جلو در یکی دیگه اومده
از قسمت اقایون تا جایی که میشد قسمت خانمها رو دید رفتم
نگاه کردم
پیداش نکردم
گفتم حتما تو خود قسمت ضریحه
همینجا صبر کنم اومد میبنمش دیگه
هرچی وایستادم پیدا نکردم
دوباره با خودم گفتم شاید اورده باشن بیرون و من ندیدمش
دوباره برگشتم بیرون نبود
دوباره داخل رو دید زدم
قشنگ یادمه دست و پام میلرزید
فشارم افتاده بود
به یک خانم زائر مشخصات مادرمو گفتم
توروخدا برین پیداش کنین
دیگه اونقدر تحمل نداشتم که بایستم تا خانم بگرده
خودمم اون مسیر رو چندبار میرفتمو و میومدم
همش میگفتم یا امام رضا من به خودت سپردمااا
هواشو داشته باش
دلم طاقت نیاورد باز دویدم بیرون گفتم شاید بیرون باشه
دیدم نیست
دوباره که اومدم داخل
از رو پله های ورودی قسمت خانم ها رو نگاه میکردم
یهو دیدم مادرررم
وسط جمعیت تک و تنها پاهاش رو اروم اروم با ترس میزاشت جلو
قدم بر میداشت
بی اختیار زدم زیر گریه و تا نزدیکی پشت حفاظ رسیدم و صداش کردم
و از یک خانمه خواستم تا جلو در بیارتش
همین که اومد بغلش کردم
گفتم چرا تنهایی
گفت منو اون خانمه تا یه قسمتی برد و دیگ ولم کرد و نفهمیدم کجا رفت
خودم تنها رفتم زیارت کردمو برگشتم
خودشم ذوق کرده بود
و کلی خوشحال که تونسته بود تنها بره و برگرده
گفتم امام رضا دمت گرررم
روحیه اش همونجا اونقدری خوب شد
که اومدیم از حرم بیرون گفت بریم بازار خرید.
#خاطرات_مادر
●○ مشتـاق ظھور ○●
یکی از اون روزایی که برای ویزیت ماهانه دکتر مشهد بودیم. بینایی مادرم خیلی خیلی کم شده بود طوری ک
رفتیم بازار
اونقدر انرژی پیدا کرد که حد نداشت
و قرار بود برا من لباس بخریم.
رفتیم تو یک مغازه که اکثرا شلوارامو من از همون مغازه میخرم
یه صندلی گذاشتم مادر بشینه و...
شلوارو پرو کردم و قبول و بعد یه کتی چشممو گرفت
حالا فروشنده هم هعی تعریف میکرد خیلی بهت میاد و فلان و...
مادرمم میگفت من که نمیبینم بهت میاد یا نه اگه خوبه بردار
میگفتم مامان دیدنش مهم نیست جنسش مهمه دست بزن ببین خوبه یا نه
قبول کرد و گفت خیلی خوبه اما گفتم قیمت!
یه قیمت بالایی داشت که پشیمون شدم
اما مامانم اصرار کرد که نه بخر
میگفتم جواب بابا رو خودت باید بدی😑
خلاصه با اصرار مامان خریدم
هنوزم اون کت رو میپوشم
بگذریم...
این سری هم بازم رفتم اون مغازه
همین که وارد شدم و قیمتا و جنسا رو پرسیدم
گفت شما کتت رو از ما نگرفتی
گفتم اره
این کتمو با مامانم اومدم و از شما خریدم.. تمام خاطراتی که گفتم اونجا جلو چشام رژه رفتن و
چشام شروع به باریدن کرد ..
هیچ وقت فکر نمیکردم اون اخرین خرید وبازار رفتن و دقیق یادم نمیاد شاید اخرین حرم رفتن من و مادرم بود...
.
#خاطرات_مادر
394.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍁زندگی را باور کن، همان گونه که هست،
با همه ی دردها و رنج هایش ،
با همه ی شادی ها و غم هایش ،
با همه ی سختی ها و غصه هایش ،
با همه ی دلفریبی هایش با همه ی شکستها
و پیروزیهایش
و با همه خاطرات تلخی ها و شیرینی هایش،
و زندگی را دوست بدار و به سرنوشت ارزش
ده .در تمام مراحل زندگی امیدوار باش ،
☀️ هرروز را با امید و ایمان به خداوند 🧡
و فردایی بهتر به شب برسان.🍁
اینگونه باش تا زندگی برایت
سهل تر و زیباتر شود🎈
🍁یقین داشته باش ، که از دید خداوند
پنهان نخواهی ماند.🍂
@adventt
#سوادزندگی
هدفمند زندگي كن .
انسان بي هدف مثل مسافر بي مقصد ميمونه .
اگر هدف نداشته باشي زندگي تو رو هرجا بخواد ميبره . راهت رو خودت انتخاب كن .
زمين خوردي ؟
احساس نا اميدي مي كني ؟
دوباره تلاش كن ...
قوي باش ...
دوباره شروع كن نگذاةر يأس به تو غلبه كنه ...
فقط استارت اولش سخته . باور داشته باش كه ميتونی
تو فقط يكبار زندگي مي كني ...
بزار ده سال ديگه به خودت و پشتكارت افتخار كن
@adventt
491.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍁لا به لای رنگهای زیبـا
❣و هوای دلپذیر پاییـزی
🍁آرامش و خوشبختی
❣و عشق ماندگار
🍁را براتون آرزو میکنم
❣سـلام روزتون پراز لبخنـد
🍁شادی و شیرینی زندگیتون
❣ همیشگی و پایــدار
@adventt
سه گام با کلام مولا امام علی(ع)
👈 گام اول
💎دنیا دو روز است ، یڪ روز با تو و روز دیگر علیه تو ، روزی ڪه با توست مغرور مشو و روزی ڪه علیه توست نا امید مشو ، زیرا هر دو پایان پذیرند
👈 گام دوم
💎 بگذارید و بگذرید ، ببینید و دل نبندید چشم بیاندازید و دل نبازید ڪه دیر یا زود ، باید گذاشت و گذشت...
👈 گام سوم
💎 اشڪهاخشڪ نمیشوندمگر بر اثر قساوت قلبها و قلبها سخت و قسی نمیگردند مگر به سبب زیادی گناهان
@adventt
#حدیثی_بسیار_زیبا
🍃امام علی (ع) فرمودند : در حضور هفت گروه ، ٧ کار را مخفی کن تا سعادتمند گردی :
۱- ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ #ﻓﻘﯿﺮ، ﺩﻡ ﺍﺯ ﻣﺎلت ﻧﺰﻥ...
٢-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ #ﺑﯿﻤﺎﺭ ازﺳﻼﻣﺘﯽﺍﺕ نگو...
۳-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ #ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ، ﻗﺪﺭﺕﻧﻤﺎﯾﯽ ﻧﮑﻦ...
۴-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ #ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺭ، ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ نکن...
۵-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ #ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ از ﺁﺯﺍﺩیت نگو...
۶-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺍﻓﺮﺍﺩ #ﺑﯽﺑﭽﻪ، ﺍﺯ ﺑﭽﻪ نگو...
۷-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ #یتیم، از پدرومادرت حرف نزن
@adventt
دقیقا اونجا که امام علی(ع) میگفتن:
گویا یارانِ مهدی را میبینم
و نام و کنیه آنها را میدانم!
+ فکر کن اون لحظه، اسمِ تو هم بوده باشه:)
•°🌸🌱•°