eitaa logo
『 آئینــــه‌ےتربیت 』
278 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
565 ویدیو
65 فایل
❁﷽❁ مـا‌منتظرانیـم ،،،،،، نه‌منفعــلان!!! قصــد‌ڪرده‌ایم‌ڪه‌یـارۍ‌اش‌ڪنیم انشاءالله 🍀 بـراۍیــار امـام‌عصــر﴿عجل﴾‌ شدن،چه‌ڪرده‌اے؟ همراه‌شمائیـم‌بـا ⟱⟱⟱⟱⟱⟱ 【محتواهاۍ‌تــربیتۍ‌مجـموعه‌آئینه】 💌 راه‌ارتباطۍبا‌ما ↯ 『 @aeineh_mahdiar
مشاهده در ایتا
دانلود
«أَلسَّلامُ عَلى غَریبِ الْغُرَبآءِ» " سلام بر غریبِ غریبان" @aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤔 سوال: ببخشید چرا در سجده زیارت عاشورا ما از خدا بابت این مصبیت بزرگ شکرگزاری میکنیم؟مگه مصیبت به این بزرگی شکر داره؟ ️⃣1️⃣ ╔═🏴🏴════╗ @aeineh_tarbiat ╚════🏴🏴═╝
🖤رمان نامیـــــرا فصل سیــزدهم🖤
در خانه مختار، جماعت به گرمی گرد مسلم را گرفته بودند. مسلم نیز گرم و گیرا برای مردم سخن می گفت: « به خدا سوگند! اینان جز حماقت و زبونی از مردم چیزی نمی خواهند. من در عجبم از سکوت مردانی که به دانش و نیکی و شرف مشهورند، ار نامورانی که مردم به آنها امید بسته اند، اما آنان در برابر ستم سکوت می کنند. آنها بهشت خداوند را آرزو می کنند، در حالی که نه مالی در راه خدا داده اند و نه جان خویش را به خطر انداخته اند. و تنها به آبروی خویش نزد امیر و خلیفه می اندیشند. در عجم از دلیران و سردارانی که اکر گمان کنند حقی از خودشان ضایع شده، زمین را و زمان را به آتش می کشند، اما در مقابل حقی که از این مردم ناتوان و رنجور پایمال می شود، چشم خود را می بندند و سازش و سکوت خود را تدبیر و تعقل می نامند. به خدا سوگند! مصیبت اینان از همه مردم بیش تر است. » بعد دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: « بار خدایا! تو خود می دانی که مولایم حسین، نه سودای قدرت دارد و طلب دنیا، اما برای برپایی دین تو و صلاح امت جدش و رسیدگی به بندگان ستم دیده ی تو، هیچ گاه آسوده نبوده و تنها به تو امید دارد. پس تو او را کفایت کن! » مردم نیز دست ها را بالا بردند و آمین گفتند. مسلم به داخل خانه رفت. عمرو ربیع و شیث نیز وارد خانه شدند. *** مسجد کوفه خالی بود و تنها در گوشه ای نیمه روشن، ابن خضرمی در کنار دو نفر دیگر نشسته بودند. یکی از آنها قلم و کاغذ در دست داشت و ابن خضرمی برای او دیکته می کرد: « بنویس! و سلام بر امیرمؤمنان که اطاعت از او بر همگان واجب است. » مرد نوشت و بعد سر بلند کرد. ابن خضرمی گفت: « حالا بخوان! » مرد نامه را خواند: « اما بعد؛ مسلم بن عقیل به کوفه آمد و شیعیان علی، به نام فرزندش حسین، با او بیعت می کنند و پیمان می بندند. پس اگر به کوفه نیاز داری، مرد نیرومندی را بفرست که امر تو را اجرا کند و مانند تو با مردمان رفتار نماید، زیرا نعمان مردی سست و ترسوت. » ابن خضرمی احساس کرد، جمله ناقص است. گفت: « بنویس، و یا خود را ناتوان نشان می دهد. » مرد نوشت. ابن خضرمی نامه را از دست او گرفت و به دست مرد دیگری داد و گفت: « در هیچ منزلی استراحت نمی کنی! تا این که به شام برسی و این نامه را به امیرمؤمنان برسانی! » بعد رو به بقیه کرد و گفت: « بدانید که اگر حاکم جدید به کوفه بیاید، ما از عزیزان و نزدیکان او خواهیم بود. » مرد مصمم برخاست و از مسحد بیرون رفت. سوار بر اسب شد و به تاخت حرکت کرد. در گذر بعدی، به شتاب پیچید و ناگهان به اسب ابوثمامه برخورد که در حال گذر از همان جا بود. اسب شیهه ای کشید و ابوثمامه سریع آن را کنترل کرد. مرد هراس زده ابوثمامه را نگاه کرد. ابوثمامه گفت: « چه می کنی مرد!؟ » مرد که از دیدن ابوثمامه بیشتر ترسیده بود، بدون هیچ حرفی روی برگرداند و به سرعت دور شد. ابوثمامه که از رفتار او تعجب کرده بود، ایستاد و تا پیچ بعدی او را نگریست. بعد سر تکان داد و مشکوک به راه خود رفت. از کوچه پس کوچه های خلوت و خاموش عبور کرد و به در خانه ی مختار رسید که همچنان باز بود. از اسب پیاده شد و به خانه رفت. یکی دو غلام در حیاط خانه مشغول رسیدگی به اسب های سر آخور بودند. ابوثمامه افسار اسبش را به یکی از غلامان داد و وارد خانه شد. مسلم بن عقیل، هانی، عمرو، ربیع، شبث و مختار در حال گفتگو بودند. ابوثمامه گفت: « سلام به مسلم بن عقیل و مردان بزرگ کوفه! » مسلم گفت: « سلام رسول خدا بر تو، که برای یاری فرزندش خود را به زحمت انداختی و شب از روز نمی شناسی! » ابوثمامه در مقابل مسلم به زانو نشست و چند کیسه پول از لیفه بیرون کشید و جلو مسلم گذاشت و گفت: « کاری که جز برای رضای مولایم حسین و جدش رسول خدا انجام دهم، همه بر باد است. این ها هدایایی است که شیعیان مولایم داده اند تا مسلم هر جا که صلاح می داند، خرج کند. » مسلم گفت: « آنها را نزد خود نگه دار! که کوفیان برای یاری حسین بن علی، بیش از هر چیز به اسب و شمشیر و زره نیاز دارند. » هانی گفت: « در کوفه آهنگرانی هستند که شمشیرهای آبدیده می سازد. » ابوثمامه که گویی تازه حضور ربیع را احساس کرده بود، پرسشگر به او نگاه کرد. مسلم دست بر شانه ربیع گذاشت و گفت: « او جوان مشتاقی است از قبیله بنی کلب که شامیان پدرش پدرش را به جرم دوستی علی بن ابیطالب کشته اند. او به زودی داماد عمرو بن حجاج می شود. » ابوثمامه گفت: « خدا به او و عمرو بن حجاج خیر دهد!‌ » مسلم گفت: « با او به بنی کلب برو! و اگر بشیر آهنگر را مطمئن یافتی، سفارش شمشیر و زره بده و شیخ بنی کلب را نیز از نامه حسین بن علی آگاه کن! » عمرو گفت: « من پیشتر او و عبدالله بن عمیر را به یاری مسلم بن عقیل فرا خوانده ام. » مسلم گفت: « عبدالله بن عمیر؟! »
ربیع گفت: « او از دلیران بنی کلب است و به تازگی از فارس بازگشته؛ اما حاضر به یاری دشمنان خلیفه نیست. » مسلم گفت: « او از حسین بن علی چه می گوید؟ » ربیع گفت: « عبدالله، حسین و پدرش را گرامی می دارد، اما خروج بر خلیفه را بر نمی تابد. » عمرو گفت: « می گوید اینها کینه های کهنه ای است که جز پراکنده کردن مسلمانان و حریص کردن مشرکان برای جنگ با مسلمانان، نتیجه ی دیگری ندارد. » مسلم رو به ابوثمامه کرد. گفت: « با عبدالله بن عمیر نیز صحیبت کن و از قصد حسین بن علی بگو! که چرا با یزید بیعت نکرد و چرا قصد کوفه دارد! آنگونه که می گویید، از روی مرز باطل ایستاده؛ و من آرزو می کنم خداوند او را به راه حقیقت هدایت کند! » ربیع ذوق زده برخاست. گفت: « اگر اجازه دهید، شبانه حرکت کنیم. » شبث گفت: « گویا برای بازگشت به قبیله ات مشتاق تری تا دیدن عروست؟! » ربیع گفت: « به خدا چنین نیست، اما دوست دارم عروسم را سر بلند به قبیله ام ببرم، در حالی که بنی کلب نیز چون دیگران با مسلم بن عقیل بیعت کرده باشند. » هانی گفت: « خداوند تو را در قبیله ات عزیز بدارد که مسلم را عزیز می خواهی! » عمرو برخاست و دست بر شانه رییع گذاشت و گفت: « هر چه تو را بیشتر می شناسم، به وصلت دخترم با تو، بیشتر مطمئن می شوم. اما شب را با ابوثمامه در خانه من بمانید بهتر است، تا گرفتار کمین راهزنان شوید. » ربیع خوشحال شد و شرمگین سر به زیر انداخت. مختار گفت: « من می گویم، شب را همین جا بمانند و بعد از نماز صبح خرکت کنند. با وجود مسلم، بهتر است خانه ام از مردان جنگی خالی نباشد. » شبث رو به مختار گفت: « ربیع را از دیدن نو عروسش محروم می کنی؟ » ربیع نگاهی به عمرو انداخت و منتظر واکنش ماند. عمرو دلخور لبخندی زد و گفت: « ربیع را با خود می بریم، صبح پیش از حرکت ابوثمامه، به او می پیوندد. » ربیع شادمانی خود را پنهان کرد و سریع برخاست و به همراه عمرو و شبث بیرون رفت. مختار آنها را همراهی کرد. همزمان با خروج عمرو و ربیع از خانه، پیرزنی وارد حیاط خانه ی مختار شد. مختار به استقبال او رفت. عمرو ربیع رفتند و زن به مختغر نزدیک شد. مختار گفت: « خوش آمدی مادر! اگر کمک می خواهی بگو که مختر از کمک به تو دریغ ندارد، حتی اگر نام ت را ندانم.» پیرزن گفت: « نام من مهم نیست و نیازی به کمک ندارم، فقط آمده ام تا مسلم را از اخبار پنهان کوفه آگاه کنم. » مختار او را به داخل خانه هدایت کرد. گفت: « خدا به تو خیر بدهد. بفرما! » و هر دو وارد خانه شدند. پیرزن با تواضع رو به روی مسلم نشست و ماجرای ابن اشعث را که برای پیک فرستاده بود تعریف کرد و گفت: « هم اکنون پیک در راه شام است، تا نامه را به کاخ یزید برساند. » ابوثمامه خشمگین گفت: « اگر مسلم اجازه دهند، هم اکنون در پی پیک می روم و پیش از رسیدن او به شام، خونش را می ریزم. » مسلم سر تکان داد که یعنی نیازی نیست! و گفت: « دیر یا زود یزید از اوضاع کوفه با خبر خواهد شد. فقط فراموش نکنید که نباید دست به کاری بزنیم که یزید، کوفیان را به عنوان یاغی و شورشی به مرم معرفی کند. » بعد رو به پیرزن گفت: « خدا به تو خیر دهد که خیر یاران مولایم را می خواهی! » *** ربیع و عمرو بن حجاج و شبث بن ربعی سوار بر اسب در گذرهای اصلی کوفه در حرکت بودند. تنها چند نگهبان دارالحکومه در یکی دو گذر دیده می شدند. شبث گفت: « دیدی که نگرانی من از مختار به حق است؟ حتی حاضر نشد ابوثمامه را در خانه ی تو ببیند، چه رسد به مسلم بن عقیل! » عمرو گفت: « مسلم خود می خواهد در خانه ی مختار بماند؛ و این از زیرکی پسرعموی حسین بن علی است. زیرا خویشاوندی میان مختار و نعمان کانع از این شد که امیر کوفه علیه مختار و مسلم کاری کند. » شبث گفت: « همین رفتار امیر، شک مرا بیشتر کرد. به هر حال یا دسیسه ای میان مختار و نعمان است؛ که اگر چنین باشد، مرا به جان مسلم بیمناک می کند؛ و یا روی آوردن مردم به خانه ی مختار چنان او را در کوفه محبوب می کند که با ورود حسین، به یقین مختار امیر کوفه خواهد شد. » ربیع با کنجکاوی به سخنان آنها گوش می داد . بر سر یک دو راهی رسیدند که عمرو ایستاد و رو به شبث کرد و گفت: « از این سخنان بیشتر بوی حسادت می فهمم تا بیم و نگرانی! در حالی که کارهای بزرگ تری داریم که بهتر است به آنها بیاندیشیم. » شبث لختی ایستاد و به حرف او اندیشید، بعد از راه دیگر رفت.عمرو و ربیع به سمت خانه رفتند. وقتی وارد خانه شدند ربیع نگاه چرخاند و بی آنکه عمرو متوجه شود، به دنبال سلیمه گشت. ام سلیمه به پشت پنجره اتاق آمد و ربیع را در حیاط خانه دید. از دیدن ربیع، شادمان از اتاق بیرون رفت و سلیمه را صدا زد: « سلیمه!... سلیمه!... » سلیمه در حالی که روسری خود را روی سرس مرتب می کرد، هراسان از اتاقی دیگر بیرون آمد و به سوی مادر دوید.
گفت: « چه شده؟‌ » مادر بی آنکه چیزی به او بگوید، شادمان دستش را گرفت و با خود به حیاط برد. عمرو و ربیع در گوشه حیاط، اسب های خسته را تیمار می کردند. غلام عمرو به اسب او رسیدگی می کرد و عمرو به ربیع کمک می کرد. عمرو گفت: « اسب با نژاد و اصیلی است. » رییع گفت: « وقتی کره بود، پدرم از حجاز برایم آورد. از همان روز، سوارکاری و تیراندازی را به من آموخت. » سلیمه و مادر وارد حیاط شده اند و آرام به گوشه حیاط رفتند. مادر گفت: « خوش آمدید! » ربیع از دیدن سلیمه دستپاچه شد: « سلام بر ام سلیمه و دخترش! » ام سلیمه رو به عمرو و سپس، رو به ربیع کرد. گفت: « چشم ما را به دیدن ربیع روشن کردی!‌ » سلیمه نرم جلو رفت و کنار پدر ایستاد و به ربیع نگریست و گفت: « پس بنی کلب یاری مسلم را قبول کرد؟! » ربیع شرمنده سرگرداند که یعنی نه! مادر و سلیمه پرسشگر به پدر نگاه کردند. مادر گفت: « می دانستم پسر حجاج قول خود را به ربیع و عبدالله زیر پانمی گذارد، اما به این زودی امید دیدار ربیع را نداشتیم. » عمرو گفت: « شجاعت ربیع در کلام و در عمل، مرا در برابر بزرگان بنی کلب سربلند کرد. » بعد دست بر شانه او گذاشت و گفت: « او چنان به یاری مسلم بن عقیل مشتاق است که عتاب همه ی مردان بنی کلب هم نتوانست مانع او شود. » سلیمه با غرور به ربیع نگریست. ام سلیمه گفت: « خستگی در چهره هر دو شما پیداست. شکم گرسنه هم، نه قبیله می شناسد، نه سیاست، نه حتی دین! » و همگی را به طرف خانه همراهی کرد. . . . . . . . . . . . . . . . @aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ختم۱۱۰روزه : ♡ نامه ۴۶ و ۴۵ ♡ دیگران‌ را‌ نیـز بــه‌ رفاقت‌ با‌ نهج‌العشـق‌دعوت‌ڪنید🌱 💠 سهم هر روز در 👇🏻 Join ➣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat 🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿
🍏0⃣3⃣🍏 ⁉️کدام مزاج ها بهترند؟؟ به طور کلی.. 💠 مزاج گرم بهتر از مزاج سرد.، 💠و مزاج تر بهتر از مزاج خشک است. 🔻در مزاج سرد ،بیمارے ها بیشتر نفوذ میکنند و دوره درمان نیز طولانی تر است. 🔹مزاج سرد و تر(بلغم)⬅️بیشتر به بیماری های جسمی دچار میشوند. 🔸مزاج سرد و خشک(سودا)⬅️بیشتر بیماری های روحی و روانی .. 🔺اما هم بلغمی ها دچار بیماری های سوداوی میشوند و هم سوداوی ها دچار بیماری های جمسی که معمولا بیماری های خطرناکی هم هستند میشوند. 💠استاد سمیعی💠 💊💉❌🚫 @aeineh_tarbiat
🍏0⃣4⃣🍏 ⁉️دلایل به وجود آمدن چیست؟ 🔶۱-تغذیه ⬇️ 🔹 اگرتغذیه متناسب با مزاج نباشد. 🔹پرخوری و کم خوری. 🔹کم جویدن غذا. 🔹آب بین غذا خوردن. 🔹خوردن زیاد چربی ها،شیرینی جات، ادویه های تند و نمک.🍩🍰🥘 🔹خوردن سردی های شدید .❄️ 🔹حذف بی دلیل وعده های غذایی (مثل شام ،با تصور لاغر شدن و سبک خوابیدن😐) . 🔹استفاده از غذاهای بیرون، فست فود،سرخ کردنی ها، ساندویچ های سرد و..🍟🍔🍕 ✅هر چیزی به اندازه برای بدن انسان مفید است.. 🏺 از بهترین خوراکی ها در طب اسلامی و سنتی است و دارای میباشد. 🔺اما خوردن زیاد عسل در افراد گرم مزاج علاوه بر اینکه خیلی مفید نیست ، میتواند مشکل ساز هم شود و موجب گرم شدن بیش از حد بدن،غلبه صفرا یا دم و درکل خارج شدن بدن از تعادل مزاجی شود. 💠استاد سمیعی💠 💊💉❌🚫 @aeineh_tarbiat