eitaa logo
『 آئینــــه‌ےتربیت 』
278 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
565 ویدیو
65 فایل
❁﷽❁ مـا‌منتظرانیـم ،،،،،، نه‌منفعــلان!!! قصــد‌ڪرده‌ایم‌ڪه‌یـارۍ‌اش‌ڪنیم انشاءالله 🍀 بـراۍیــار امـام‌عصــر﴿عجل﴾‌ شدن،چه‌ڪرده‌اے؟ همراه‌شمائیـم‌بـا ⟱⟱⟱⟱⟱⟱ 【محتواهاۍ‌تــربیتۍ‌مجـموعه‌آئینه】 💌 راه‌ارتباطۍبا‌ما ↯ 『 @aeineh_mahdiar
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت: « چه شده؟‌ » مادر بی آنکه چیزی به او بگوید، شادمان دستش را گرفت و با خود به حیاط برد. عمرو و ربیع در گوشه حیاط، اسب های خسته را تیمار می کردند. غلام عمرو به اسب او رسیدگی می کرد و عمرو به ربیع کمک می کرد. عمرو گفت: « اسب با نژاد و اصیلی است. » رییع گفت: « وقتی کره بود، پدرم از حجاز برایم آورد. از همان روز، سوارکاری و تیراندازی را به من آموخت. » سلیمه و مادر وارد حیاط شده اند و آرام به گوشه حیاط رفتند. مادر گفت: « خوش آمدید! » ربیع از دیدن سلیمه دستپاچه شد: « سلام بر ام سلیمه و دخترش! » ام سلیمه رو به عمرو و سپس، رو به ربیع کرد. گفت: « چشم ما را به دیدن ربیع روشن کردی!‌ » سلیمه نرم جلو رفت و کنار پدر ایستاد و به ربیع نگریست و گفت: « پس بنی کلب یاری مسلم را قبول کرد؟! » ربیع شرمنده سرگرداند که یعنی نه! مادر و سلیمه پرسشگر به پدر نگاه کردند. مادر گفت: « می دانستم پسر حجاج قول خود را به ربیع و عبدالله زیر پانمی گذارد، اما به این زودی امید دیدار ربیع را نداشتیم. » عمرو گفت: « شجاعت ربیع در کلام و در عمل، مرا در برابر بزرگان بنی کلب سربلند کرد. » بعد دست بر شانه او گذاشت و گفت: « او چنان به یاری مسلم بن عقیل مشتاق است که عتاب همه ی مردان بنی کلب هم نتوانست مانع او شود. » سلیمه با غرور به ربیع نگریست. ام سلیمه گفت: « خستگی در چهره هر دو شما پیداست. شکم گرسنه هم، نه قبیله می شناسد، نه سیاست، نه حتی دین! » و همگی را به طرف خانه همراهی کرد. . . . . . . . . . . . . . . . @aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ختم۱۱۰روزه : ♡ نامه ۴۶ و ۴۵ ♡ دیگران‌ را‌ نیـز بــه‌ رفاقت‌ با‌ نهج‌العشـق‌دعوت‌ڪنید🌱 💠 سهم هر روز در 👇🏻 Join ➣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat 🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿
🍏0⃣3⃣🍏 ⁉️کدام مزاج ها بهترند؟؟ به طور کلی.. 💠 مزاج گرم بهتر از مزاج سرد.، 💠و مزاج تر بهتر از مزاج خشک است. 🔻در مزاج سرد ،بیمارے ها بیشتر نفوذ میکنند و دوره درمان نیز طولانی تر است. 🔹مزاج سرد و تر(بلغم)⬅️بیشتر به بیماری های جسمی دچار میشوند. 🔸مزاج سرد و خشک(سودا)⬅️بیشتر بیماری های روحی و روانی .. 🔺اما هم بلغمی ها دچار بیماری های سوداوی میشوند و هم سوداوی ها دچار بیماری های جمسی که معمولا بیماری های خطرناکی هم هستند میشوند. 💠استاد سمیعی💠 💊💉❌🚫 @aeineh_tarbiat
🍏0⃣4⃣🍏 ⁉️دلایل به وجود آمدن چیست؟ 🔶۱-تغذیه ⬇️ 🔹 اگرتغذیه متناسب با مزاج نباشد. 🔹پرخوری و کم خوری. 🔹کم جویدن غذا. 🔹آب بین غذا خوردن. 🔹خوردن زیاد چربی ها،شیرینی جات، ادویه های تند و نمک.🍩🍰🥘 🔹خوردن سردی های شدید .❄️ 🔹حذف بی دلیل وعده های غذایی (مثل شام ،با تصور لاغر شدن و سبک خوابیدن😐) . 🔹استفاده از غذاهای بیرون، فست فود،سرخ کردنی ها، ساندویچ های سرد و..🍟🍔🍕 ✅هر چیزی به اندازه برای بدن انسان مفید است.. 🏺 از بهترین خوراکی ها در طب اسلامی و سنتی است و دارای میباشد. 🔺اما خوردن زیاد عسل در افراد گرم مزاج علاوه بر اینکه خیلی مفید نیست ، میتواند مشکل ساز هم شود و موجب گرم شدن بیش از حد بدن،غلبه صفرا یا دم و درکل خارج شدن بدن از تعادل مزاجی شود. 💠استاد سمیعی💠 💊💉❌🚫 @aeineh_tarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«اَلسَّلامُ عَلَى الرُّؤُوسِ الْمُشالاتِ» " سلام بر سرهاى به نيزه رفته" @aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
27.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیبـاٺـــر از ایـــــن؟!! حــــرم باشـــد ۅ نوڪــر باشـــد ۅ... ...سـر زینب«س» به سلامت... سر نوکر به فداےقلب صبور دخٺ مولا •••••••• • • • • • • • • @aeineh_tarbiat
🖤رمان♡ نامیرا ♡ فصل چهاردهم🖤
زبیر بن یحیی جلوی مغازه خود در بنی کلب ایستاده بود. وقتی دید که بشیر آهنگر دست از کار کشید و زید نیز کوره را خاموش کرد و بشیر پیشبند کار را باز کرد و چیزهایی به زید گفت بعد از مغازه بیرون آمد، با خود گفت:« بشیر هیچگاه به این زودی دست از کار نمی کشید هنوز تا اذان ظهر مانده است.» بشیر به سمت انتهای بازار رفت و زید نیز شروع به جمع و جور کردن وسایل مغازه شد. زبیر بیشتر مشکوک شد. آرام به سوی مغازه بشیر رفت.زید از دیدن او جا خورد و بیهوده سعی کرد خود را آرام نشان دهد. زبیر گفت:« خبری شده که بشیر نگران رفت؟» زید گفت:« نه خبری نیست، به خانه رفت.» زبیر از رفتار مشکوک زید مطمئن شد که خبری را از او پنهان می‌کنند. بی هیچ حرفی به سوی مغازه خود بازگشت.در همین حال اطراف را زیر نظر داشت و گویی بازار را کنترل می‌کرد.جلوی یکی از مغازه‌ها مردی غریبه را دید که با صاحب مغازه گفت و گو می کرد و چنان گرم و هیجان زده حرف می‌زد که کنجکاوی زبیر را برانگیخت. صاحب مغازه که انگار ترسیده بود غریبه را به داخل مغازه کشید. زبیر خود را به مغازه رساند و حرفهای مرد که پشت به او داشت گوش داد. غریبه گفت:« همین است که مردم بدون ترس به دیدن مسلم‌بن‌عقیل می‌روند.» فروشنده از دیدن زبیر بی تاب شد اما زبیر با لبخندی او را آرام کرد. گفت:« اینها که تو می گویی همه میدانند من خبر های مهم تری از کوفه دارم.» غریبه تازه متوجه زبیر شد و گفت :«چه خبری مهمتر از این که تاکنون بیش از دوازده هزار نفر با مسلم بیعت کردند.» چشم های زبیر گرد شد و نا باور بر جا ماند. فروشنده در سکوتی ترس آلود به سخن آنها گوش می‌داد. زبیر گفت:« دوازده هزار نفر؟!» غریبه گفت :«هر روز هم بر تعدادشان افزوده می شود. مهم تر اینکه مسلم پیکی به سوی حسین‌بن‌علی فرستاده و از او خواسته که هر چه زودتر به سمت کوفه حرکت کند.» زبیر گفت :«عجب! پس کوفه بار دیگر به دست خاندان علی خواهد افتاد.» غریبه گفت:« برای خلافت مسلمانان چه کسی شایسته‌تر از فرزند علی بن ابی طالب؟» زبیر مضطرب از آنها دور شد و با خود گفت :«هیچ کس به خدا هیچ کس.» و به سوی مغازه خود رفت اندیشید که بشیر هم به یقین برای کاری مهم‌تر مغازه را رها کرده بود.اما نمی دانست که او به خانه ربیع رفته بود و با ابوثمامه درباره ساخت شمشیر و زره سخن می گفت و می گفت که برای ساخت هفتصد شمشیر به وقت بیشتری نیاز دارم، آن هم با این مغازه کوچک! و ربیع که نمی خواست بشیر پاسخ رد ابوثمامه بدهد واسطه شد و گفت :«من هم می توانم کمک کنم. از امروز مرا نیز مانند پسرت زید در کار خود خواهید یافت.» ابوثمامه از جا بلند شد و گفت :«تو از امروز کار خود را آغاز کن! من و ربیع نیز به دیدار عبدالله و عبدالاعلی می رویم.» و به در خانه عبدالله رفتند.عبدالله از حضور ابوثمامه در آنجا و تعجب کرد. ابوثمامه با دیدن عبدالله جلو رفت و گرم سلام کرد:«سلام بر عبدالله بن عمیر!» و او را در آغوش گرفت. عبدالله نیز به گرمی از ابوثمامه استقبال کرد و به همراه ربیع به اتاق رفتند. ام وهب از پس پرده اتاقی دیگر به سخنان آنها گوش می داد. ابوثمامه او را به همراهی با مسلم دعوت می‌کرد و می‌خواست به جمع یاران امام بپیوندد. اما عبدالله همچنان به حرف خود بود و همچنان با دعوت امام مخالفت می‌کرد و می گفت :«به خدا سوگند، هرگز نمیخواهم رسول خدا را در حالی ملاقات کنم که بیعت خویش را با خلیفه او برداشته ام.» ربیع گفت:« به راستی یزید در جایگاهی است که رسول خدا بود؟» عبدالله گفت :«اگر چنین نبود مردم هرگز با او بیعت نمی کردند. به خدا پناه می برم که پس از سال‌ها جهاد با مشرکان و کفار به مرگ جاهلیت بمیرم. که رسول خدا فرمود هر کس بمیرد در حالی که با خلیفه مسلمین بیعت نکرده باشد به مرگ جاهلیت مرده است.» ابوثمامه گفت :«این نیز سخن دروغی است که معاویه به رسول خدا نسبت داده است تا سلطنت خویش را حفظ کند. من خود از فرزند رسول خدا شنیدم که او از جدش شنیده است که هر کس بمیرد در حالی که امام خویش را نشناخته باشد به مرگ جاهلیت مرده است و اکنون حسین بن علی امام من است؛ که جز به کتاب خدا و سنت جدیدش رفتار نمی کند.» عبدالله برخاست و رو به پنجره اتاق و پشت به ابوثمامه ایستاد. ابوثمامه از جا بلند شد و به سوی عبدالله رفت. گفت :«حسین بن علی نه قصد آشوب و کشتار دارد و نه خود نمایی و ستمگری. او جز آنکه مسلمانان را به نیکی سفارش کند از بدی باز دارد هیچ قصدی ندارد و جز به اصلاح امت جدش به هیچ چیز نمی اندیشد.»
『 آئینــــه‌ےتربیت 』
#رمان_نامیرا #فصل_چهاردهم زبیر بن یحیی جلوی مغازه خود در بنی کلب ایستاده بود. وقتی دید که بشیر آهن
عبدالله روبه ابوثمامه برگشت. گفت :«من نیز کسی را در علم و تقوا با او برابر نمیدانم اما در عجبم! چرا به جای اینکه مردم را بر خلیفه بشوراند به شام نرفت و با پسر معاویه گفت و گو نکرد تا او را به راه و روش رسول خدا اندرز دهد؛ اما پایه های حکومتی را که جدش به فرمان خداوند استوار کرد این چنین فرو نریزد. اگر یزید به راه پدرش نمی‌رفت این مردم هرگز با او بیعت نمی کردند و اگر به راه معاویه می‌رود، پس راهی است که حسن بن علی بر آن صبر کرد تا این امت از هم نپاشد. آیا سزاوار نیست که حسین نیز وحدت امت جدش را بر خلافت مسلمانان ترجیح دهد؟» ابو ثمامه می خواست پاسخ دهد که عبدالله مجال نداد و با لبخندی پیروزمندانه گفت:« پس سلام مرا به مسلم برسان! و بگو عبدالله گفت که از خدا بترس! و بیش از این مخواه که مسلمانان پراکنده شوند. بگو یزید نه قیصر روم است، نه پادشاه ایران؛ او پسر کسی است که هیچ کس منکر ایمان او نبود! بگو کاری نکنید که مشترکان بار دیگر بر ما مسلط شوند که در آن روز نه کتاب خدا باقی می‌ماند و نه سنت رسولش!» و برخاست و پرده اتاق را پس زد و به اتاق دیگر رفت. ام وهب را پشت‌پرده دید که بی صدا اشک می ریخت. ابوثمامه چاره ای جز رفتن ندید و به تندی بیرون رفت. رفیع با تردید ایستاده بود و می اندیشید. پیدا بود که سخنان عبدالله بر او تاثیر گذاشته بود. او نیز سرانجام بیرون رفت. عبدالله رو به ام وهب برگشت و بغض آلود گفت:« به خدای محمد سوگند، در هیچ جنگی در سرزمین شرک دستم نلرزید، اما در مقابل آنچه در سرزمین اسلام می بینم دلم می لرزد.» ام وهب هم چنان که اشک گونه اش را خیس کرده بود در سکوتی غم بار به عبدالله می‌نگریست. ........ زبیر به تندی در کوچه می رفت،یکی دو عابر در حال گذر به او سلام کردند. زبیر پاسخ داد و گذشت. جلو در خانه عبدالاعلی ایستاد و بی درنگ در زد. چند لحظه بعد غلامی در را باز کرد و زبیر با عجله وارد خانه شد. عبدالاعلی از دیدن او در آن وقت روز تعجب کرد. اما وقتی خبر غریبه را در مورد بیعت مردم با مسلم شنید، جا خورد و رو به زبیر کرد و گفت :«دوازده هزار نفر؟!» «هر روز نیز به تعداد شان اضافه می شود.» عبدالاعلی پرسید :«پس از امیر کوفه چه میکند؟» زبیر گفت :«او نیز سکوت کرده و در خطبه خویش تنها به نصیحت مردم دل خوش کرده است.» عبدالاعلی به فکر فرو رفت. گفت :«پس کار بالاتر از آن است که تاکنون تصور می کردیم.» بعد بر تختی که زیر نخی در گوشه حیاط بود نشست. زبیر روبروی او ایستاد. آشفتگی در رفتار عبدالاعلی پیدا بود. سخنان زبیر نیز بیشتر او را نگران می کرد. زبیر گفت «اگر حسین‌بن‌علی وارد کوفه شود تمامی قبایل و حتی مردم بصره به او خواهند پیوست و با اشتیاقی که کوفیان به حسین دارند، یزید هرگز توان جنگ با آنها را نخواهد داشت.» اما عبدالاعلی با تردید سخن میگفت. گویی می خواست خود را دلداری دهد. گفت: «شاید یزید به جای جنگ با حسین امارت کوفه و حتی بصره را با هم به او بدهد و...» زبیر کنار عبدالاعلی نشست و گفت :«حسین برای عمارت کوفه نمی آید .او جز به برکناری یزید رضایت نخواهد داد.» عبدالاعلی گفت :«پس ما با پیمانی که با بنی امیه داریم چه کنیم؟» زبیر بی‌تاب دوباره برخاست.گفت :«اگر حسین‌بن‌علی پیروز شود تنها بنی کلب که هم‌پیمان بنی امیه است زیان خواهد دید. کوفیان مردان ما را خواهند کشت و زنانمان را اسیر خواهند کرد...» عبدالاعلی کاملا به هم ریخته بود. به کندی برخاست و شروع به قدم زدن کرد. زبیر گفت:« و اموالمان را به غارت خواهند برد.» و به دنبال او رفت و گفت:« و خانه هایمان را ویران خواهند کرد.» عبدالاعلی یکباره ایستاد و با خشم به زبیر نگریست. زبیر بی درنگ سکوت کرد. ........ زبیر از خانه عبدالاعلی بیرون رفت. وارد بازار شد. مردم در بازار بنی کلب در رفت و آمد بودند. بشیر را دید که به سختی کار می کرد و پتک بر آهن و سندان می کوبید. زید در کوره میدمید. عرق چهره اش را پوشانده بود و زبیر هرگز او را چنین مصمم برای کار ندیده بود. پیرمردی افسار اسبش را در دست داشت و به مغازه بشیر رسید. افسار اسب را به تیرک مغازه بست. پیرمرد گفت :«اسبم را همینجا می گذارم تا نعلش را عوض کنی،کاری دارم که انجام می‌دهم و باز می گردم.» بشیر نگاهی به پیرمرد انداخت و بی آن که دست از کاربر دارد او را رد کرد: «امروز فرصتی برای این کار ندارم. اسبت را هم با خودت ببر.» پیرمرد شانه بالا انداخت و اسبش را باز کرد و رفت. زید رو به پدر کرد و گفت :«اگر اینگونه کارهای مردم را رد کنیم به ما مشکوک می‌شوند.» «نگران نباش! ربیع به کمکمان می آید و این کارها را انجام می‌دهد.» دوباره به کار مشغول شدند. چنان گرم کار بودند که اطراف را در نمی یافتند. ابوثمامه صائدی با اسب از کنار مغازه عبور کرد. جلوی مغازه لختی ایستاد و بشیر نگاه کرد و وقتی او را سخت مشغول کار دید لبخند رضایت زد و گفت:«خداوند به تو