eitaa logo
『 آئینــــه‌ےتربیت 』
279 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
565 ویدیو
65 فایل
❁﷽❁ مـا‌منتظرانیـم ،،،،،، نه‌منفعــلان!!! قصــد‌ڪرده‌ایم‌ڪه‌یـارۍ‌اش‌ڪنیم انشاءالله 🍀 بـراۍیــار امـام‌عصــر﴿عجل﴾‌ شدن،چه‌ڪرده‌اے؟ همراه‌شمائیـم‌بـا ⟱⟱⟱⟱⟱⟱ 【محتواهاۍ‌تــربیتۍ‌مجـموعه‌آئینه】 💌 راه‌ارتباطۍبا‌ما ↯ 『 @aeineh_mahdiar
مشاهده در ایتا
دانلود
«أَلسَّلامُ عَلَى الاَْجْسامِ الْعارِیَةِ فِى الْفَلَواتِ» " سلام بر آن بدن‌هاى برهنه و عریان در بیابان‌ها" @aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
🖤رمان نامیـــــرا°°فصل هجدهـــم🖤
عمرو گفت :«هرگز به یاد نمی آورم در خانه عبدالله بسته باشد.» عبدالاعلی گفت :«شرمم باد که تو را در قبیله ات گوشه نشین و تنها ببینم.» زبیر جلو آمد. ام‌وهب نزدیک تر شد و کنار عبدالله ایستاد.زبیر نصیحت گر و دلسوزانه گفت:« همه اینها خویشان و دوستان تو اند چرا از کسی کنار می گیری که جز خیر برای تو نمی خواهد.» عبدالله به سلیمه و بعد به ربیع نگاه کرد که شرم زده کنار عمرو ایستاده و سر به زیر داشت. بعد رو به عمرو کرد و لبخند زد و گفت:« وصلت مبارکی است. از خداوند می‌خواهم به آنها برکت دهد.» عمرو ناخرسند سر تکان داد. گفت :«من به اطمینان تو راضی به این وصلت شدم نمی‌دانستم در نیمه راه رهایشان می کنی.» ام وهب برای حمایت از عبدالله و همدلی با عمرو وساطت کرد. گفت :«درباره عبدالله اینگونه قضاوت نکنید که او پیش از همه این وصلت را میخواست و بیش از همه آرزو دارد مسلمانان چون دوران رسول خدا با برادری زندگی کنند.» سپاس راه باز کرد و گفت:« و خانه عبدالله هنوز هم خانه‌ی همه برادران اوست.» عبدالله نگاهی به ام‌وهب و نگاهی به عمرو و بقیه انداخت و ناچار راه باز کرد. ام وهب خوشنود ازتصمیم عبدالله لبخند زد. با اشاره دست از نوازندگان خواست شروع کنند. دوباره ساز و دهل و پایکوبی آغاز شد و جماعت به دنبال عمرو و عبدالاعلی وارد خانه شدند. سلیمه و ام ربیع نیز وارد شدند.ام‌وهب با آغوش باز از سلیمه استقبال کرد و او را همراه ام‌ربیع و ام سلیمه به داخل خانه برد.بزرگان بنی کلب نیز به همراه عبدالله وارد خانه شدند و بقیه جماعت در حیاط خانه به پایکوبی ادامه دادند. مردان بنی کلب به همراه عمرو‌بن‌حجاج وارد اتاق شدند و گرداگرد نشستند. عمرو در بالای اتاق نشست و ربیع و عبدالاعلی در دو سوی او نشستند. در اتاق دیگر زنان گرد سلیمه را گرفته بودند و گرم و شاد گفت و گو می کردند.عبدالله که کنار پستوی در کنج اتاق بود ردایی رنگارنگ و زربفت را برداشت و به سوی ربیع آمد و گفت:« این دیبای چینی است که از سرداری ایرانی تحفه گرفتم و آن را زیبنده داماد عمرو به حجاج می دانم.» عمرو برخاست و ردارا از عبدالله گرفت و آن را باز کرد و به همه نشان داد. زبیر که مشغول خوردن سیب بود با تحسین به آن نگریست. عمرو هدیه عبدالله را به ربیع داد. ربیع آن را بوسید و بر زانو گذاشت.ام وهب نیز از اتاق زنان در صندوقچه خاتم کاری شده را باز کرد و دو گوشواره طلا بیرون آورد.ام‌وهب گفت:« این دو گوشوار زرین تحفه ای است از ایران که به عروس ام ربیع هدیه میدهم.» در جعبه را بست و آن را به سلیمه داد او را بوسید. زبیر در حالی که سیب نیم خورده ای در دست داشت رو به جماعت کرد و گفت :«می دانستم که عبدالله بن عمیر هرگز به قبیله اش پشت نمی کند.» عبدالاعلی گفت:« آری به خصوص وقتی که پیروزی‌های بزرگ در انتظار ماست.» عمرو گفت :«اما من همچنان تردید را در چشمان عبدالله میبینم.» ربیع به عبدالله نگریست. عبدالله گفت:« من هرگز در تردید زندگی نکرده‌ام. و به آنچه تا کنون گفته ام هنوز هم یقین دارم.» عبدالاعلی گفت :«کاش در کوفه بودی و میدیدی مردم چگونه گرد مسلم را گرفته‌اند و چنان چشم به راه حسین بن علی هستند که گمان می کنی پیامبری تازه میخواهد مبعوث شود.» ربیع امید داشت نظر تازه ای از عبدالله بشنود.عمرو :«گفت کوفه در دست ماست! تا جایی که عبیدالله برای ورود به کوفه خود را در امان ندید و به هیبت حسین بن علی به دارالاماره رفت.» عبدالله از شنیدن نام عبیدالله تعجب کرد. گفت «عبیدالله؟!» عمرو گفت:« پسر زیاد که در بدروزگاری به حکومت کوفه آمده و بخت خود را واژگون کرده.» عبدالله گفت :«پس خلیفه هم از کار کوفیان آگاه شده است.» عبدالاعلی گفت:« دیر نیست که اهل بصره و مدینه و مکه هم به کوفیان بپیوندند.» زبیر گفت:« و حتی یمن و مصر.» عبدالله خونسرد و حسرت آلود به جمع نگریست.گفت:« هنوز پسر زیاد بر جایگاه خود ننشسته با او مخالفت می کنید؟! این چه آتشی است که در خانه خود انداخته اید و گمان میکنید دنیا را به آتش کشیده اید؟!»
عمرو گفت :«از حکومت او در بصره بسیار شنیده‌ایم. او نیز چون پدرش از کوفیان کینه دارد اما هرگز فرصت نمی یابد تا مانند پدرش رفتار کند.» عبدالله گفت:« شما را به خدا به او مهلت دهید تا با تدبیر هم کوفه را آرام کند و هم خواسته های شما را برآورد.» عبدالاعلی گفت:« کار از این حرف‌ها گذشته عبدالله... اگر ما به مهلت دهیم پسر عقیل مهلت نخواهد داد.» ربیع‌ با دقت به سخنان آنها را گوش می‌داد و حالا گویی بیشتر دوست می داشت عبدالله دیگران را قانع کند.گفت:« شاید اگر عبدالله با پسر عقیل روبرو شود او را به گفت‌وگو با عبیدالله ترغیب کند و بدون آنکه خونی ریخته شود کوفه به دست یاران امام بیافتد.» سلیمه که در اتاق سخنان ربیع‌ را شنید نگران شد. عمرو با خشم به او نگریست. عبدالاعلی رو به ربیع‌ گفت :«حرف‌های عبدالله در تو نیز تاثیر گذاشته که به همین سادگی از خون پدرت میگذری؟!» زبیر با لحنی شیطنت آمیز گفت:« و یا شیرینی زندگی، مرگ را در چشم او بزرگ کرده.» ربیع‌ گفت:« به خدا سوگند نه از مرگ باکی دارم، نه از خون پدر گذشته‌ام.» از جا بلند شد و ادامه داد:« وقتی پدرم وصیت کرد که هرگز به خونخواهی او به شام نروم، دلیلش را نمی دانستم؛ اما اکنون میفهمم وقتی بنی امیه از ریختن خون خاندان پیامبر و دوستدارانش باکی ندارد، چرا ما بهانه ریختن خون دیگران شویم؟» عبدالاعلی گفت:« تو اگر از خون پدرت از گذشته ای، من نمی‌توانم از خون شریف ترین مرد قبیله‌ام بگذرم.» عمر بن حجاج برخاست. لحنی نصیحت گر داشت و هنوز به همراهی عبدالله امیدوار بود. گفت:« می بینی عبدالله! چه آشوبی در قبیله‌ات بپا کردی! خداوند تو را در قبیله چنان بزرگ و عزیز کرده که جوانی چون ربیع به تاثیر سخن تو، خون پدرش را زیر پا می‌گذارد.چرا این شرافت را قدر نمی دانی و سخنانی می‌گویی که جز تفرقه و جدایی در بنی کلب هیچ نتیجه‌ای ندارد!» بعد به سوی در رفت و لحظه‌ای ایستاد و گفت:« عبدالله تصمیم‌های بزرگ برازنده مردان بزرگ است.» و بیرون رفت. عبدالله که انگار سرانجام حضور آنان را در خانه خود می دانست در سکوت به روبرو خیره شد. همه ی نگاه ها به سوی عبدالاعلی چرخید و منتظر پاسخ او بودند. زبیر از ظرف میوه پس نشست. عبدالاعلی تند و محکم بلند شد. لحنی تهدیدآمیز داشت. رو به عبدالله گفت:« امیدوارم روزی نرسد که تو را شرمنده و پشیمان ببینم.» و بیرون رفت و بقیه نیز به دنبال او بیرون رفتند. تنها ربیع ماند. عبدالله آرام سر بلند کرد و به ربیع نگریست و تلخ‌خندی زد و گفت :«با همسرت به خانه برو و از من دوری کن که نتیجه همراهی با من جز تنهایی نیست.» ......... عبیدالله از روی تخت بلند شد.در تالار قصر به جز ابن اشعث و کثیربن شهاب، شریح قاضی نیز حضور داشت. عبیدالله گفت:« تو چه میگویی شریح؟ تو نیز چون پسر اش از اطمینان داری که در نماز امروز خطری در کمین ما نیست؟» شریح گفت :«خیر امیر، خطری نیست، اما برای این که محبت مردم نسبت به امیر بیشتر شود، بهتر است ردایی ساده به تن کنید و چون فرزند پیامبر به میان مردم بروید، چنان که هنگام ورود به شهر آنها را آزمودید.» عبیدالله لختی تأمل کرد. نگاهی به لباس خویش انداخت. عبای زربفت را از روی دوش برداشت و گفت:« راست گفتی که این لباس به کار نماز امروز نمی آید.» شریح از اینکه پیشنهادش مورد توجه قرار گرفته خوشنود شد. یکی از غلامان امیر سریع جلو آمد و عبا را از دست عبیدالله گرفت. عبیدالله گفت :«اما ردای ساده نیز بر محبت مردم نسبت به ما نمی افزاید. آنها پیوسته دوست دار علی و فرزندانش بوده اند و همواره از معاویه و پسرش در هراس. و من امروز به ترس مردم بیشتر محتاجم تا محبتشان.» روبه غلام کرد و گفت:« لباس رزم و زره پولادین مرا بیاورید.» غلامی دیگر تعظیم کرد و سریع بیرون رفت. ابن اشعث و شریح به هراس افتادند. تعظیم کردند و بیرون رفتند و به همراه مردم که پراکنده و یا در گروه‌های سه چهار نفره گفت و گو کنان به سوی مسجد کوفه می‌رفتند، وارد مسجد شدند. در چهره و رفتار مردم ترسی پنهان دیده یکی بر بام مسجد اذان میگفت.عبیدالله ابن زیاد با لباس رزم و زره پولادین بر تن در میان دو گروه نگهبان که از دو سو از او مراقبت می کردند به سمت مسجد آمد. مردم با دیدن او راه باز کردند و عبیدالله وارد مسجد شد. ابوثمامه که از دور عبیدالله و همراهانش را زیر نظر داشت، به همراه مردم وارد مسجد شد. با ورود عبیدالله به مسجد مردم از جا برخاستند.عبیدالله بی آنکه به مردم نگاه کند یکراست به جایگاه نماز رفت و نگهبانان نیز در مقابل او رو به مردم به صف ایستادند. اما عبیدالله گویی از پشت سر خود مطمئن نبود.همچنان که با عمامه‌اش ور می رفت، برگشت و صف پشت سر خود را نگاه کرد که چند پیرمرد ژنده ایستاده بودند و ترسیده به عبیدالله می نگریستند. بعد به صف های دیگر نگریست گویی به همه مشکوک بود. از نماز خواندن منصرف شد. عمامه را دوباره بر سر بست و بر
منبر رفت. مردم با تعجب به رفتار او می نگریستند و با یکدیگر زمزمه می‌کردند.عبیدالله بر منبر چند لحظه در سکوت به جماعت نگاه کرد، مانند کسی که در میان جمعی به دنبال مجرمانی بود که آنها را نمی یافت. بعد گفت :«وقت تنگ است و من حرف هایی با شما دارم که پیش از نماز می گویم.» و منتظر ماند تا مردم کاملا سکوت کنند. سپس گفت :«اما بعد؛امیر مومنان یزید بن معاویه مرا بر کوفه حاکم کرده و بیت المال شما را به من سپرده است. او دستور داد تا نیاز محرومان را برآورم از مظلومان حمایت کنم و به فرمان برداران شما نیکی کنم...» لختی سکوت کرد.مردم که از سخنان او احساس آرامش کردند کمی آسوده شدند و برخی حتی لبخند رضایت زدند. ابوثمامه با دقت و بدگمان به سخنان او گوش می‌داد. خشم در سخنان عبیدالله کم‌کم به اوج رسید. یکبار فریاد بر آورد: «اما سرکشان و آشوبگران! هرگز در امان نخواهند بود.من همانگونه که برای فرمانبرداران شما چون پدری مهربان خواهم بود، خشم با شمشیر هم برای گردنکشانی است که فرمان مرا زیر پا گذارند و با دستورهای من مخالفت کنند. پس از آن که می ترسد باید از رفتار خود بترسد. اهل بصره بهتر از هر کس می دانند که پسر زیاد هرگز سخنی نگفته که به آن عمل نکرده باشد.» و با خشم بلند شد و به میانه جماعت نگریست و گفت :«به این مرد هاشمی نیز سخن مرا برسانید تا از خشم من بپرهیزد و از آشوب و فتنه دست بردارد.» به تندی از منبر پایین آمد. به سوی شریح قاضی رفت که نزدیک در ایستاده بود. گفت :«تو به نیابت از سوی من نماز جماعت را به پا دار. شاید خداوند به واسطه این مردم گناهان تو را ببخشاید!» بعد به همراه سربازان و محمد بن اشعث و کثیربن شهاب از مسجد بیرون رفت. شریح به ناچار به جایگاه نماز ایستاد.با رفتن عبیدالله میان مردم همهمه در گرفت و کم‌کم پراکنده شدند و تنها چند نفر باقی ماندند و به شریح اقتدا کردند. ابوثمامه صائدی نیز در گوشه ای از مسجد، فرادا نماز خواند. عبیدالله نیز خشماگین وارد تالار شد و ابن اشعث و کثیربن شهاب نیز ترس آن به دنبال او وارد شدند. عبیدالله در حالی که به سوی تخت میرفت، زره از تن باز کرد. یکی از غلامان نزدیک شد و زره را از دست او گرفت. عبیدالله بر تخت نشست و با خشم به ابن اشعث و کثیر نگاه کرد. هر دو سر به زیر انداختند.عبیدالله گفت:« پس بزرگان این قوم مرده اند که این گونه نماز را کوچک می شمارند؟!» هر یک منتظر بودند تا دیگری پاسخ سرانجام کثیربن شهاب به سخن آمد و گفت:« بسیاری از آنان با مسلم بن عقیل بیعت کرده‌اند.» عبیدالله گفت :«هم اکنون به سراغ همه آنان بروید! می خواهم تا فردا پیش از نماز ظهر، همین جا آنان را ملاقات کنم. هردو تعظیم کردند و خواستند بیرون بروند که عبیدالله چیزی به خاطر آورد.گفت صبر کنید! مبادا آنان را به خشم فرا بخوانید که می ترسم چون شتران دوساله رم کنند.» هر دو سر فرود آوردند و بیرون رفتند. ...... غلام شبث بن ربعی در بزرگ خانه را باز کرد و ابوثمامه صائدی وارد خانه شد و یک راست به سمت ساختمان رفت و در طول راه به اطراف چشم گرداند بلکه شبث را در باغ ببیند.غلام که میدانست شبث به دیدن ابوثمامه رغبت ندارد با نگرانی در را سریع بست و طرف ابوثمامه رفت. ابو ثمامه گفت:« شبث را در باغ نمی بینم.» غلام گفت:« در خانه است، همینجا منتظر باش تا صدایش کنم.» ابوثمامه که انتظار چنین برخوردی را نداشت، ایستاد. چشمش به اسبی در گوشه حیاط افتاد. گفت :«شبث مهمان دارد؟» غلام گفت :«آری از کوفیان است.» و سریع به داخل خانه رفت تا مجبور نشود بیش از این به ابوثمامه توضیح دهد. ابوثمامه که به رفتار او مشکوک شده بود، اندیشناک به اطراف نظر انداخت. بعد آرام به اسب نزدیک شد و آن را براندازد کرد. کوشید اسب و صاحبش را بشناسد. بعد با خود گفت:«این اسب کثیربن شهاب است. شک ندارم، اما در خانه شبث چه میکند؟» شبث مضطرب از خانه بیرون آمد. ابوثمامه با دیدن او گرم جلو رفت. شبث سعی کرد با گامهای بلند و تند جلوتر برود تا ابوثمامه از خانه دور بماند. ابوثمامه گفت :«سلام بر شبث بن ربعی! انگار بی وقت آمدم.» «نه مهمانی دارم از بصره که برای معامله ای آمده.»
ابوثمامه بدگمان به او نگاه کرد سرد و لبخند زد. گفت:« از مسلم بن عقیل پیغامی دارم.» شبث مجال ادامه سخن به او نداد. ترسید مهمانش نام مسلم ابن عقیل را شنیده باشد. آهسته گفت:« سلام مرا به پسر عقیل برسان و بگو خود به دیدارش می آیم.از تو هم پوزش می خواهم که نمی توانم چون همیشه در خانه ام پذیرایی کنم.» ابوثمامه با لبخندی بد گمان سر تکان داد و گفت:« امیدوارم معامله پر سودی برایت باشد.» «من هم امیدوارم.» ابوثمامه رفت و شبث منتظر ماند تا از خانه بیرون برود. ابوثمامه در را بست.کمی جلوتر ایستاد و دوباره به خانه شبث نگاه انداخت. حالا کنجکاوی اش به نگرانی تبدیل شده بود. به تصمیمی یک باره از آنجا دور شد. ادامه دارد... . . . . . . . . . . . . . . . @aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ختم۱۱۰روزه : ♡ نامه ۳۱ ♡ °(از ضرورت یاد مرگ تا آخر)° دیگران‌ را‌ نیـز بــه‌ رفاقت‌ با‌ نهج‌العشـق‌دعوت‌ڪنید🌿 💠 سهم هر روز در 👇🏻 Join ➣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat 🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«أَلسَّلامُ عَلَى الْمَنْحُورِ فِى الْوَرى» " سلام بر آنکه در ملأ عام سرش بریده شد" @aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
شـرح زبارت عاشورا ١-٣.mp3
3.64M
🎧 دعای سوم(بخش اول) ﴿... وَأن یَجْعَلَنی مَعَکُم فِی الدُّنیا وَ الاخِرَه... ﴾ √مقام معیت یعنـے چہ!؟ را شنبه در آئینه‌ےتربیت پیگیرۍ ڪنید. 🎤 ___ بـه‌ما‌بپیوندید👇🏼 ▪️http://eitaa.com/aeineh_tarbiat
🖤رمان نامیـــــرا°°فصل نـــوزدهم🖤
عمرو بن حجاج دو لنگه در را باز کرد. خسته و عرق ریزان وارد خانه شد. از رو به رو ام سلیمه جلو آمد و سلام کرد. عمرو سرسری پاسخ داد. چشمان ام سلیمه، سرخی بعد از گریه را داشت که ته مانده بغض خود را فرو خورد. عمرو در حالی که دستار از سر بر داشت و آن را به ام سلیمه می داد، وارد اتاق شد. خستگی او با شوری همراه بود که متوجه حال ام سلیمه نشد. عمرو گفت: « مردان مذحج حتی کودکان خود را برای تمرین جنگ و شمشیرزنی به میدان آورده بودند. » ام سلیمه گفت: « پس جنگ نزدیک است! » عمرو قبای خود را از روی دوش برداشت و به ام سلیمه داد و نشست تا پای بند خود را باز کند. گفت: « کاش مسلم انقدر احتیاط نمی کرد. به یک فرمان او می توانیم عبیدالله را به زیر بکشیم و ... نمی دانم این چه سستی است! » ام سلیمه قبا و دستار عمرو را بر دیوار آویخت و گفت: « او پسر زیاد است و من از حیله های او می ترسم. » عمرو پای بند خود را باز کرد. گفت: « اگر حسین بن علی اکنون در کوفه بود، آن می کرد که من می گویم، اما مسلم بن عقیل... آه! » به پاهایش هوا خورد و احساس سبکی کرد. به عادت همیشگی سلیمه را صدا زد: « سلیمه، آب! » مادر بغض کرد و به گریه افتاد. عمرو گویی تازه غیبت سلیمه را احساس کرده بود. خاموش و سرد به دیوار تکیه داد و زانو در بغل گرفت. ام سلیمه گفت: « تو وقتی تشنه و خسته به خانه می آیی به یاد سلیمه می افتی. من چه کنم که در هر نفس ام یاد اوست و جای خالی اش را همه جا می بینم. » عمرو بیهوده سعی می کرد به خود مسلط شود. یکباره بلند شد و به طرف پنجره رفت. گفت: « جوری از سلیمه می گویی، که انگار از دنیا رفته! » « از دنیای من رفته؛ فقط به این دلخوشم که به میل خود رفت و ربیع را انتخاب خودش بود‌. » عمرو که از بیرون نگاه می کرد، چشمش به ابوثمامه افتاد که جلو در با غلامش گفتگو می کرد و پیدا بود که سراغ عمرو را می گرفت. سریع برگشت و هنگام بیرون رفتن، یک آن به ام سلیمه نگریست. گویی تازه متوجه چشمان قرمز و خیس او شده بود. گفت: « اشک های تو جز آن که غمت را همیشه تازه نگه دارد، هیچ سود دیگری ندارد. » عمرو بیرون رفت و ام سلیمه رو به پنجره ایستاد: « چه کنم که تنها دوای دلتنگی ام گریه است. » از همان جا دید که عمرو و ابوثمامه در حال گفتگو با یکدیگر بودند و ابوثمامه دلگیر و نگران چیزهایی به عمرو می گفت. اما گویی مسائل کوفه هم اهمیت خود را نزد او از دست داده بودند. بی تفاوت رو برگرداند و پشت به پنجره ایستاد و نفهمید که ابوثمامه بد گمانی خود را از شبث بن ربعی برای عمرو می گفت و عمرو می کوشید او را آرام کند. عمرو گفت: « شاید احتیاط بیش از حد شبث، تو را بد گمان کرده. » « یقین دارم که کثیر بن شهاب نزد او بود و نمی خواست با من رو به رو شود. » عمرو گفت: « کیاست او را به نفاق تعبیر نکن! » « چه کیاست، چه احتیاط، مرا نسبت به خود به تردید انداخت. » همزمان محمد بن اشعث از انتهای گذر به خانه ی عمرو نزدیک شد. ابن اشعث با دیدن عمرو لبخند به لب آورد و با اشتیاق به او نزدیک شد: « سلام بر بزرگ مذحج، عمرو بن حجاج زبیدی! » و او را در آغوش گرفت و گفت: « مدتی است که اشتیاق دیدار تو را دارم. » ابوثمامه گفت: « تو اشتیاق دیدار عمرو را داری، یا عبیدالله؟! » ابن اشعث کنایه ابوثمامه را با لبخند پاسخ داد: « امیر عبیدالله دوست می داشت بزرگان کوفه به دیدارش بروند؛ که نرفتند. » عمرو گفت: « کسی که با پسر عقیل دیدار کند، نیازی به دیدار عبیدالله ندارد. » ابن اشعث گفت: « این بی مهری برای امیر که بزرگان را به بخشش های خود بشارت داده، بسیار سنگین است. » ابوثمامه گفت: « کاش بخشش های امیر تو، شامل همه ی مسلمانان می شد. » ابن اشعث حضور ابوثمامه را مزاحم می دید، اما چاره ای جز پاسخ مناسب نداشت. گفت: « او در مسجد گفت که با همه ی فرمانبرداران به نیکی و انصاف رفتار می کند. » ابوثمامه گفت: « این رسم تازه ای در خاندان امیه نیست. » ابن اشعث احساس کرد نخست باید ابو ثمامه را قانع کند. گفت: « امیر برای جبران گذشته ها به کوفه آمده، کینه های کهنه را زنده نکنیم و زندگی امروز خود و فرزندانمان را فدای گذشته نکنیم. » عمرو گفت: « اما ذلت و زبونی امروز کوفیان، به خاطر سستی و ترس گذشته است که هرگز فراموش نمی شود. » ابن اشعث اغواگرانه رو به عمرو کرد و گفت: « ما از شکوه و جلال دوران رسول خدا بسیار شنیده ایم، اکنون مائیم که باید شکوه آن دوران را زنده کنیم، نه کینه های بعد از رسول الله را. » ابوثمامه گفت: « من دوران رسول خدا را در شکوه و جلالش ندیدم، بلکه در عدالت و دینداری اش دیدم که در بنی امیه، نه عدالت دیدیم، نه دینداری! » ابن اشعث احساس کرد با حضور ابوثمامه، بحث او بی تأثیر خواهد بود.
گفت: « بهتر است این بحث را در حضور امیر عبیدالله بیان کنیم تا پاسخ های او را بشنویم. » عمرو گفت: « من جز با شمشیر با پسر زیاد رو به رو نمی شوم. » ابوثمامه اگر آنجا مانده بود، در انتظار چنین پاسخ تندی از سوی عمرو بود که وقتی این سخن را شنید، خیالش از سوی عمرو آسوده شد. جمله آخرا را گفت و رفت: « به پسر زیاد بگو، عمر حکومت یزید کوتاه تر از آن است که او بخواهد خون خود را به پای او هدر دهد! » و ابن اشعث با کینه ای پنهان به او نگریست که دور می شد. عمرو با لبخندی ظفرمند به ابن اشعث نگریست. ابن اشعث نگاه خود را از ابوثمامه به عمرو چرخاند. عمرو گفت: « می بینی که اکنون حق آشکار شده و با همه خاندانش در راه کوفه است. » ابن اشعث گفت: « حق آن است که تو با تدبیر عمل کنی! » بعد با دست به سمتی اشاره کرد که ابوثمامه رفته بود و گفت: « کسانی که از حکومت نصیبی ندارند و برکنارند، از حقوق پایمال شده مردم سخن می گویند، هنگامی که نصیبی از حکومت می برند و برکاری گمارده می شوند، فقط بر ثروت خود می افزایند. » و اغواگر به عمرو نزدیک شد: « اما تو هنوز پسر زیاد را نشناخته ای! او دوستانش را بسیار دوست می دارد و مردی بسیار بخشنده است که تا تو را از مال بی نیاز نکند، دست از تو بر نمی دارد. » عمرو عصبی گفت: « تو می خواهی مرا به بخشش های عبیدالله بفریبی، در حالی که آنچه حسین بن علی به من می بخشد، بسیار با ارزش تر از چیزی است که تو به آن دل خوش کرده ای! » عمرو به تندی وارد خانه شد و ابن اشعث ناکام دندان بهم سایید. *** شریک بن اعور گوشه ای از اتاق پتو، پیچ نشسته بود و عرق تب و بیماری چهره اش را پوشانده بود. هانی بن عروه کنارش نشسته بود و معجونی را در کاسه ای گلین با سرانگشت هم می زد. شریک از تب به خود می لرزید. هانی به سختی معجون را به او خوراند و گفت: « این یکی را باید حتماً بنوشی وگرنه این تب، تو را خواهد کشت. » شریک چند جرعه نوشید و سپس دست هانی را آرام پس زد و با لرز و لکنت سخن گفت: « شما را به خدا دست از سر من بردارید و برای نیرنگ های عبیدالله چاره ای کنید که من به جان مسلم بیمناکم. » مسلم بن عقیل بالای اتاق، کنار ابوثمامه صائدی و عمرو بن حجاج نشسته بود و همگی نگران حال شریک بودند. هانی می خواست با مزاحی او را آرام کند. گفت: « اکنون جان تو به مرگ نزدیک تر است، مؤمن!... تو آسوده استراحت کن و عبیدالله را به ما بسپار! » عمرو گفت: « عبیدالله هیچ یاوری در کوفه ندارد، جز محمد بن اشعث و کثیر بن شهاب که مردان قبیله آنها نه اهل رزمند و نه توان جنگ با ما را دارند. » شریک گفت: « در بصره به چشم خویش دیدم که عبیدالله چگونه فرستاده ی حسین بن علی را بی هیچ سؤال و جوابی گردن زد. او بیشتر دوست دارد، مردم چنان از او بترسند که از حیوانی وحشی می ترسند. » در همین حال غلام هانی وارد اتاق شد. هانی به او نگریست که یعنی چه می خواهی؟ غلام گفت: « محمد بن اشعث آمده و می خواهد شما را ببیند. » هانی سریع از جا بلند شد و به غلام گفت: « زود برو، مبادا وارد خانه شود! » غلام بی درنگ بیرون رفت. عمرو گفت: « می خواهد تو را به دیدار عبیدالله بخواند. » هانی گفت: « عبیدالله کوچک تر از آن است که من به دیدارش بروم. » خواست از اتاق بیرون برود که مسلم او را بازداشت. گفت: « صبر کن هانی! بهتر است دعوت او را بپذیری. در این صورت هم به تو مشکوک نمی شود و هم سخنانش را می شنوی و از قصد و تصمیمش آگاه می شویم. » همه تأیید کردند، جز عمرو که سکوت کرده بود. هانی بیرون رفت. مسلم متوجه نا خشنودی عمرو شد. همدلانه به او نگاه کرد. گفت: « پسر حجاج من اشتیاق تو را برای جنگ یا عبیدالله می فهمم، اما مولایم حسین به من فرمان داده که هرگز در جنگ شروع کننده نباشم. » عمرو گرچه در دل قانع نشده بود، اما به نشان اطاعت سر به زیر انداخت. مسلم رو به ابوثمامه کرد و گفت: « تو نیز به دیدار شیوخ کوفه برو و آنها را به آمدن امام و یاری مولایم اطمینان بده تا مبادا عبیدالله به دروغ، سخنانی بگوید آنها را بفریبد. » *** عبدالله در رؤیای غریب در میان غبار و دود و آتش محو و کدر، شمشیرها و نیزه هایی را می دید که بالا و پایین می رفتند و خون آلود می شدند، رودی خروشان، تیرهایی که از هر طرف به آسمان می رفتند، سم اسبانی که در میدان جنگ در هم می آمیختند، خیمه هایی که در آتش می سوختند، غباری که خورشید را می پوشاند، اسبانی که بر جنازه های بی سر می تاختند، سرهایی که بدون بدن افتاده بودند، شلاق هایی که بالا می رفت و فرود می آمد، کودکانی که از شلاق ها می گریختند، رودی خروشان که آب در آن سرخ و خونرنگ می شد، و صدای ام وهب را که عبدالله را صدا می زد. عبدالله در رختخواب کوشید از خواب بیدار شود. عرق بر تمام چهره اش نشسته بود.
ام وهب که از ناله های عبدالله بیدار شده بود، بالای سر او نشسته بود و مرتب صدایش می زد: « عبدالله... عبدالله... » عبدالله یکباره از جا جهید و هراسناک اطراف را نگاه کرد. ام وهب را کنار خود دید. ام وهب از چشمان وحشت زده و سرخگون او به هراس افتاد. عبدالله مات به او خیره شد. ام وهب گفت: « انگار کابوس می دیدی! » عبدالله منگ و گیج سربرگرداند و به رو به رو خیره شد. گفت: « چه وحشتناک بود فرات... سرهای بریده و سینه های دریده... این چه کابوسی بود... نه..‌. کابوس نبود... کابوس نبود... » برخاست و چون خوابگردها از اتاق بیرون رفت. ام وهب از پشت پنجره به او نگریست که در حیاط ایستاده و رو به آسمان نفس عمیق می کشید. با طلوع آفتاب، عبدالله آماده سفر به کوفه شد. در حالی که افسار اسب را در دست داشت، از خانه بیرون آمد‌. به دنبال او ام وهب بیرون آمد و خورجینی را به زین اسب بست. ام وهب گفت: « می ترسم این جماعت بفهمند به دیدار عبیدالله رفته ای و حرمتت را بشکنند. » « اینها دست از سر من بر نمی دارند تا مرا با خود همراه کنند. » و سوار بر اسب شد. ام وهب گفت: « کاش به جای عبیدالله به دیدار مسلم می رفتی! » عبدالله دهانه اسب را گرفت و رو به ام وهب چرخاند. از این سخن احساس کرد، ام وهب نیز تمایل دارد که او به یاران مسلم ملحق شود. گفت: « چنان امر را مشتبه کرده اند که مسلمانی چون تو نیز شکستن بیعت خلیفه ی مسلمانان را کوچک می شمارد. » و به راه افتاد. ام وهب نگران ماند و دور شدن عبدالله را تماشا کرد و با خود گفت: « کاش هرگز به کوفه نیامده بودیم! » ادامه دارد... . . . . . . . . . . . . . . . @aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°
Mehdi Rasouli - Ma Zende Be Anim Ke Aram Nagirim [SevilMusic].mp3
11.01M
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست 🎤 حاج مهدے رسولـے @aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ختم۱۱۰روزه : ♡ از نامه ۳۰ تا ۲۸ ♡ دیگران‌ را‌ نیـز بــه‌ رفاقت‌ با‌ نهج‌العشـق‌دعوت‌ڪنید🌱 💠 سهم هر روز در 👇🏻 Join ➣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat 🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿
بنــــده‌ے خوب خدا با توأم!! بلــه! با خودِ خودت..... «كلُ شيءٍ هالك الاّ وجهُ!» • همه چیز توی این دنیا فانی میشه الّا وجه الله! فقط خدای متعال در عالم باقیست امّاااا ⟱⟱⟱ اگه اعمالت رنگ و بوی ࿐خدایی گرفت، خودش گفته که باقی می مونہ 😎😍 ✔ وقتی لله بچه رو تربیت میکنی یا اصلا لله کارای خونه رو انجام میدی این کار کردن عندلله باقی می مونه! و اثر عملت رو در آخرت میبینی‌... 📣 میدونستی بسم الله الرحمن الرحیم عمل رو عنداللهی میکنه؟! اونوقت عملت میرسه به اونجایی که باید، بعدش آروم آروم میاد و در نیتت هم اثر میگذاره..👌 بسم الله... رنگ و بوی عمل رو خدایی میکنه 🥰 -------------------------------------------------- ،زرنگہ‌!همہ‌چۍ‌رو‌میاره‌در‌راستاۍ‌بندگےش --------------------------------------------------- @aeineh_tarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤔 پرسش: جنازه شهدای کربلا و امام حسین را چه کسانی دفن کردند؟ نگویید امام سجاد و اهل بیت حسین که روشن است آنان در بند اسارت بودن!!مگر نمی گویید امام را تنها امام دفن می کند؟پس حسین را چه کسی دفن کرد با این که امام سجاد هم در اسارت بود!! ️⃣2️⃣ ╔═🏴🏴════╗ @aeineh_tarbiat ╚════🏴🏴═╝
🖤رمان نامیـــــرا°°فصل بیـــستم🖤
ام ربیع بر سکوی کنار تنور نشسته بود و گندم در هاون می کوبید. لحظه ای بعد، دست از کار کشید و رو به پنجره ی اتاقی کرد که ربیع و سلیمه با یکدیگر گفتگو می کردند. او تنها ربیع را دید که پشت به پنجره ایستاده بود و سلیمه را ندید که در گوشه اتاق، پای صندوقچه ای نشسته بود و لباس های ربیع را مرتب می کرد. بعد در صندوقچه را گذاشت. ربيع ایستاده بود و در حالی که ردا به تن می کرد، به سخنان سلیمه گوش می داد که می گفت:« هر وقت پدرم خشمگین میشد، من لباس رزم به تن می کردم و او از هیبت پسرانه ی من لذت می برد و خشمش فروکش می کرد. او که شمشیرزنی و اسب سواری به من می آموخت، همواره کینه ی شامیان را در دلم می کاشت. من از دختر بودن خود شرمنده و نفرت زده بودم و هر وقت دلم می گرفت به خانه ی عمه ام، که همسر هانی بن عروه است، می رفتم و به تلافی رفتار پدرم، از اهل شام و معاویه به نیکی یاد می کردم. هانی هم لبخندی می زد و مرا آرام می کرد. بعد از معاویه و خاندانش می گفت و از علی و پسرانش، از عمار یاسر و حجربن عدی، از ابوذر و مالک اشتر... و من دریافتم که خاندان امیه چگونه با نیرنگ و فریب بر مسلمانان مسلط شدند و هرگز به دین رسول خدا عمل نکردند.» ربيع آرام به او نزدیک شد و به کنایه سخن گفت:« از هانی نپرسیدی که چرا مسلمانان خون یکدیگر را می ریزند تا دین رسول خدا را یاری کرده باشند؟! در حالی که رسول خدا جز با مشرکان و کفار نمیجنگید؟!» سليمه انتظار چنین سخنی را از ربيع داشت و پیدا بود که پیش از این نیز با یکدیگر بسیار گفتگو کرده بودند. خونسرد سر بلند کرد و به ربيع نگریست و گفت:« پرسیدم!» اما ربيع انتظار این پاسخ را نداشت. پرسید:« اخب.. چه گفت؟» « گفت بنی امیه از دین خدا بهره نمی گیرند، مگر آنچه آنها را به دنیا نزدیک می کند. آنها در عمل فرمان خدا را بر خود مشتبه می سازند تا عذری برای گناهانشان داشته باشند.» مکثی کرد و وقتی تأثیر سخن خود را بر ربیع دید، به سخن ادامه داد:« هانی گفت؛ عمار یاسر در جنگ صفین بر سر معاویه فریاد زد که ما پیش از این، بر سر نزول آیات با شما جنگیده ایم و امروز، بر سر تأویل و تفسیر آن با شما میجنگیم... و اکنون ما باید آن کنیم که عمار کرد!» ربيع گیج و سرگردان چرخی زد و در حالی که دستار آویخته ی را از روی دیوار برمی داشت و از اتاق بیرون می رفت، تردید خود را همچنان باقی گذاشت. گفت: « کاش در زمان رسول خدا به دنیا آمده بودم، تا هیچ شبهه و تردیدی در من راه نمی یافت.» وقتی بیرون رفت. سلیمه با حسرت از این که ربیع نماند تا پاسخ او را بشنود آرام با خود گفت: « من هم همین را به هانی گفتم و او پاسخ داد. » و در صندوق را بست. ربيع بدون توجه به مادر، از کنار او گذشت و مادر در حال کار، او را زیر نظر داشت و چون حال آشفته ى ربيع را دریافت، او را به حال خود گذاشت. ربيع بیرون رفت و لحظه ای بعد، سلیمه به حیاط آمد و کنار ام ربیع ایستاد. گرچه ظاهرش آرام بود، اما با لحنی نگران رو به مادر کرد و گفت: » ربيع سخنانی می گوید که نگرانم می کند. » ام ربیع نیز پیدا بود که برای دلتنگی های سلیمه آماده بود. گفت:« نگران نباش، ربيع شعله ای است که نسیم موافق می تواند او را هدایت کند.» به خدا سوگند نه ثروت ربيع و نه شهرت پدرش؛ که فقط شور او در پاری پدرم و اشتیاقش به مولایم حسین، مهرش را بر دلم گذاشت. » ام ربیع دست از کار کشید و همدلانه به سلیمه لبخند زد و گفت:«جوری از ربیع می گویی که مرا می ترساند. او اولین مردی است از بنی کلب که بت مسلم بن عقیل بیعت کرد. » « و شاید اولین مردی که در بیعت خود تردید کرد.» ام ربيع برخاست و مقابل سلیمه ایستاد . دست او را در دست گرفت و در چشمانش به مهر نگریست و گفت:« همسری چون تو می تواند او را در راهی که خودش برگزیده مطمئن سازد.» گرچه این سخن سلیمه را قانع نکرد، اما مهر ام ربيع او را آرام کرد. *** در بازار بنی کلب، زبیر جلو مغازه ی بشیر ایستاده بود و با ربیع و زید و بشیر گفتگو می کرد. عبدالله بن عمیر سوار بر اسب وارد بازار شد. زبیر و بشیر با دیدن او از جمع جدا شدند. زبیر به مغازه ی خود رفت و بشیر نیز پشت سندان نشست و بی اعتنا به عبدالله به کار مشغول شد. ربیع با دیدن عبدالله مشتاق جلو رفت. « سلام به عبدالله! » عبدالله گرم پاسخ داد:« سلام به پسر عباس! » و در حالی که به راه خود ادامه می داد، گفت:« تو چرا مغازه ای در بازار نمی گیری؟ پدرت که تاجر خوبی بود. » ربیع که دوست داشت، بیشتر با عبدالله صحبت کند، با رفتن او ناچار ماند و از پشت سر او را تماشا کرد و گفت:« می گیرم، بزودی می گیرم. »
با دور شدن عبدالله، زبیر از مغازه بیرون آمد و سریع به سراغ بشیر و ربیع رفت و گفت: « شک ندارم که به کوفه می رود تا با عبیدالله دیدار کند.» ربیع با شنیدن این حرف نگاهی به زبیر انداخت و سریع به دنبال عبدالله دوید. زبیر همچنان به عبدالله فکر می کرد. گفت: « مرد زیرکی است که هر دو گروه را خوب می سنجد.» بعد با افسوس آه کشید و گفت:« او عجولانه تصمیم نمی گیرد. » ربیع در سوی دیگر بازار به سرعت خود را به عبدالله رساند و جلو اسب او را گرفت. عبدالله با تعجب به رفتار ربیع نگریست و افسار اسب را کشید و ایستاد. پرسید: « چه شده؟ » ربیع گفت: «به کوفه می روی؟ » عبدالله لحظه ای مکث کرد و گفت:« سفارشی داری؟» « اگر به دیدار عبیدالله می روی، مرا هم ببر که دوست دارم از نزدیک او را ببینم.» عبدالله ابرو بالا انداخت. گفت: « از او چه میدانی که به دیدارش مشتاق شده ای؟» ربیع گفت: «زبیر از تدبیر و زیرکی او بسیار گفته است و من دوست دارم بدانم به چه تدبیری می خواهد کوفیان را همدل و همراه خلیفه کند. » عبدالله با لبخند گفت:« دیدن پیامبران بهتر از شنیدن از ایشان است و شنیدن از امیران و حاکمان بهتر از دیدنشان... تو هم بهتر است از من فاصله بگیری تا بار دیگر در قبیله ات تنها و بی یاور نمانی!» دوباره به راه افتاد و این بار تندتر رفت تا ربيع مجالی برای رسیدن به او نیابد. ربیع مغموم و ناخرسند ماند؛ و عبدالله بن عمیر تنها و با شکوه شروع به تاخت کرد. به دشت که رسید، خورشید زیر ابر از پشت سرش دیده می شد که تیغه های نور آن در بیابان راه کشیده بود. به برکه رسید و اسب را بی درنگ از برکه عبور داد و وارد نخلستان شد. *** عبیدالله بن زیاد در دالان پهن و طولانی قصر کوفه با گام های کوبنده و تند به پیش می آمد. در دو سوی دالان نگهبانان نیزه دار سرخ پوش، چون تندیس های بی حرکت، ردیف ایستاده بودند. سمت راست عبيدالله، شریح قاضی و سمت چپ او محمدبن اشعث، یک گام عقب تر او را همراهی می کردند. در همین حال، ابن اشعث تند و عجول گزارش تالار را میداد:« رؤسای کنانه و جدیله از صبح زود حاضر شدند. شيخ غسان و حضرموت به همراه بزرگان حمير و همدان آمدند. بزرگان طایفه اسد و تمیم از قبیله مضر هم از راه دور رسیده اند. هانی بن عروه نیز از قبیله مراد آمده، ولی از مذحج و بنی کلب کسی را میان آنها ندیدم. » عبیدالله گفت: «چه کسانی سهم سالانه ی مردم را میان شان تقسیم می کنند؟ » اشعث گفت: «اینان که نام بردم، شيوخ قبایل هستند، اما عریفان را هم فراخواندیم تا اگر امیر صلاح دیدند، پیش از آن که سال به پایان برسد، پولی میان آنان تقسیم کند تا مردم دلگرم شوند.» عبیدالله گویی در تمام این مدت در انتظار خبری بود که از ابن اشعث نشنید. پرسید:« از آن مرد هاشمی چه خبر؟» «از خانه ی مختار بیرون رفته، اما هنوز در کوفه است.» عبیدالله نگاهی خشمگین به او انداخت و در انتهای دالان به سمت تالار پیچید. با ورود او به تالار، همه ی بزرگان و شیوخ کوفه سر فرود آوردند و سلام دادند. عبيدالله بی آنکه پاسخ گروه را بدهد، يکراست بر تخت نشست و برای لحظاتی در سکوت به یکایک جمع نگاه کرد. شبث بن ربعی نیز در میان جمع بود. جز او کسان دیگری هم بودند که پیش از این در خانه ی مختار هم حضور داشتند. نگاه عبیدالله به هر کس می افتاد، چنان سرد و سنگین بود که او را وا می داشت سر به زیر بیاندازد، به جز هانی بن عروه که نگاه سنگین عبیدالله را با خیرگی پاسخ داد و سرانجام عبیدالله چشم از او گرداند. در همین حال نگهبان وارد شد و تعظیم کرد. گفت: « عبدالله بن عمیر کلبی اجازه ورود می خواهد. » عبیدالله به محمد بن اشعث نگاه کرد که یعنی او را نمی شناسم.
ابن اشعث آهسته گفت: « از سرداران سپاه فارس است که به تازگی بازگشته است.» عبیدالله به نگهبان اشاره کرد که وارد شود. عبدالله وارد شد و توجه همه را جلب کرد. شبث بن ربعی از دیدن او نگران شد و در گوش هانی چیزی گفت. عبدالله گفت: « سلام به امير و سلام به بزرگان کوفه! » عبيدالله از هیبت او به هراس افتاده، رو به ابن اشعث کرد و آهسته پرسید: « او نیز با مسلم بیعت کرده؟ » « خیر امیر! » عبیدالله خيالش آسوده شد و سر بلند کرد و رو به عبدالله گفت:« سلام بر سردار دلير لشکر امیر مؤمنان یزیدبن معاویه.» بقیه نیز به نگاهی و اشاره ای پاسخ او را دادند. عبدالله از دیدن شبث بن ربعی تعجب کرده و شبث نیز با دیدن او سر به زیر انداخت. همه منتظر آغاز سخن امیر بودند. عبيدالله گفت:« آشوب، بلوا، اختلاف میان مسلمانان و از همه سخت تر، خروج بر خلیفه و بیعت با دشمن او؛ همه ی این ها، مردم شریف کوفه را آنقدر آزرد که ناچار از امیر مؤمنان، یزیدبن معاویه تظلم خواستند تا کوفه را از دست آشوبگران رها سازد؛ و خلیفه مرا به یاری کوفیان فرستاد؛ و من گرچه عادت ندارم بی گناه را به جای گناهکار و حاضران را به جای غایبان عقوبت کنم، از شما نیز انتظار دارم که به امیر مؤمنان وفادار بمانید و اگر از فتنه ای آگاهی دارید، مرا خبر کنید. شما بزرگان این قوم هستید و مسئول رفتار هر طایفه، شیخ آن طایفه است. » لحظه ای سکوت کرد. بعد گفت:« حال می خواهم سخن شما را بشنوم.» عبدالله بن عمیر چند گام جلو رفت. گفت:« وای بر ما! وای بر ما که حکم خدا را رها کرده ایم و جهاد در راه او را به فراموشی سپرده ایم، اما کینه های پدرانمان را هرگز فراموش نمی کنیم. خونهای برادران مان را که در جهاد با مشرکان بر زمین ریخته فراموش می کنیم، اما حق کوچکی که امیر یا حتی خلیفه به عمد یا به سهو از ما پایمال کرده، هرگز فراموش نمی کنیم. در حالی که پیامبر ما در فتح مکه از حق بزرگ خویش در گذشت و خانه ی ابوسفیان را خانه ی امن مکیان اعلام فرمود... » از سخنان عبدالله، لبخندی محو بر صورت عبیدالله نشست. هانی با خشم به او نگریست و شبث کوشید، هر چه بیشتر از دید عبدالله دور بماند، اما عبدالله بی آنکه توجه جلب کند، به شبث نگریست. بعد ادامه داد: « ... شما حسین بن علی را به کوفه فرا خوانده اید، شمشیرهایتان را برای خلیفه تیز کرده اید و دل هایتان را پر کینه! ولی غافلید از این که مشرکان در سرحدات به انتظار جنگ و اختلاف در درون شما نشسته اند تا راهی برای سلطه بر شما بیابند. و اما حسین بن علی؛ او فرزند کسی است که خیبر را فتح کرد. حسین کسی است که پیامبر ما فرمود او از من است و من از او... و حسین فرزند اولین مسلمان است.» عبیدالله چهره در هم کشید. اما تاب آورد تا عبدالله سخنش را تمام کند. عبدالله گفت: « کیست که نداند حسین بن علی در علم و تقوا سر آمد روزگار خویش است؟! کیست که نداند فقط حسین بن علی می تواند قرآن تأويل کند و حکم خدا را بر ما بخواند؟! » عبیدالله نیم خیز شد و با خشم به ابن اشعث نگریست و او سر به زیر انداخت. عبدالله همچنان می گفت: « اما شما از کسی که باید دین شما را اصلاح کند، دعوت کرده اید تا دنیای شما را آباد کند. » حالا عبیدالله کمی آسوده شد. عبدالله کمی آرامتر به س خن ادامه داد و گفت: « در حالی که مردم برای تدبير دنیای خود با پسر معاویه بیعت کرده اند و به او اختیار داده اند تا به تدبير خود، عظمت و عزت اسلام را در جهان پر از شرک و کفر پاس دارد. پس اگر خلیفه خطایی کند، پاسخش شمشیر است؟!» عبیدالله از استدلال محکم عبدالله چنان شور و قدرتی یافت که بی اختیار از جا بلند شد و گفت: « احسنت! من شهادت می دهم که تو حقیقت را همان طور یافته ای که بر زبان آوردی. » رو به جمع کرد و جسور و کینه مند گفت:« به خدا سوگند، شما باید ضمانت کنید که هیچ کس از قبیله ی شما با ما مخالفت نکند. اگر از هر قبیله ای یک نفر، حتی یک نفر از آشوبگران و مخالفان خلیفه یافت شود، خون و مال تمامی اهل قبیله ی خویش را بر ما حلال کرده است. » . . . . . . . . . . . . . . . @aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«أَلسَّلامُ عَلَى النِّسْوَةِ الْبارِزاتِ» " سلام برآن بانوان بیرون آمده" @aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ختم۱۱۰روزه : ♡ نامه ۲۷ و ۲۶ ♡ دیگران‌ را‌ نیـز بــه‌ رفاقت‌ با‌ نهج‌العشـق‌دعوت‌ڪنید🌱 💠 سهم هر روز در 👇🏻 Join ➣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat 🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿