شبها بینهایت گرفته و بعضآلودم. احساس پوچی و رهاشدگی میکنم و در زندگی هیچ اهمیتی نمییابم.
به کجا قراره برسم به کجا؟
آخرش چی میشه؟
این همه از بیمعنایی فرار کردم.
فکر میکنی آخرش مرگ، زندگیم رو معنادار میکنه یا رفتنم هم به پوچی زندگیم خواهد بود؟
نمیدونم
من فریب خوردهم. نمیشه به دیدگاهم اعتمادی کرد. من فریب شکستهام رو خوردم. دیدم به زندگی لزوماً واقعبینانه نیست. زندگی اغلب برای من سرد و خشن و بیدرنگ میگذره،
دست کم توی ذهنم...
به هرچیز که فکر میکنم یه نمیدونمِ بزرگ تو ذهنم نقش میبنده!
اصلا چرا انقدر حریص دونستن ام؟
چرا راضی نمیشم به همین سهم کمی که از حقیقت بهم داده شده؟
چی رو میخوام بفهمم؟ چی رو؟
نمیدونم!
موقع اذان مغرب پیشونیم رو میچسبونم به شیشه پنجره و غروب آفتاب رو تماشا میکنم
اجازه دادم دوستای دورم من رو فراموش کنند و بهونه میارم که با معدود دوستای نزدیکم هم وقت نگذرونم.
بعد دانشگاه دلم میخواد یه سر برم خونه استراحت کنم بعد برم حسینیه
اما اینکار رو نمیکنم
یه راست میرم اونجا و منتظر میمونم تا مراسم شروع بشه