#معرفی_شهید
یک سرباز سادهام♦️
روزی که عبدالمهدی به خواستگاریاش میآید، مرضیه همان کسی را میبیند که در آن خواب شهیدعلمدار به او نشان داده بود. البته این ارادت تنها منحصر به او نبود. در همان جلسهی اول صحبت با شهید کاظمی متوجه میشود که عبدالمهدی نیز همین چندروز پیش خانهی شهید علمدار بوده و با بچههای بسیجشان به دیدار مادر شهید رفته است.
گفتههایش به آنجا میرسد که عبدالمهدی روز خواستگاری به او میگوید: «من یک سرباز سادهام. دوست دارم همسرم هم ساده باشد و ساده زندگی کند و انتظار و توقع بیجایی از من نداشته باشد.» مرضیه هم در جوابش میگوید: «من ایمان تو و تقوایت را میخواهم. همینها کافی هستند. مال دنیا برای من هیچ است! خیالتان راحت باشد.»
نوید شهادت⚜
یک روز بعد از عقدمان رفته بودیم گلستان شهدا که آنجا به من گفت: «حرف مهمی با شما دارم که در مراسم خواستگاری عنوان نکردم، چون میترسیدم اگر بگویم حتما جوابتان منفی میشود.» گفتم: «چه حرفی؟» گفت: «شما در جوانی مرا از دست میدهید و من شهید میشوم.» نگاهی به عبدالمهدی کردم و گفتم: «با چه سندی این حرف را میزنید؟ مگر کسی از آینده خودش خبر دارد؟» عبدالمهدی گفت: «من قبل از ازدواج، زمانی که درس طلبگی میخواندم، خواب عجیبی دیدم. رفتم خدمت آیتالله ناصری و خواب را برای ایشان تعریف کردم. ایشان از من خواستند که در محضر آیتالله بهجت حاضر شوم و خواب را برای وی تعریف کنم. وقتی به حضور آیتالله بهجت رسیدم، نوید شهادتم را از ایشان گرفتم.»
خوابی که هیچوقت تعریف نشد🔷
تغییر نام شهید کاظمی دیگر خواستهی آیتالله بهجت در این دیدار بود که مرضیه بدیهی به آن اشاره میکند؛ «اسم کوچک شهید کاظمی ابتدا فرهاد بود. آیتالله بهجت از او میخواهند که نامشان را به عبدالمهدی یا عبدالصالح تغییر دهند که همسرم، نام عبدالمهدی را انتخاب میکند.» سالها از ازدواجشان میگذرد و عبدالمهدی که دیگر صاحب دو فرزند به نامهای فاطمه و ریحانه شده، کمکم هوای سوریه به سرش میزند؛ هوای دفاع از حرم همسر شهید میگوید: «سه روز قبل از آمدنش از سوریه خواب دیدم رفتهام به حرم حضرت زینب (س). عکس همهی شهدا به دیوارهای حرم بود. همانطور که نگاه میکردم، دیدم عکس عبدالمهدی هم بین آنهاست. از شوکی که به من وارد شد، داد زدم «وای، عبدالمهدی شهید شد.» از خواب پریدم. دستانم خیلی میلرزید. اتفاقا دو، سه ساعت بعدش، زنگ زد. خواستم خوابم را تعریف کنم، ولی گفتم نگرانش نکنم. فقط گفتم: «عبدالمهدی، خوابت را دیدم.» گفت: «چه خوابی؟» گفتم: «وقتی آمدی، تعریف میکنم.»
و حالا مرضیه مانده است و جای خالی عبدالمهدی و خوابی که هیچگاه نتوانست برای او تعریف کند...
اینجا آرامشی دیگر دارد🔸
تفریح ما گلستان شهدا بود، چه قبل از اینکه بچهدار شویم و چه بعدازآن. همیشه وقتی میخواست بچهها را جایی ببرد، گلستان شهدا را انتخاب میکرد. به او میگفتم، یکبار هم این بچهها را به پارک ببر، میگفت: «آرامشی که گلزار شهدا به آدم میدهد، پارک نمیدهد. اینجا پر از یاد خداست.»
منتظرت هستم🗯
یک روز بعد از شهادت عبدالمهدی، دلم خیلی گرفته بود. گفتم بروم سراغ آن دفتری که خاطرات مشترکمان را در آن مینوشتیم. بهمحض بازکردن دفتر، دیدم برایم یک نامه نوشته با این مضمون که «همسر عزیزم! من به شما افتخار میکنم که مرا سربلند و عاقبت بهخیر کردی و باعث شدی اسم من هم در فهرست شهدای کربلا نوشته شود. آن دنیا منتظرت هستم!»🦋
هدیه محضر #شهید_عبدالمهدی_کاظمی صلوات🌟
╭─┅═ঊ🔸ঈ═┅─╮
🌸 @adventt 🌸
╰─┅═ঊ🔸ঈ═┅─╯
﷽
فرماندهاش ازش پرسید
با رضایت پدر و مادرت اومدی جبهه؟!
گفت : با رضایت خدا اومدم ! خدا گفت برو سر مرز کمک بچهها، منم اومدم .
این حرف رو که زد ولولهای در مسجد جامع به پا شد، فرمانده سپاه خرمشهر بغلش کرد و گفت
بِنازم به غیرتت مَرد !
l @adventt l
●○ مشتـاق ظھور ○●
﷽ فرماندهاش ازش پرسید با رضایت پدر و مادرت اومدی جبهه؟! گفت : با رضایت خدا اومدم ! خدا گفت برو سر
🌷فهمیده را باید فهمید تا فهمیده شد...
🌸سالروز شهادت نوجوان انقلابی محمد حسین فهمیده گرامی باد🌸
🚧🚧🚧🚧🚧
@adventt
🚧🚧🚧🚧🚧
1.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀ازحساب خدا ببخشید خدا حساب میکند
🔆آیه ۲۶۱ سوره بقره
🌾مَثَلُ الَّذِینَ یُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ کَمَثَلِ حَبَّهٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ فِی کُلِّ سُنْبُلَهٍ مِائَهُ حَبَّهٍ وَ اللَّهُ یُضاعِفُ لِمَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِیمٌ «۲۶۱»🌾
🍃کسانی که اموال خود را در راه خدا انفاق میکنند، همانند بذری هستند که هفت خوشه برویاند؛ که در هر خوشه، یکصد دانه باشد؛ و خداوند آن را برای هر کس بخواهد(و شایستگی داشته باشد)، دو یا چند برابر میکند؛ و خدا (از نظر قدرت و رحمت،)وسیع، و (به همه چیز) داناست.🍃
شبتون خیر 🌜
l @adventt l
●○ مشتـاق ظھور ○●
یا لااله الا الله الملڪ الحق المبین 🌊 ✨🏴✨به نام رب العالمین سلام و پنج شنبه تان منور💫 🔸 #ختم_صلو
✨🌸✨به نام رب العالمین
🔸 #ختم_صلوات
🔶 #آخر هفته ها
◀️ فصل های زندگیمون الهی که همیشه بهار باشه و آفتاب لطف الله تابان برآن به دعای مشفقانه مولامون مهدی عج ان شالله🙏
🔆هر تعداد صلواتی که قراره ختم کنید
برای آیدی زیر بفرستید👇🏻
@Derakhshan20
✅ ان شاء الله هر اخر هفته 🍃پنج شنبه و جمعه ها🍃 ختم صلوات خواهیم داشت
98/8/9&10
013.mp3
زمان:
حجم:
1.25M
⚜ قرائت جزء 1 صفحه 13
▫️ #ختم_قرآن_کریم
l @adventt l
#معرفی_شهید
شهید مدافع حرم «مجید قربانخانی» ۳۰ مرداد ماه سال 1369 در تهران دیده به جهان گشود. وی در فضای مجازی به «مجید سوزوکی» معروف است، مجید سوزوکی مدافعان حرم ماجرای جالبی دارد، از تحول یکباره تا حضورش در سوریه و سپس شهادتش که در عرض کمتر از یک ماه اتفاق می افتد از او اسطوره ملموسی برای نسل امروز ساخته.
پسر مهربان و دلسوز خانواده، شیطنت های خاص خودش را هم داشت، عاشق تفنگ و بی سیم و بسیج بود. پدرش می گوید: «مجید کسی بود که زیر بار حرف زور نمی رفت بچه ای نبود که بترسد. خیلی شجاع بود. اگر می شنید کسی دعوا کرده هر دو طرف را زور می کرد آشتی کنند وگرنه با خود مجید طرف می شدند. در عین مهربانی جوری رفتار می کرد که همه از او حساب ببرند.»
وابستگی مجید به مادرش آنقدر زیاد بود که تا آخرین سال های مدرسه مادر مجبور بود با مجید به مدرسه برود. سال های دبستان هر روز مادر او را تا مدرسه همراهی می کرد و سال های بعد برای امتحانات پایان ترم همیشه مادر در کنار مجید بود. کسی باورش نمی شد که دردانه پسر خانواده به راحتی از خانواده و مادر دل بکند و به سوریه برود.
مادر می گوید: «مدتی مانده به رفتنش گفت که می خواهد نیسان را بفروشد. بعد هم گفت می خواهد به آلمان برود. فکر می کرد اگر اسم آلمان را بیاورد راضی می شویم اما به هیچ وجه قبول نکردم. پاسپورتش را که گرفت اجازه خواست به سوریه برود، این بار پدرش مخالفت کرد. گفت اگر اجازه ندهید شناسنامه افغانستانی می گیرم و هر طور شده می روم. وقتی متوجه شدم قرار است برود لباس هایش را خیس کردم که هر زمان سراغ لباس هایش را گرفت، بگویم خیس است. ادامه👇👇
●○ مشتـاق ظھور ○●
#معرفی_شهید شهید مدافع حرم «مجید قربانخانی» ۳۰ مرداد ماه سال 1369 در تهران دیده به جهان گشود. وی د
پنجشنبه بود که دیگر مطمئن شدم نمی رود لباس هایش را پهن کردم. دیدیم یک دفعه لباس های خیسش را پوشید. گفتم چه شده لباس پوشیدی؟ گفت می خواهم با بچه ها شوخی کنم، شما که نگذاشتید بروم. داشتم قرآن می خواندم. رفت قرآن بزرگ خانه را آورد دستی رویش کشید و بوسید و گفت چرا این قرآن را نمی خوانی؟ با اخم گفتم با همینی که دستم هست، می خوانم. خواست که از زیر قرآن ردش کنم. قبول نکردم، گفتم عمرا. به شوخی پرسیدم راهی سوریه هستی؟ گفت نه. به پدرش گفت، پدرش قبول کرد. در حال رد شدن از زیر قرآن بود به من گفت می توانی حداقل چندتا عکس از من بگیری. بلند شدم با گوشی چندتا عکس گرفتم. عکسی که در حال بوسیدن قرآن است و عکسی که به من نگاه می کند. جایی نوشته بود طفلی پدر و مادرم که خبر نداشتند به سوریه می روم. با همه تماس گرفته بود که هوای پدر و مادرم را داشته باشید. وقتی فهمیدم رفته خیلی ناراحت شدم برای اینکه سراغش را بگیرم به پادگان رفتم. یک روز بعد رفتنش حالم بد شد و راهی بیمارستان شدم. از همانجا عکس های حرم حضرت رقیه(س) را فرستاد که در حال زیارت است. بیمارستان بودم که عکس ها را نشانم دادند یک لحظه انگار حالم خوب شد، خیلی خوشحال شدم. به حلب که رفت تماس گرفت، گفت مادر آبرویم را بردی؟ همه جا دنبالم گشتی؟ اتفاقی نمیوفتد، مگر قرار است بین 200 نفر چند نفر شهید شوند حتما که من نباید بین آن ها باشم. در آن یک هفته مدام تماس می گرفت.»
سرانجام مجید قربانخانی در بیستم دی ماه سال 1394 در دفاع از حریم ولایت به دست نیروهای تکفیری در خان طومان به درجه رفیع شهادت رسید.