موقع اذان مغرب پیشونیم رو میچسبونم به شیشه پنجره و غروب آفتاب رو تماشا میکنم
اجازه دادم دوستای دورم من رو فراموش کنند و بهونه میارم که با معدود دوستای نزدیکم هم وقت نگذرونم.
بعد دانشگاه دلم میخواد یه سر برم خونه استراحت کنم بعد برم حسینیه
اما اینکار رو نمیکنم
یه راست میرم اونجا و منتظر میمونم تا مراسم شروع بشه
نصفهشب وقتی همه خوابند میرم یه گوشه توی بالکن مینشینم یه کم ترجمهی ابوحمزه میخونم بعد به آسمون خیره میشم