eitaa logo
آفرینش
226 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
386 فایل
تعلیم و تعلم عبادت است. امام خمینی(ره)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرمول شادی ، هر روز عیده سلام صبح قشنگ و زیباتون توام با شادی ┈┉┅━❀🍂🌾🍂❀━┅┉┈ همراهی شما افتخار ماست ┄┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅ 🌸سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد 🌸
آفرینش
🌷قسمت نوزدهم🌷 #اسم‌تو‌مصطفاست باران دوباره شروع به باریدن کرده. آسمان سُربی شده و از آن یک گل آفتا
🌷قسمت بیستم🌷 باران شدت گرفته. برای امروز بس است،باید برگردم خانه. همراهی ام کن آقا مصطفی! دلم تنگه. امروز دیگر سر مزارت نیامدم. هوا سرد است و از همین جا در خانه، کنار پنجره نشسته ام و در حال ضبط خاطراتمان هستم. درست شبیه پروانه ای که شکارش کنی و بعد از چند لحظه گرده هایی از بال او بر سر انگشتانت بماند و پروانه ای نیمه جان جلوی چشمانت... برای اینکه سر خانه خودمان برویم باید جایی را اجاره می کردیم. در خارج از شهرک پاسداران. طبقه سوم آپارتمانی نوساز را اجاره کردی که یک خوابه بود. پنج میلیون رهن به اضافه پانزده هزار تومان اجاره.پول دادن برای اجاره سخت بود. اما توکل بالایی داشتی مثل داداش سجادم. مدام می گفتی: ((درست میشه!)) مانده بودم چطور درست می شود! اما بعد از مراسم عروسی وقتی هدیه ها را باز می کردیم و پول ها را می شمردیم گفتی: ((دیدی حالا ؟ خدا خودش کارسازه!)) آپارتمان لوله کشی گاز داشت اما وصل نبود و سرویس بهداشتی هم در راه پله بود. طبق قراری که داشتیم باید سرویس چوب را تو می گرفتی. اما گفتی: ((روم نمیشه به پدرم بگم مبل رو تو بگیر! بهتره از پول نقدی که از سر عقد برامون مونده بگیریم! پول نقد ما صد هزار تومان بود در حالی که در شهریار ساده ترین مبل دویست هزار تومان بود. با بابام رفتیم یافت آباد. آنجا هم سرویس مبل ها بالای دویست سیصد هزار تومان قیمت داشت. هال ما دو تا فرش دوازده متری می خورد و ما یک شش متری داشتیم و یک دوازده متری.ا گر مبل نمی خریدیم باید پول پشتی و فرش می دادیم که گران تر می شد. رفتیم کوچه پس کوچه های یافت آباد و یک دست مبل کرم چوبی پیدا کردیم که از آن ساده تر و ارزان تر پیدا نمی شد. فروشنده گفت: ((با تخفیف ۱۲۰ هزار تومن.)) گفتی: ((حاجی دانشجویی حساب کن! صدتومن بده خیرش رو ببر!)) روابط عمومی ات عالی بود و طوری حرف می زدی که به دل می نشست. فروشنده تخفیف داد: ((چون عروس و دومادین قبول!)) وقت خرید بقیه لوازم هم سعی می کردیم درشت ها را بگیریم و ریز ها را حذف کنیم. کت و شلواری که برای شب عروسی انتخاب کرده بودی، نوک مدادی بود و راه راه .به تنت لق میزد. به سجاد گفتم: ((بگو بره عوض کنه. حداقل چهارخونه برداره تا کمی درشت تر به نظر بیاد.)) پیراهنت را هم یقه آخوندی سفید برداشته بودی. اوایل مرداد بود و کارها داشت ردیف می شد که شبی رنگ پریده آمدی:((خبر داری؟ دایی حمید فوت کرد!)) _وای! اون که طوریش نبود. لا اله الاالله! مامان که شنید گفت: ((برای عروسی تا بعد از چهلم صبر می کنیم.)) گفتم: ((پس تاریخ عروسی را بگذاریم ۱۹ شهریور روز تولدت. چند روز هم مانده به ماه رمضان. قبول کردی. دوازده مرداد تولدم بود. آمدی به دیدنم با یک دسته گل و النگوی طلا. غروب فردایش زنگ زدی: ((خوبی عزیز؟ می خوام برم مسجد نمیای؟)) حالم خوب نبود. بعد از نماز با یک گلدان پر از گل صورتی آمدی. عادت داشتی دست بزرگتر را ببوسی، اما چون مامان سید بود، تو به حساب سید بودنش به دست بوسی اش می آمدی. گلدان را روی دامنم گذاشتی و رو به مادرم گفتی: ((مادر جون! اینا رو برای عزیز آوردم تا حالش خوب خوب بشه!)) بعد از عقد بیشتر عزیز صدایم می زدی. مامان حسابی کیف کرد. گرچه دو سه روز بعد با گله مندی گفت: ((این آقا مصطفی تو خونه دست من رو می بوسه، اما بیرون حتی سلامم نمی کنه!)) گله اش را که به تو رساندم،گفتی: ((تو که می دونی من توی خیابون به هیچ کی نگاه نمی کنم!)) قرار شد عروسی مان را در تالار عمویت در کرج بگیریم. حنابندان هم جزو برنامه بود. دوست داشتم کف دستم با حنا بنویسم مصطفی. پیش از مراسم عروسی اتمام حجت کردی: ((کسی حق نداره توی کوچه بوق بزنه، شاید همسایه ای مریض باشه یا کسی بی خواب بشه. دست زدنم ممنوع، چون از این جلف بازیا خوشم نمیاد!)) شام عروسی چلوکباب بود و چلو جوجه، همراه سالاد و نوشابه. تمام مدتی که در تالار بودیم، محمد مهدی داداش چهار ساله ام چسبیده بود به پاهایم و زار می زد، طوری که نتوانستم غذا بخورم. مرا در لباس عروسی که دید خیال کرد در حال پروازم و قرار است برای همیشه ترکش کنم! ادامه دارد...✅🌹 با ما همراه باشید در👇 https://eitaa.com/afarinesh1
آفرینش
🌷قسمت بیستم🌷 #اسم‌تو‌مصطفاست باران شدت گرفته. برای امروز بس است،باید برگردم خانه. همراهی ام کن آقا
🌷قسمت بیست ویکم🌷 صدای ضجه هایش اشکم را در آورده بود و غذا از گلویم پایین نمی رفت. وقتی قرار شد سوار ماشین بشویم او را هم سوار کردیم. طفلک وسط راه خوابش برد. سر راه رفتیم خانه پدرم، چون باید پارچه های سبزی را که مادر بزرگت بی بی پولک دوزی کرده بود و در داخلش نان و برنج و صدقه گذاشته بود، به کمر و بازویم می بست. بعد باید می رفتیم خانه شما تا پدرت آن ها را باز کند. از داخل ماشین گریه من هم شروع شد و تو مدام می گفتی: ((سمیه گریه نکن! جان مصطفی گریه نکن! به خدا زشته!)) اما دست خودم نبود و اشک هایم پشت هم می آمدند. آخرشب وقتی به خانه خودمان رفتیم بعضی ها به شوخی به سجاد و سبحان می گفتند: ((عروس کِشونه و شما برادرا این قدر بی خیال؟)) می خندیدند: ((ما قبلا دوماد کُشون راه انداختیم و دیگه نگران نیستیم!)) تنها که شدیم، از من اشک و آه بود و از تو قربان صدقه. صبح که چشمانت را باز کردی اولین حرفت این بود: ((چرا چشمات این طوری شده عزیز؟)) _ دلم برای مامانم تنگ شده! _ به خدا ساعت سه نیمه شب ازشون جدا شدیم! الان تازه نُه صبحه! چه دلتنگی ای؟ اما اشک های من بند نمی آمدند. آخر سر گفتی: ((بلند شو بریم اونجا!)) _ نه اصلا! قراره برای ما صبحونه بیارن. تازه تا سه روز هم نباید اونجا بریم. بعدش باید بریم مادر زن سلام. زنگ زدی به مامانم: ((مادرجون نمی خواد صبحانه بیارین. مامیایم اونجا.)) رو کردی به من: ((حالا برو دست و صورتت رو بشور تا بریم خونه مامانت.)) _با این چشما؟ _آره، با همین چشما تا بفهمن چه پدری از من در آوردی! زندگی دو نفره ما در آپارتمانی کوچک شروع شد، مثل یک قطره عسل شیرین. هر چند دل تنگ خانواده ام می شدم، برای تو شده بودم کد بانوی خانه. برای پخت و پز آدم بی دست و پایی نبودم. ایامی که مادربزرگ مریض بود و مامانم بیشتر وقت ها در بیمارستان و کنار او بود،من غذا می پختم. هر چند خراب کاری هم کم نکرده بودم.به قول مامان، کار نیکو کردن از پر کردن است. یک بار آن قدر به شش پیمانه برنج چنگ زدم که همه پودر شد و از ترسم ریختم تو ابکش و گذاشتم جلوی آفتاب و بعد هم ریختم داخل سطل برنج! دفعه بعد هم برنج را نشسته بار گذاشتم که شد کته ای سیاه! از این کار ها باز هم کردم، اما کم کم راه افتادم. اولین روز، در خانه خودمان هم چون گاز نداشتیم از سوپری سر کوچه یک تن ماهی و یک بسته نان لواش خریدم، سفره انداختم و سالادی خوش آب و رنگ درست کردم و منتظر نشستم تا بیایی. آمدی و کلی از دست پختم تعریف کردی! اما آخرین لقمه را فرو نداده بودی که بلند شدی و ساک خودت را بستی. _ کجا آقا مصطفی؟ _ بچه رو می برم استخر. تنهایی آزارم می داد، ولی می دانستم اعتراضم بی فایده است. هنوز در رو دربایستی با تو بودم. گاز و ماشین لباسشویی هم وصل نبود و باید می ماندی و این ها را راه می نداختی، اما تو رفتی و من هم اعتراضی نکردم. یک هفته شد، دو هفته شد و من فهمیدم خیلی گرفتاری و من باید خودم به یکی تلفن بزنم که از بیرون بیاید و این کارها را انجام بدهد. مادرت فهمید و گفت: ((سمیه جان ،مصطفی در خانه که بود دست به سیاه و سفید نمی زد، تو به کارش بگیر!)) اما من دلم نمی آمد، چون می دانستم مردان بزرگ برای کارهای بزرگ ساخته شده اند. این طور کارها به دست و پایت تار می تنید و کارهای فرهنگی پایگاه برایت در اولویت بود. من باید کاری می کردم که هم درسم را بخوانم،هم به پایگاه برسم و هم به کارهای خانه. ادامه دارد...✅🌹 با ما همراه باشید در👇 https://eitaa.com/afarinesh1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
A fan with a “Free Palestine” shirt walked onto the field in the ongoing INDvAUS WorldCup final هواداران مظلومان درفینال جام جهانی کرکت درهندوستان با پیراهن در میدان بازی وارد شدند. ​ 🔰 شرافت فاطمه 🔰کشمیر کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیهادرایتا ⬇️⬇️ @jz_resane
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 انیمیشن "بی‌گناه" 💔 🇪🇭 کودکان غزه مظلوم‌تر از همیشه 🇪🇭 🇪🇭👼 فرشته‌های مقاومت 👼🇪🇭 🎬 روایتی کوتاه از سرگذشت کودکان بی پناه غزه
6⃣ برای کشف استعداد شما، اطرافیانتان از خودتان مهم تر هستند حتماً در اطراف شما کسانی هستند که حاضرند لحظاتی با نادیده گرفتن نقاط ضعفتان صادقانه به شما بگویند که چه کاری را با علاقه و مهارت بالاتری نسبت به دیگران انجام می‌دهید. بیشتر اوقات دیگران چیزهایی را در ما می‌بینند که شاید خودمان لحظه ای هم به آن ها فکر یا توجه نکرده باشیم. البته یادتان باشد که این سوال را باید از چندین نفر بپرسید و به یک نفر اکتفا نکنید و بعد از این کار، جواب ها را با هم مقایسه و نقاط مشترکش را در نظر بگیرید. احتمالاً این نقاط مشترک همان استعداد شما باشند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 😉ادامه دارد... با ما همراه باشید در👇 https://eitaa.com/afarinesh1
🎯چند راهکار برای جلوگیری از بازنشر اخبار جعلی: 1️⃣فکر کنید؛ اولین کار برای جلوگیری از پخش اخبار جعلی این است که لحظه‌ای دست نگاه دارید و فکر کنید. 2️⃣منبع خبر را بررسی کنید؛ اگر منبع خبر "دوست دوستتان" یا "همسایه فامیل همکارتان" است، نمی‌تواند خبر خیلی موثقی باشد. 3️⃣وب‌سایت‌ها و حساب‌های کاربری را بررسی کنید؛ فونت‌های ناهمسان از نشانه‌هایی است که یک پست یا نوشته می‌تواند جعلی باشد. 4️⃣اگر از صحت چیزی مطمئن نیستید، به اشتراک نگذارید؛ عکس‌ها و مطالبی که به اشتراک می گذارید ممکن است شوند. 5️⃣هر نکته را جداگانه بررسی کنید؛ مراقب فایل هایی که شامل (ترکیبی از) اطلاعات درست و نادرست است، باشید. 6️⃣مواظب پست‌های احساساتی باشید؛ یکی از بزرگترین عوامل زیاد شدن اخبار جعلی است. 7️⃣آیا سوگیری دارید؟ قبل از همرسانی هر چیز، به این فکر کنید که آیا از صحت آن اطمینان دارید یا فقط با آن موافقید. ما به احتمال زیاد پست‌هایی را به اشتراک می‌گذاریم که به باورهایمان نزدیک است. کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام‌الله‌علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻عقب‌نشینی بخشی از تانک‌ها، بولدوزرها و خودروهای جنگی رژیم موقت صهیونیستی از شمال نوار غزه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تعطیلی کسب‌و‌کارها در نیویورک در اعتراض به نسل‌کشی در غزه 🔹 اعتصابات سراسری در آمریکا ♦️ چه خبر شده تو دنیا❓❓ 🇵🇸 جهان خسته از ظلم ، در انتظار رفع ظلم و برپایی عدالت است و عدالت در انتظار مهدی (عج) است. 🟢 ألَیسَ الصُّبْحُ بِقَرِیبٍ 🇵🇸 القدس لنا 🇵🇸 النصرلنا 🔰 سیما محمدی 🔰کشور افغانستان
دیدین مسابقه‌ی دُو وقتی دونده‌ای به خط پایان نزدیک میشه همه‌ی عزمشو جزم میکنه و از همه‌ی توانش مایه میزاره تا به خط پایان برسه... این روزهای دنیا، احساس میکنم این ظهور است که، تمام توان خود را به میدان آورده تا به پایان خطِ غیبت برسد و به نفس‌های ۱۴۰۰ ساله‌ی خود پایان دهد.